Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

این حافظه ی ضعیف ما

بحث اینه که خیلی وقت ها با حس کردن خیلی از اتفاق های دور و برم نا خودآگاه به  یاد آوری هزار باره ی  این ایده م می پردازم.

ایده که نه نتیجه گیری.

من نتیجه گرفتم که با وجودی که الآن دورانی هست که همه چی در شاخ ترین حالت خودش قرار داره و بهش می گن عصر تکنولوژی، بازم ما نمی تونیم اون طور که باید برای آیندگان از چیزی که داره بر ما می گذره ذخیره سازی کنیم.

من معتقدم که باید یک سازمان ایجاد بشه در جهان، در حد یونیسف و یونسکو. یعنی به همین شهرت و تا همین درجه  مقبولیت بین تمام کشور ها.

اسمش هم باشه سازمان حفاظت از تاریخ. یا همچین چیزی.

سازمان حفاظت از تاریخ باید تمام هم و غمش حفاظت از خاطرات باشه. حفاظت لحظه لحظه ای و ثانیه ثانیه ای از خاطرات. نباید بذاره ذرّه ای از لحظه ها از قلم بیفتن. همه ش باید ثبت بشه. همه ش باید به مردم سه هزار سال بعد انتقال پیدا کنه. اونم به راحتی. نه به سختی که بخوان کلّی زمین و زمان رو بجورن تا بتونن به یه درک کاملا سطحی از دوران ما برسن.

ما اصلا تاریخ رو خوب حفظ نمی کنیم. ما فقط هول می زنیم که بگذرونیم.

شایدم این بیماری منه که فوبیای گذر از زمان دارم.

نمی گم ترس و می گم فوبیا چون واقعا یه حالت فوبیا طوری برام پیدا کرده و  وقتی بهش فکر می کنم واقعا پریشان احوال و آزرده خاطر می شم. شاید هم به خاطر همینه که گاهی با وجود خیلی خوشحال بودن یا خیلی ناراحت بودنم سعی می کنم تا حدّی به اعصابم مسلط بشم و  اصرار دارم که بتونم احساسات لحظه ای خودم رو در اوّلین جایی که دم دستم می آد ثبت کنم.


امروز بیستم تیر ماه سال یک هزار و سی صد و نود و شش هست. به عبارتی می کنه یازدهم جولای دو هزار و هفده. دقیقا در همچین تاریخی و همچین شبی، در هفت سال پیش، فینال جام جهانی فوتبال درآفریقای جنوبی بود. بین تیم ملّی اسپانیا و تیم ملّی هلند.

اون شب با اختلاف یکی از خاطره انگیز ترین روز های کیلگ سیزده ساله بود. حس آتش کشف کردن داشتم. همه خواب بودن و من نمی دونستم از خوشحالی چی کار باید بکنم. دلم می خواست هم پای اون بازیکن های توی زمین هوار بزنم ولی محیط دور و برم محیط کاملا ساکت و اتو کشیده و به دور از فوتبالی بود. شاید به همین خاطر تصاویرش به این قشنگی تو ذهنم نقش بسته.

اوّلندش که باورم نمی شه هفت سال به همین مفتی گذشته. یعنی واقعا گذرش رو حس نمی کنم. با انگشت که حساب کنیم هفت ساله، ولی نه من هفت سال بزرگ شدم، نه مغزم همچین چیزی احساس می کنه.

دومندش که هنوز اون قدری پیر نشدم که تصویر هایی که اون روز از تلویزیون پخش می شد رو فراموش کنم.

به علّت هایی دلم خواست برم و دوباره اون تصاویر رو ببینم ولی دریغ از یک ویدیوی درست و حسابی.

ما حتّی نتونستیم خاطرات هفت سال پیش رو درست حفظ کنیم. ما به تاریخ نویس های قهاری نیاز داریم. اطلاعات دارن حیف می شن. زمان داره تلف می شه و این منو عصبی می کنه. استرس می ندازه تو جونم.

دردناکه.

مردم هفت هزار سال بعد.... ده هزار سال بعد... باید باید باید یه جوری دیوونه بازی های اون شب فرناندو تورس رو ببینن. باید اون دخترکوچیکه که تورس روی شونه هاش سوار کرده بود رو با احساس شون لمس کنن. باید با همون کیفیتی که من اشک های کاسیاس رو لمس می کردم، اشک هاش رو حس کنن. باید بفهمن وقتی من می گم ایکر یه قدیسه منظورم چیه.  باید اون نعره ی خفنش رو وقتی جام رو می برد بالای سرش با همون دقّت و با همون دسی بل صوت بشنون.

یکی باید بدونه که اون شب فرناندو تورس از اون شرشره رنگی های کف زمین بر می داشت و می ریخت سر بچّه کوچولو ها.

الآن از کل سایت های اینترنتی فقط من با این وضوح این قضیه ی آخری رو یادمه. نهایت چیزی که می شه پیدا کرد گل های بازیکن ها هست.


هر چه قدر هم که انرژی لازم باشه... هر چه قدر هم که منبع اقتصادی نیاز داشته باشه... حتّی اگه لازم باشه یه هارد اختراع کنیم که به اندازه ی کل ستاره های کهکشان حجم بگیره توش... باید تامین کنیم و این اطّلاعات رو به طور کامل حفظ کنیم. اون وقته که می تونیم راحت سرمون رو بذاریم بمیریم.

وگرنه که خیلی دردناکه.

هی بیاییم...

هی بریم...

هی نسل جدید جایگزین بشن...

و هیشکی به حقیقت زندگی نسل قبل تر از خودش دست پیدا نکنه. حرف های سطحی بزنن و فیلم هایی درست کنن که اصلا با احساسات ما هم خوانی نداشته باشه.

خب آدم بغضش می گیره...

تکلیف اون بچّه هه که لبخندش با اختلاف  قشنگ ترین فریم فینال جام جهانی دو هزار و ده بود و تو شرشره هایی که تورس می ریخت رو سرش می رقصید چی می شه پس؟


# کی می آد بریم سازمان حفاظت از خاطرات بزنیم؟ می نویسم که یادم بمونه. من اگر روزی تونستم اون قدری مشهور و به درد بخور بشم که حرفم برو بیا داشته باشه، حتما حتما این سازمان رو تاسیس می کنم.

ای کاش واقعا می دونستم چه جوری.

مثلا ایده ی اوّلیّه م اینه که عینک هایی اختراع کنیم که همه به چشم بزنن (به چشم زدنشون اجباری باشه حتّی!) و قابلیت ثبت بی نهایت فیلم رو داشته باشن با یه حافظه ی فول خفن طور و یک اتفاق از هزاران هزار زاویه ی دید مختلف جذب شه. نهایتا  این عینک ها فیلم ها رو به یک پایگاه داده ی خیلی قوی انتقال بدن و همه ی اطّلاعات اونجا ثبت بشه. تا ابد تا ابد تا ابد...

و هر کس هر وقت اراده کرد، هر روزی هر دقیقه ای هر ثانیه ای  از زندگی خودش رو که خواست  بتونه دوباره نگاه کنه و بازبینی ش کنه از پایگاه اطّلاعات.

برای بار دوم...

برای بار سوم...

که اگه قابلیتش رو بهم بدن،

در مورد بعضی از روز های زندگی م،

برای بار هزارم...

و مثلا نشنیده بگیرید ولی اون لحنی که عموی مرده م صدام می کرد: "عمو...؟" برای همیشه و شاید هر لحظه.

کار

می خوان بفرستنم سر کار. :/  زورکی.

یعنی نمی ذارن این عرقه خشک شه!

استدلالشون اینه که می ری زبونت باز می شه، با فرآیند نون آوری به خانه هم آشنا می شی، اینقدرم خون به جیگر ما نمی کنی که تابستونه تابستونه.

حسودا!

اصلا درکی ندارن بفهمن این تابستون تا سال های سال تقریبا آخرین تابستون عمر منه. از سال بعد دیگه ترم های دانشگاه یه طوری می شه که تعطیلات نداریم و بعدش هم که بیمارستان و کوفت و زهر مار و کشیک. 

من اینقدددددر خسته ام...

اینقدددددددر خستگی تو تنم مونده...

این قددددددددر حس ناتوانی می کنم...

این قددددددددر احساس تو قفس بودن کردم تا حالا...

این قددددددددر حس پیر بودن و جوونی نکردن می کنم...

همین الآن موقع ش هست که این احساس هام رو از بین ببرم وگرنه از همینی که هستم فرسوده تر می شم.

اصلا به خودم نمی بینم و فعلا که حالا حالا ها در مقابل این ایده مقاومت می کنم. مگه اینکه واسم تو شرکت کامپیوتری ای چیزی کار پیدا کنن که اونجوری شرایط یکم تغییر می کنه.

بهشون می گم این یه رقم کار رو حاضرم انجام بدم، برم برای مردم ویندوز نصب کنم، اپلیکیشن بریزم، تایپ کنم و ازین جور خرت و پرت ها.

بهم جواب می دن اینکه خر حمّالیه!

یعنی من خودم رو ریز ریز کردم به این خانواده بفهمونم علاقه م در این زمینه س، بعد این جوری این قدر قشنگ و راحت قهوه ایم می کنن.

بعد پشت صندوق داروخونه وایسادن خر حمّالی نیست؟ این قدر با ذوق می گن می ری اسم دارو ها رو یاد می گیری از دوستات جلو می افتی تازه چند تا فحش هم از مردم می شنوی سعی می کنی جواب بدی.

من فقط

می خوام بخورم،

بخوابم،

آهنگ گوش کنم،

فیلم ببینم،

دوچرخه سواری کنم،

برم تو پارک بچّرم،

رمّان بخونم،

ولگردی تو اینترنت کنم،

با مرغ و خروس ور برم،

ورزش کنم،

شعر و غزل بنویسم،

و اینجور کار ها.

این قوز بالا قوز دیگه چی بود؟

نمی رم. اگه رفتم. این خط این نشون.

کاف کاف

مخفف کیلگ کچل.

به عنوان خود مختارانه ترین حرکت بیست سالگی م و برای بیرون اومدن از اون فاز پوچ گرانه ای که خودم به خودم القا کرده بودم، رفتم کلّه ی مبارک رو تراشیدم. اسکافیلدی. هیچ وقت تو عمرم موهام دیگه تا این حد کوتاه نبوده. حس جدیدیه. ایده ش از زمانی که تو اسفند فرار از زندان دیدم افتاد تو کلّه م. فقط منتظر بودم دانشگاه تموم شه که خیلی تو چشم نباشه هی متلک بخوام بشنوم.


باهاتون حاضرم شرط ببندم هفتاد و پنج درصد این غم و غصّه ها تو موهای آدم ذخیره می شه. باید بتراشی بره، باید بریزیش دور. کمک می کنه اون فکرای اسیدی ت رو با قوای هرچی بیشتر بفرستی در اون شکنج پنهانی از مغزت که خودت هم نمی دونی دقیقا کجاست و سال ها درش رو ببندی ترشی بندازی ازش. سرباز ها باید خوشحال ترین آدمای جهان باشن طبق این فرضیه م. تازه می تونی با سرطانی ها هم ذات پنداری کنی. خفن ترین حالتش اینه که می تونی به خودت القا کنی زندگی من مثل اسکافیلد جالب و جذّاب و خفن و هیجان انگیزه.

اصلا اون ماشین سلمونی ها از بچّگی به وجدم می آورده همیشه. 


الآن این قدر احساس خوبی دارم، این قدر جوون شدم، اینقدر انرژی مثبت دارم که خودم هم باورم نمی شه. یا حداقل دارم سعی می کنم ادای اینایی رو که گفتم دربیارم.

و اینا همه ش در فاصله ی یه روزه. قضیه ی همون سکه هه که از صبح تا شب هزار تا چرخ می خوره.


فقط مشکلش اینه که کسی جرئت نمی کنه نگام کنه دیگه، می گن رفتی ریدی به قیافه ت. هی من می گم این مدل اسکافیلدیه، تو کتشون نمی ره. هار هار هار. شغلم کم بود، این اجازه رو می دن که درباره قیافه م هم نظر بدن. به کفشم. 


# راستی همین چند لحظه پیش یکی از آخرین به روز شده های بلاگ اسکای، تیترش این بود: ترسناک ترین موجود دریا را ببینید. گفتم برم ببینم یکم آدرنالین خونم بره بالا. رفتم مواجه شدم با یه ماهی خیلی اکورپکوری که واقعا آدم دلش می خواد بخره بندازه تو آکواریوم نداشته ی خونه ش هر روز صبح بیدار شه بهش سلام کنه. آخه کی دلش می آد به این نازنین موجود بگه ترسناک؟ خودتون قضاوت کنین من الآن شرایط آپلود کردن عکس رو ندارم. تو گوگل ایمیج سرچ بدین wolf fish یا گرگ ماهی.

شروع شد...

 رفتیم آموزش کل. با بابا رفتیم. گفتم که تنهایی نمی روم و او همراهم آمد.

حرف های رد و بدل شده بین من و آن خانم ترسناک پشت میز کم و کوتاه و تلگراف طور بود.


- می خواستم از زبان خودت بشنوم. تو دانشجوی روزانه هستی یا مازاد؟

(فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که سه سال است که دارم به خودم می قبولانم که باور کنم مازادم. یک تیکه ی اضافی در دانشگاه که هر بلایی بخواهند سرش می آورند. یک موجود خنگ کیسه ی پول که از صدقه سر پول پدر و مادرش راهش داده اند دانشگاه. سه سال است از این برچسب فرار می کنم ولی هر جا می روم یقه ام را می گیرد.)

-مازاد.

- چرا نگفته بودی؟

- کسی نپرسیده بود. 

- چرا در فرم گزینه ی روزانه را پر کردی؟

- چون فقط همان یک گزینه را برای تیک زدن داشت.

- اشتباه منتقلت کرده اند اینجا. تو جزو سهمیه ی ما نیستی.

- ولی من برای تطبیق با این سیستم خیلی سختی کشیدم. همه ی درس ها را دوبار پاس کردم تا با بچّه های این یکی دانشکده هماهنگ شوم. ترم بعد ترم پنجم من هست. علوم پایه دارم.

- احتمالا برای علوم پایه نگه ت می داریم. ولی از فیزیو پات...


وقتی آمدیم بیرون بابا فقط یک چیز گفت : - حالا مگر این چه بود که خودت نرفتی؟ هم خودت را روانی کردی هم مادرت را.


بله مادر با من قهر است از دی روز تا حالا. چون حاضر نشدم در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم. من هم هیچ وقت بلد نبودم ناز بکشم. وقتی آمد و ایزوفاگوس به او گفت مامان به گمانم حال کیلگ خوش نیست بلند داد زد به درک. طوری که بشنوم.


بیست سالم است و هنوز مادرم که مثلا باید یکی از نزدیک ترین افراد زندگی ام باشد نمی تواند درک کند که کار هایم ادابازی نیست. لج بازی نیست. نمی تواند بفهمد که من برای هر جمله ای که بیان می کنم باید حداقل سه الی چهار بار خودم را در شرایط بیان کردنش تصور کنم و نمی توانم کار های از پیش تعیین نشده را انجام دهم چون رویشان فکر نکرده ام. نمی تواند فکر کند که من حتّی لحن سلام دادن را توی ذهنم با خودم تمرین می کنم... ترتیب بندی کلمه هایم را حتّی. بیماری ست ولی او نمی تواند ذهن دیوانه ام را تصور کند و اینکه چه آتشی به جانم می افتد وقتی می خواهم بروم با یکی حرف بزنم. اینکه دوست دارم خودم را بکشم در آن لحظه ی زمانی. دار بزنم... ریز ریز کنم. زنگ می زند و انتظار دارد همان لحظه بروم با اصلی ترین آدمی که در روند نقل و انتقال نقش دارد بداهه حرف بزنم و لابد خوب هم حرف بزنم که تاثیر مثبتی داشته باشد. و وای به حال بقیه، این مادر است... وای به حال بقیه!


بدیهی ست که باید می گفتم نه، نمی روم. و حالا باید بی مادری بکشم تا هفته ها که دلش بخواهد با من آشتی کند. 


به هر حال نمی دانم امیدوار باشم یا نه. اینکه دارند روی محلّ دانشکده ی من مانور می دهند امیدوار کننده است. که یعنی می خواهیم بمانی. اینکه می گویند ولی از فیزیوپات... یعنی اینکه ترم بعدی یک جهنّم تمام عیار تر از همه می شود. به قول قیصر، تا نگاه می کنی... وقت رفتن است.

این مدّت با یک سری از دوست های دبیرستانم در یک کلاس بودم. می گفتیم، می خندیدیم. کم کم داشت باورم می شد که شاخ شکسته ام دارد دوباره سبز می شود روی کلّه ام. کم کم داشتم باور می کردم که باز هم می توانم خفن باشم. 


من با رتبه های صد و دویست کنکور در یک کلاس بودم و رتبه ی واقعی خودم از ده برابر این عدد ها هم بیشتر بود. ولی در امتحان های دانشگاه این اختلاف دیده نمی شد. انگار که من هم بتوانم عادی باشم. داشتم کم کم باور می کردم که فقط در کنکور بد شانسی آورده ام و بس. من با سه ورودی مختلف امتحان های تخصصی می دادم تا واحد هایم تطبیق پیدا کند. با ورودی نود و سه... با ورودی نود و چهار... با ورودی نود و پنج... من تمام درس های تخصصی چهار ترم علوم پایه را در دو ترم پاس کردم آن هم با نمره های تو چشم برو. موفقیت کمی نیست. 

از خیلی چیز ها گذشتم. از خنده هام. از چشم هام. از روانم.از خوابم. از خوراکم. از جسمم. از روحم. از دوست هام. از خانواده ام. از جقل دون. گذشتم که مثلا به یک چیزی برسم.


امتحان های تداخلی می گذراندم و در خیلی از امتحان ها جزو ده نفر اوّل کلاس های دویست نفره می شدم. هر ورودی برای هر امتحان تخصصی خود دو هفته فرجه می گذاشت و تهش هم نمره ها دوازده و سیزده و چهارده بود و من این دو هفته را باید بین سه درس مختلف تقسیم می کردم و نمره هام شانزده و هفده و هجده بود. صبح یک امتحان می دادم، ظهر یک امتحان. امروز یک امتحان، فردا یک امتحان دیگر و پس فردا یک امتحان دیگر تر! و امتحان مفت هم نه... بلوک های سخت وحشت ناک. در واقع من به جای پنج ترم در سه ترم مقطع اوّل دکترای خودم را پشت سر می گذارم و می توانستم سال اوّل هیچ چیز پاس نکنم و مشکلی در روند تحصیلم نداشته باشم.

همه اش همین است.


ولی باز می خواهند من را پرت کنند یک گور دیگری. از نظرشان قانع کننده نیست. 

مثلا باید به همین چند نخ دوستی که پیدا کرده ام چه بگویم؟

- از نظر آن خانم ترسناک پشت میز آموزش کل، من صلاحیت این را نداشتم که با شما پشت یک میز بنشینم.


یا مثلا نمی دانم بر سر انگیزه ی نداشته ام چه خواهد آمد. باز بروم در جوی منفعل مثل دانشگاه قدیم که دغدغه هاشان از زمین تا آسمان با من فرق می کند. باز نمره هام بیاید روی یازده و دوازده. باز بشوم همان نفهم قبلی. باز غریبه باشم. در سلف بخواهم کوله ام را بگذارم روی صندلی کناری و وانمود کنم تنهایی غذا خوردن چه قدر جالب است. در زنگ های تفریح خفه خون بگیرم. از تنهایی سرم را بگذارم روی میز و وانمود کنم که خواب دم صبح است و ند عدم آشنایی. بچّه ها پسم بزنند چون جدیدم و واکنش اولیّه ی هر آدمی نسبت به اتفاق های جدید تدافعی ست. حرف هایشان پشت سرم... زمزمه هایشان. دوباره باید یادشان بدهم فلان جور تلفظ کنید این فامیلی لعنتی مرا.


از کوچیدن خسته ام. دوست دارم وضعیتم ثابت و پایدار باشد.

که نمی گذارند. کوچنده ترین دانش آموز و دانش جوی دنیا بوده ام. عین تارو توی کارتون فوتبالیست ها. تا می آمد در یک تیم عضو شود و خودش را ثابت کند، تا می آمد چند تا دوست پیدا می کرد، پدر نقاشش هوس می کرد برود از یک منظره ی دیگر نقاشی بکشد و یک روزه می کند و می بردش. هنوز دویدن های سوباسا پشت سر قطار تارو را به یاد دارم. هنوز آن توپی که شوتش کرد داخل قطار را به خاطر می آورم. 

راستش دوست هایم تا به این حد لاکچری نیستند، دو ماه را که رد کند، بود و نبود من برایشان تفاوتی ایجاد نمی کند ولی دل کندن خیلی سخت است. حتّی از سطحی ترین چیز ها. خیلی. خصوصا برای آدم هایی مثل من که دلشان نمی آید پوست بستنی شان را هم دور بیندازند.


اصلا دیگر نمی دانم چرا دارم برای شما می نویسم این ها را. این ها دیگر واقعا لایه های زندگی شخصی من است و جزئیاتی بس ملال آور از آن و هیچ وقت تا این حد شخصی نویسی را درک نمی کردم در وبلاگ. ولی دیگر برای خودم توی کاغذ نوشتن هم جواب نمی دهد. دوست دارم چند نفری باشند که افکارم را حتّی درباره ی این لایه های زندگی ام بدانند و نظرشان را بخوانم. واکنش هایشان را ببینم. حس کنم که خوانده می شوم. فکر می کنم سر منشا آن حس خودخواهی ست. 


دیشب فکر کنم با اختلاف بد ترین شب سال نود شش من بود. شاید از روز اعلام نتایج کنکور هم بدتر. هیچ کار نکردم. سعی کردم خودم را بمیرانم که نشد. مثلا با خودم حساب می کردم اگر تا چند ساعت دیگر خودم را به تخت ببندم از تشنگی خواهم مرد. سعی کردم ضربان قلبم را مثل خیلی از وقت ها که دست خودم نیست بالا یا پایین بیاورم. پنجره را هم نگاه می کردم و تصور می کردم اگر پرت شدم پایین ولی زنده ماندم چه. بچه گانه است، ولی در سرم می آمد دیگر. سر درد گرفتم، گوش درد گرفتم، دندان درد شدید، معده درد و گز گز دست و پا و لرزش دست هم گرفتم. توی بلوک اعصاب خواندیم که همه شان منشا عصبی یک سان دارند پس طبیعی ست که دیشب فکر می کردم در هر کدام از دندان هایم دو کرم در حال کنده کاری هستند و مغزم ذوب می شود و چشم هایم الآن است که از کاسه ی سرم بیفتد وسط جفت دست هام. 

سعی کردم در آن حالت نا امیدی کمی به افراد فلج نخاعی فکر کنم. زندگی زهرماری ای دارند بنده خدا ها. تازه این پهلو آن پهلو هم نمی توانند بشوند. من با وجودی که توانایی پهلو به پهلو شدن هم داشتم، خیلی سخت گذراندم؛ فلج نخاعی ها که جای خود دارند نمی دانم چه طور تاب می آورند و خودشان را نمی کشند. به چه امیدی یا چه هدفی؟


دچار پوچی مطلق شده بودم. دلیلی برای تحرّک به ذهنم نمی آمد ولی از طرفی ذهنم داشت دیوانه ام می کرد. نه فقط درباره ی مساله ی انتقالی. راستش آن خبر یک دریچه بود برای باز شدن دنیای سیاهی از افکار که بعدش در مقابل آن ها خود بسیار بی معنی و خنده دار می نمود. افکار مهار شده ی اژدهایی. خواب عمو را دیدم حتّی و به این فکر کردم چرا الآن این قدر راحت اشک هایم می آیند ولی هیچ وقت نتوانستم برای عمو گریه کنم. بی انصافی ست حس می کنم. حتّی اوّلین بار که رفتم سر قبرش هم گریه ام نیامد. وقتی فهمیدم هم گریه ام نیامد. الآن هم گریه ام نمی آید. هیچ وقت گریه ام نیامده فقط یک بار که ماه و ماهی را از گوشی پسر عمویم شنیدم بغض کردم که آن هم بیشتر از روی ترحّم و بی پدری اش بود و فورا بغض را قورتش دادم.


من کتاب "نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد" را هیچ وقت نخوانده ام. خیلی دوست داشتم بخوانمش ولی هیچ وقت نشده. منتها تا دلتان بخواهد دیالوگ هایش را از برم. یک جاییش هست، اوریانا فالاچی می نویسد:


" همیشه این سؤال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی؟ نکند نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که:  چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا؟ "


دیشب دوست داشتم بشوم کودک نداشته ی اوریانا و بروم همین فریاد ها را بر سر پدر و مادر خودم بکشم. در مقایسه با بعضی آدم ها هیچ سختی خاصی هم نکشیده ام ولی اگر از من بپرسند یقینا روی دکمه ی از ابتدا وجود نداشتن می کوبم. در وجود داشتنم، نکته ی مثبتی حس نمی کنم. هنوز هم. حتّی الآن که دوباره آمپرم تا حدّی برگشته سر جایش.


دی روز غروب آفتاب را به چشم دیدم. نه همان سه چهار دقیقه ی غروب را. از سه چهار ساعت قبل از غروب که رنگ ها آبی آسمانی اند تا سه چهار ساعت بعد از غروب که آسمان نیلگون و سیاه می شود.

اگر نقاشی بلد بودم همان جا یک آسمان می کشیدم و هر تکّه اش را به یکی از رنگ هایی که دیدم در می آوردم. مطمئنّم این ایده ام می فروخت.


خوبی آدم های کنده شده از جامعه مثل من این است که تا اراده کنند می توانند خودشان را محو کنند و بروند غاز تنهایی. یک پدر و مادر و برادر هست که آن هم با یک فریاد کشیدن مهرت از دلشان می رود و می توانی تا هر وقت که بخواهی تنهاترین باشی و در خودت غرق شوی و خفه شوی و کسی هم خبر نگیرد و به کفشش هم نباشد.

برون گرا ها عمدتا می روند غار تنهایی بلکه یکی پیدا شود و بیاید از دلشان در بیاورد و حرف بزنند و خالی شوند. ولی ما ها که کنده شده ایم، برای دل خودمان می رویم آن تو و تا هر وقت هم که لازم باشد بی دغدغه آن تو می مانیم. می رویم آن تو به آسمان نگاه می کنیم، به خودکشی فکر می کنیم، خواب می بینیم، به آدم های آن سر جهان فکر می کنیم، به فلج نخاعی ها فکر می کنیم، با مرده ها سلام و احوال پرسی می کنیم، شعر می نویسیم، سهراب زمزمه می کنیم، اشک می ریزیم و از این جور کار ها.

دیشب در کنده شده ترین حالت خودم بودم.

برای اوّلین بار در عمرم مجبور شدم دیازپام بخورم تا از برق کشیده شوم. درد امانم نمی داد دیگر.

مفلوک ترین و قابل ترحّم ترین. عین گره گوار سامسا.

حال به هم زن ترین از نظر پدر و مادرم.

احتمالا لوس ترین از نظر شما ها.


به هر حال من دیشب خیلی ها شدم... تارو شدم... کودک نداشته اوریانا فالاچی شدم... گره گوار سامسا شدم... لارتن کرپسلی شدم در دورانی که رفته بود روی کشتی و آدم ها را سلاخی می کرد... 

ولی الآن، کمی دوباره خودم هستم. ترکیبی از همه ی آن بالایی ها که اسم پکیجش را می گذاریم کیلگارا. هرچند خالی تر از گذشته، هرچند بی ذوق تر از همیشه، هرچند بی امید ترین، هرچند با خالی ترین چشم ها، با بی معنی ترین فکر ها. ولی هستم دیگر. چه کارش کنم. بودن را که نمی شود کاریش کرد.

انتقالی هم تهش یک چیزی می شود. به قول مادر به درک...!


*چه قدر کامنت ها خوب بودند. چه قدر. برای همین است که می گویم دلم نمی آید این ها را در دفتری چیزی بنویسم. هر کدام یک جور فکر و از یک درجه نگاه متفاوت که در نهایت بر روی مشکلات من متمرکزند. حس مرکز جهان بودن به آدم می دهد.

تمام شد...

حالم خوش نیست. 

به زور خودم را جمع کرده بودم که در هم نپاشم. به زور خودم را نگه داشته بودم برای امروز.

سه  سال است تکّه هایم را با هزار جور چسب مختلف به زور در کنار هم نگه داشته بودم. یک تار عنکبوت از هم گسیخته شده بودم که برای بالا نگه داشتن خودم به گوشه های قناس دیوار چنگ می انداخت.

به امید این روز. به امید رهایی، روزی که که دیگر نخواهم هیچ کاری را بر خلاف خواسته ام انجام دهم. به امید یک دنیای سبز.به امید روزهایی که دیگر نخواهم انتظار گذشتشان را بکشم. روزی که آسمانش در مسیر نگاهم برق بزند.  به امید لذّت، به امید انسانیت، به امید زندگی.

امید هرچه که بود مرا زنده نگه داشت.

می خواستم از امروز یک روش زندگی جدید را پیش رو بگیرم. دلی زندگی کنم.برای خودم باشم. زور را برنتابم.

هیچ کدامش نشد.

به محض اینکه از جلسه ی آخرین امتحان بیرون آمدم، نفسی تازه نکرده بودم که تماس تلفنی...

خیلی وقت بود متوجه پچ پچ های پدر و مادر شده بودم. 

" باید بروی پیش آموزش کل. نگفته بودیم که تمرکزت در امتحانات به هم نخورد. روند انتقالی خیلی وقت است که با مشکل مواجه شده. می خواهند با خودت صحبت کنند."

تیر آخر به عبارتی.

این یعنی تمام.

این یعنی امید مفت است.

یعنی تلاش یک چرخ دنده است که هرز می چرخد.

و این یعنی سرنوشت من خیلی وقت است که لجن مالی شده.

ساده گفتم:

" نمی روم. برایم مهم نیست. دیگر نمی توانم. نمی کشم. بیشتر از این نه."

و 

شکستم

و

دویدم

و 

فتادم...


کیلگارا تمام شد. نقطه ی عطفی که خودش را برایش آماده کرده بود این بود.  کیلگارا دیگر فرسوده است. کیلگارا دیگر ذره ای از کیلگارا بودن برایش نمانده است. کیلگارا بی همه چیز است. کیلگارا فقط خودش را گول زد. فقط وقت شما را گرفت. بی هدف. و الآن حتّی دیگر توان قلب طپاندن هم ندارد. الآن تمام دنیا بر دلش سنگینی می کند. دست هایش می لرزند عین هشتاد ساله ها. عضلاتش درد می کنند. سرش تیر می کشد انگار که یک کرم درون آن بلولد و جولان بدهد. کیلگارا دیگر هیچ چیز نیست. دیگر چیزی از کیلگارا باقی نمانده. مرگ قطعا همین است. منتها بعضی ها مثل کیلگارا زود تر می میرند بی آنکه کسی بفهمد.

اوّل آخر تمام تاس هایی که ما در زندگی مان می ریزیم از پیش تعیین شده اند. و نه تلاش... و نه امید... و نه عشق... همه  را بگذارید لب کوزه آبش را بخورید.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم پستی که مدّت هاست دلم را برایش صابون زده ام، پستی که ساعت ها به ضرباهنگ واژه هایش، به همنشینی کلماتش فکر کرده ام، آخرش اینجوری نوشته شود. 

متکایم به من نگاه می کند. چشم هایم را بر روی آن فشار می دهم. لکّه های جدید اشک. کنار همان هایی که هنگام المپیاد آمده بودند... کنار همان هایی که از کنکور مانده بودند...کنار بقیه ی بد بختی ها. و متکایی که هیچ وقت قرار نیست شسته شود. 


*وبلاگ را تعطیل نمی کنم. هیچ وقت هم قرار نبوده بر چنین کاری. منتها... نمی دانم یک نویسنده ی مرده ازین به بعد چه چیز می تواند روایت کند که به زنده ها خوش بیاید.

دو قدم مانده به گل

ولی اینجا هیچم پای فواره ی جاوید اساطیر زمین نیست.

اینجا جهنّم قبل از گل است.

با ما باشید در اپیزود امشب: _درس های به زور چپانده شده در پاچه دو نقطه دونقطه :: دانش خانواده_

نصف شبی که من خوابم می آد، این کتاب همچنان با کلّه خری مضاعف اصرار داره که بهم یاد بده چه جوری باید ازدواج کنم.

ازدواج کنم بی خیالم می شی بذاری برم بخوابم مزخرف؟

امشب خواب حوری نبینم صلوات با این مطالب. 

به نقل از مضمون یکم جیگرتون حال بیاد (شیلتر میلترمون نکنین لطفا فتایی های عزیز دل کیلگ، کتاب رسمی دانشگاهیه وژدانا!)  :


   # هر که عاشق شد و عشق خویش را کتمان کرد، خداوند او را داخل بهشت خواهد کرد. پیامبر فرموده. فلذا درب جهنم رو می گشایم به روی همه تون که هی می آین تو اینستاگرام فاز عشق و عاشقی بر می دارین.

   # اگر قصد ازدواج با کسی را دارید هرچه زود تر اقدام به خواستگاری نمایید!!! امکان دارد او با دیگری ازدواج کند. (سیاست های نهان جمعیتی دولت و حس اون زمانی که تو ماه رمضون بهت می گن بدو بدو برو نونوایی نون تموم می شه الآن.)

   # قانون مجازات اسلامی ایران در ماده ی ۱۱۰ مجازات هم جنس بازی مردان را مرگ و در ماده ی ۱۲۹ مجازات هم جنس بازی زنان را صد ضربه شلاق اعلام نموده است.؟؟؟!!!

   # من زنی را که از خانه ی خود دامن کشان برای شکایت شوهرش بیرون شود دشمن خود می دارم. پیامبر فرموده اینم.

   # از ازدواج فامیلی نباید نگران بود، چه بسا در این نوع ازدواج ها تناسب بیشتری وجود داشته باشد. (بله تناسب در ذخیره ی ژنی و تفاهم در به دنیا آوردن یک کودک کاملا علیل و بدبخت. باز هم سیاست های جمعیتی!)


و قس علی هذا...

دیگه بیشتر از این وقت ندارم بنویسم، خوشتون اومد برید بخرید حالش رو ببرید. :)))


فقط به نویسنده ی باهوش کتاب و همین طور  شورای تدوین آموزشی برنامه ی درسی می گم: دیر جنبیدید. خیلی دیر. این کتاب رو با محتوای فخیرش باید حداقل می آوردین تو راهنمایی زمانی که بچّه ها مثل رادار از در و دیوار اطلاعات جذب می کنن. الآن تو این نسل،،، تو این سن و سال،،، واسه همه مثل جوک می مونه دیگه. انگار که تا حالا اون سن رو خودتون تجربه نکردین! اون موقعی که می تونست اثر بخشی ش رو داشته باشه، مثل کبک سرتون رو کردین زیر برف. بکشین حالا. این جامعه ی گل و بلبل ماست و افکاری که هر جور دلمون می خواست از هرجایی دم دستمون اومد جذب کردیم. چی رو می خواید درست کنید الآن؟ از نظر روان شناسی هم بگیریم شخصیت ما ها الآن کاملا شکل گرفته س.


و منی که فردا به محض تموم شدن امتحان ریز ریزش می کنم و عکسش رو آپلود می کنم اینجا.تا حالا این کار رو با هیچ کتابی م انجام ندادم. این خیلی مناسب می زنه. کتاب مفت بی مصرف.



_ کمتر از یک روز تا موعد زیر و زبر کردن زندگی کوفتی کیلگ_

تموم می شه کیلگ، تو می تونی.... تو می تونی... تو میتونی...

به عنوان حسن ختام امتحانات، فردا دو تا درس رو با هم پاس می کنم. به به به. گل و سبزه همه چی به هم آراسته! دیگه به امتحان تداخلی عادت کردم. کم کم ش تونستم فغانم رو تا انتهای این پست مهار کنم.


پ.ن: آخ راستی، از نظر این کتاب من با نق زدن در مورد جو درب و داغون خانواده مون و اون پست های قدیمی  از جنگ و دعواهای مامان بابام،  اصلی ترین عامل از هم پاشیدگی و خواری این خانواده ام. از نظر این کتاب تو باید این قدر تحمّل کنی و جیکت هم در نیاد تا بترکی. مفتخرم.

ای تف به این سلیقه ت کیلگ

بله، قدیانلو حذف شد.

یه بار اومدیم یه لطفی در حق یه کسی بکنیم. :/

دیگه همچین مسئولیتی تقبل نمی کنم.

دست همه تونم که رای ندادید درد نکنه. :)))

منم که فردا این دینی ه رو بیست نمی شم قطعا، این قدر که به زور خوندمش و جم نشده هنوز.

ولی باید بیست بشم. برم یه خاکی به سرم کنم. پنجاه تاش مونده هنوز.

امروز نکته ی مثبتی نداشت توش کلا.

نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان. نیمه ی پر لیوان.

خب هیچی، لیوانه شیکسته. پر و خالی نداره.

مفت گذشت.

برای بار هزارم در امروز

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اون خواب بود،

این واقعیته.

   اونی که دیشب دیدی خواب بود،

این واقعیته.

[:ویشگون های ممتد برای قبول واقعیّت]

به قول روژ، نام سرخپوستی وی: جا مانده میان خواب ها.

چرا اینقدر قبولش برات سخته کیلگ؟


و دو تا عکس تقدیم می دارم برای خالی نبودن عریضه:


عکس شماره ی اوّل، بالا ترین لذّتی که توی این دو ماه اخیر مزه مزه کردم:





حذفیات کتاب قرآن. این قدر عصبی ام، این قدر از به زور چپوندن این جور مطالب برای نمره تو مغزم کفری می شم، که حاضرم هزار بار هزار بار هزار بار امتحان ایستگاهی بدم، هزار بار هزار بار هزار بار دیگه هم بلوک اندام ترم یک رو پاس کنم ولی لنگ نمره ی درس عمومی نباشم. روی یکی از بیشتر بدانید ها با چنان حرصی خط کشیدم که کتاب سوراخ شد. این واحد ها فکر می کنم آخرین واحد های عمومی کل عمرم باشن که مجبورم پاسشون کنم. فقط نمی دونم چرا این دو روز این قدر این قدر کش می آد. کش می آد. کش می آد.

صد و چهل صفحه س، چهل تاش جمع شده. صد تاش تا فردا هشت صبح جمع می شه به حول و قوه ی الهی. خداوندگارا انصافا درس خودته دیگه راه بیا با ما! یعنی من اینم بیست نگیرم؟

افتادم به جون کتاب حیوونکی چرت و پرت محض توش می نویسم. جمله ی خبری نوشته زیرش فلش می زنم چرت نگو. جمله ی سوالی نوشته فلش می زنم مگه تو کتاب نیستی چرا از من می پرسی؟ از سرگذشت پیامبر و اینا نوشته براش فلش می زنم از کجا این قدر مطمئنّی؟ نوشته از برهان های بالا نتیجه می گیریم که براش فلش می زنم که من با عقل بیست ساله ی خودم نمی تونم این نتیجه رو بربتابم. حتّی از این های لایتر های لوس خنک ایزوفاگوس رو برداشتم کتاب رو رنگی رنگی ش می کنم و آخرین باری که این حرکت رو زدم خاطرم نیست این قدر که دور بوده. با رنگ  نارنجی و زرد و فسفر فلان و اینا! (بله من از های لایتر کردن متنفرم و کلا به غیر از مداد از هر نوع وسیله ی نوشتنی دیگه مگر به رنگ سبز تنفر دارم و علّت تموم شدن خودکارم سر جلسه ی امتحان هم همین بود.) زیر هر صفحه یک هیولا ی دلخواه می کشم و حتّی می تونم کتابم رو به یک کمیک استریپ پر مخاطب تبدیل کنم بعد امتحان. کلا کتاب تبدیل شده به یک کپه تنفّر مهار نشدنی.

حالا چرا تنفراتم رو ریختم توش؟ چون عمرا نمی خوامش و  بلافاصله بعد امتحان اهداش می کنم به کتابخونه ی دانشکده تا هیچ دانشجویی مجبور نباشه واسه همچین واحد زورکی ای هشت هزار تومان مفت پیاده شه.( حداقل یه نفر کمتر!)

و حالا عکس شماره ی دوم:



به وقت دیشب که دیدم این بچّه لرزون لرزون و با یک انگشت سبابه بر دماغ (که یعنی هیس و واکنش نشون نده!) داره می آد به سمتم و این رو پرت می کنه و با حالت چشمایی که القا می کنن :"شتر دیدی ندیدی!!!" سلانه سلانه می ره.
که خوب موندم من به این مادر فرهیخته م چی بگم؟ واقعا هیچ ایده ای ندارم چی کارش کنم که دست از سر کچل این المپیاد ما برداره. دست از سر کچل مسیر زندگی من برداره! یکی نیست بگه شما با این حرفات مغز بچّه رو شست و شو نده، شست و شوی مغز من بمونه پا صاحابش.

این بماند که ایزوفاگوس احتمالا هیچ درکی از عبارت "شست و شوی مغزی" نداره تو این سن و احتمالا فکر کرده یه جور شکنجه مثل صندلی الکتریکی توی زندان فاکس ریوره که اون جوری با ترس به من زل زده بود انگار هیولای فرانک اشتاینم.
یعنی همون دو سال زمانی که تو اواخر نوجوونی واقعا حس می کردم زندگی خفنی دارم و خوشبختم رو همین مادر ازم می گرفت اگه به اختیارش می ذاشتن. چرا نمی تونی تصمیم های من رو بربتابی مادر کور ذهن من؟ چرا؟ چرا چرا؟

می خواد به بچّه ش القا کنه عیبی نداره تیزهوشان قبول نشدی می زنه هرچی من رشته ریسیدم رو با یک حرکت زبون پنبه می کنه. دیگه واقعا خنده دار شده این اوضاع ما تو خونه. همه ی این کار ها رو به دور از چشم من انجام می ده چون می دونه اگه من حضور داشته باشم قطعا با هم درگیری پیدا می کنیم  و من شست و شوی دهنی ش می دم با این حرفاش!

هنوز که هنوزه _بعد دو سال_ چشماش رو می بنده و نطق می کنه: " این کیلگ رو بردن المپیاد کامپیوتر، شست و شوی مغزی ش دادن. نه اونو قبول شد نه بعدش تونست کنکور قبول شه."
کل فامیل رو، کل دایره ی دوستان رو، کل جهان رو با همین جمله ها منور می کنه. و مثلا فکر می کنه خیلی نسبت به موضوع المپیاد آگاهی داره و همه می آن ازش مشاوره بگیرن. بعد جالب اینه که خب همه رو حساب سنّش می گن لابد این یه چیزی می دونه که داره حرف می زنه و به حرف های من که مسیر رو خودم تجربه کردم اهمیتی داده نمی شه.

د آخه بی انصاف تو اگه می ذاشتی من برم دنبال همون کامپیوتر، کنکور ریاضی بدم که رتبه م اینجوری نمی شد اون سال. کی به اندازه ی من احتمال و گسسته و هندسه بلد بود آخه؟ گرفته منو انداخته تو جهنّمی که هیچ ربطی به درس هایی که خوندم نداره بعد هی شست و شوی مغزی شست و شوی مغزی می کنه! دریغ از ذرّه ای فهم. اعصاب ما رم کرده تو قوطی...!
خوب عمو جون تو می خوای المپیاد کار کنی بیا از خودم بپرس که بهت بگم همین تُفی که الآن هستم هم نمی بودم اگه المپیادی نمی شدم. چرا می ری سراغ همچین آدمی؟



# آهان راستی!!!! تصمیمم رو گرفتم، دیگه هیچ آدمی که کنکور رو پیش رو داره به این وبلاگ راه نمی دم ناموسا. با هیچ کدومشون هم طرح دوستی نمی ریزم. چه معنی داره، ما واسه خودمون این قدر استرس نکشیدیم که الآن واسه شما ها. الآنم که همه تون  رفتین گم شدین. حداقل یه گوشه ی چشمی از زنده بودنتون نشون بدین ولتون می کنیم با فاز خودتون. و زمین آرام آرام، و همچنان با سرعت نه چندان آرام 30 کیلومتر بر ثانیه خورشید را قربان می رود.


_2 روز تا موعد زیر رو کردن زندگیم._

و قسم به پماد پیروکسیکام

هیچی از صبح تا حالا عین قو های عصا قورت داده شدم. 

گردنم. 

آخ گردنم. 

آخ... 

گردنم.

تا هشت ساعت اوّل روز که دنیا رو با نود درجه روتیت می دیدم چون گردنم به سمت چپ کج مونده بود...

بعدش هم استراحت مطلق شدم دیگه هیچ استفاده ای از این گردن نمی تونم بکنم.

یک عضله ی کوچیک پتانسیلش رو داره شما رو از عرش به فرش بکشونه. 

ولی اوضاع بدی هم نیست، اجبارا نمی تونم درس بخونم و به لطف خدا و امداد های الهی درس قرآن رو پاس خواهم کرد شنبه، و تازه چند لحظه پیش برام شربت هم آوردن، یک عدد روسری هم به گردنم بستند احساس کمبود اکسیژن می کنم!!! نمی دونم خوابم یا بیدارم ولی ای کاش حافظه م قوی تر بود یکم می جوریدمش ببینم اوّلین بار بود مامانم برام شربت آورد یا نه. :)))) آهان هی اینم بهم می گه تو اصلا همکاری نمی کنی من خوبت کنم و دعا می کنم هیچ وقت بلای جدّی ای سرت نیاد چون خیلی خود رایی و اصلا به عنوان یه بیمار کوچک ترین همکاری ای نداری!


یه دوستم داریم می گه: 

"مثبت ترین نکته ی زندگی ما ها در حال حاضر اینه که فردا کنکور نداریم."


راستی کنکوری های خواننده (که انصافا امیدوارم دیگه سال بعد هیچ خواننده ی کنکوری ای نداشته باشم و بیشتر بتونم وقت هاتون رو بگیرم و احساس گناه نکنم که کنکور دارین، مگر همون هفده ساله های جدید هر ساله.) اگه کسی از قضیه ی فوت همگانی انرژی مثبت من جا افتاد معذرت! کم بود حافظه بوده فقط یا وبلاگ های تیکه پاره شده ی خودتون. ریاضی هم اگه بودین که انصافا نیازی به این کار نداشتید. همین که فکر کنی من ریاضی ام مجبور نیستم کنکور تجربی بدم خودش  یه گاری انرژی مثبت به همراه داره. :)))

پست تبلیغاتی

خب بنا به دلایلی که ذکر نمی کنم مجبورم پست تبلیغاتی بذارم اینجا. :)))

سوء استفاده از خواننده های بلاگ. :{

 آقا در رابطه با این برنامه ی خنداننده شو که توی خندوانه پخش می شه،

اگه حتّی نگاه نمی کنید و واستون مهم نیست، بازم برید به بهزاد قدیانلو رای بدین نذارین حذف شه.

از طرف من.

رای دادنش هم مجانیه کاملا، با شماره گیری این کد:

*۷۸۰*۵*۱*۱۶#

فقط تا یازده امشب فرصت باقی ست... بشتابید، بشتابید.

اتمام تبلیغ با آهنگ دام دام دارام، دام، دام، دام دام، دارادام.

لال به ابد، لال به گور

   خب دیگه واقعا وقتش شده یه فکری به حال خودم و زبون لامصبی که نمی چرخه بکنم. همین چند ساعت پیش در یه فضای کاملا شلوغ توی دانشگاه از مراقب امتحان فحش خوردم! فحش متوسط. 

سر چی؟ هیچی! واقعا هیچی. فقط اینکه یکم داشتم سعی می کردم دیر تر برگه م رو تحویل بدم. چرا؟ چون وسط امتحان ایستگاهی خودکارم تموم شد. (یه دسته از امتحان هامون اینجوریه که باید ایستگاه ایستگاه بچرخی و درهر ایستگاه به یک سوال جواب بدی و حدود سی ثانیه وقت داری واسه این کار ها) 

بله، همه می چرخیدن و به سوال ها جواب می دادن و من بدون خودکار یه لنگ در هوا مونده بودم. خلاصه باز  به نظر خودم خیلی منطقی مدیریت کردم و ایستگاه که عوض می شد همه ی جواب ها رو حفظ می کردم تا به محض اینکه کسی خودکار بهم می رسونه بنویسمشون. و تهش که داشتم واردش می کردم این یارو اومد بهم فحش داد. 

کی گفته مراقب جلسه ی امتحان، مجازه به دانشجو جلوی همه ی هم پایه ای هاش فحش بده؟ اونم بی دلیل منطقی؟ اونم مراقبی که نهایتا پنج یا شش سال با دانشجو اختلاف سنّی داره.

خلاصه وقتی فحش خوردم، یکم خیره خیره نگاهش کردم، فحش رو تحلیل کردم تو ذهنم که ببینم واقعا فحش بوده یا اشتباه شنیدم، بعدش فقط به پهنای صورتم خندیدم و رد شدم. شاید اگه خیلی حرکتی زده باشم نهایتا یکم قیافه م رو کج و معوج کرده باشم واسش.


شما ها که از بیرون نگاه می کنین شاید حس کنید چه بزرگوارانه. چه قلب بزرگی. چه روح بزرگی. چه آرامشی! شایدم اصلا ازین فکرا نکنین چه می دونم. ولی الآن تو گلوم مونده. خیلی غریبانه تو گلوم مونده. جوابی که ندادم تو گلوم مونده. موندههههه!

اینو می دونم که انصافا بلد نبودم جوابش رو بدم. اگر اراده می کردم هم بلد نبودم واکنشی در مقابل توهین بی دلیلی که بهم شد نشون بدم و این خیلی منزجر کننده س، نه؟ خندیدن تنها واکنشی هست که از بچگی نسبت به اتفاق های غیر عادی زندگی م دادم. امتحانم خراب می شه می خندم. عموم می میره قهقهه می زنم. بهم فحش می دن لبخند می زنم. عصبانی می شم و می خوام جدی صحبت کنم، نیشم باز می مونه هیشکی حرفم رو نمی خونه. استرس می گیرم به جای دو رگه شدن صدام، لحن خندیدنم یه جوری می شه. 

آره دیگه، یه آدم لال پپه که هر کی رد می شه مثل یه گونی سیب زمینی بهش لقد می زنه لذت می بره!

چرا شما آدما قدر سر قاشق مربا خوری آدم نیستین؟ یا چرا من اینقدر آدم فضایی ام؟

همه تونم مثل هم هستین، حتّی حس می کنم آدمایی که اینجا تو محیط مجازی باهاشون برخورد داشتم و حس کردم آره آدما  می تونن ایده آل باشن مثل اینا، به محض اینکه بیان نزدیک و از نزدیک لمسشون کنم همین پوسته ی تو خالی رو دارن تا بهم ثابت کنن که نژاد بشر اوّل آخرش همینه.


باید امشب چمدانی را 

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم...

و به سمتی بروم،

که درختان حماسی پیداست...

مادرم خواب است،

و منو چهر و پروانه،

و شاید همه ی مردم شهر...

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم!

هیچ چشمی عاشقانه 

به زمین خیره نبود...

کسی از دیدن یک باغچه 

مجذوب نشد...

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه

 جدی نگرفت...

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد!!!

بوی هجرت می آید...

کفش

 هایم

 کو؟...


# و چقد خوبه که همه تون دارین بزرگ می شین و دیگه کم کم از تو سهراب می کشین بیرون و می رین سمت شاعر هایی که رو بورس ترن بین بزرگ تر ها و بیشتر می تونید باهاشون پز بیایید و ادای روشن فکر ها رو در بیارید.

ما رم ول کنین به حال خودمون با سهراب بمیریم.

سپهری بیا بمیریم. سپهری سپهری سپهری...


: دو نقطه خمیازه ای که نمی آید

   یعنی دیشب که داشتم جر می خوردم و دو تا امتحان رو هم داشتم که باید هر دوتاشون رو جمع می کردم و عقب بودم و تهش رفتم یکیش رو شدید مزین کردم و استاد با افتخار به سیخ کشیدمون، به زور خودم رو تا سه بیدار نگه داشتم و تهش دیگه واقعا نمی فهمیدم معنی فعل های ساده ی جمله رو از خستگی.

حالا امشب که فرداش هیچ امتحانی ندارم، توان تحملم در مقابل بی خوابی از جغد های شکاری هم بیشتر شده. 

که یعنی تف بزنن تو این بدن با این تصمیم هایی که برای من می گیره.

جالبه فکر کنم با احتساب دیشب طی چهل و هشت ساعت گذشته حدود چهار ساعت خوابیدم و با این وجود اینقدر قاطی کردم که بازم خوابم نمی آد.

چرا هیچ کس پاسخ گو نیست؟ یعنی که چه؟ من می خوام وقت های اضافی امشب رو بکنم ببرم وصل کنم به وقت های کم دیشب که نیازشون داشتم. الآن دارن تلف می شن. من می خوام برگردم اون جزوه ی لعنتی ای که نرسیدم رو تموم کنم. چرا همچین ابزاری اختراع نشده؟ پس این بشر چه غلطی می کرده در طی این سال ها؟ چرا من نباید بتونم زمان هایی که دارم رو هم کاسه کنم؟

امشب واقعا شب اضافه ای هست... دیشب ولی واقعا کوتاه بود. اون وقت به چه حقّی می تونن بگن هر دوتاش بیست و چهارساعت بود؟ اولین کسی که اینو فهمید انیشتین بود، منتها روش نشد بگه، اومد گفت مشکل از ماهاست که زمان برامون نسبیه. 

چرا ما این قدر محدود به دو مورد زیر هستیم؟

۱. زمان

۲. جسم

نویسنده تمام

و من به غیر از اینجا، یه وبلاگ دیگه هم دارم که توش سمتم نویسنده تمام هست.

و اون وبلاگم از شهریور 89 تا دی 92 آرشیو داره.

عمرا اگه می دونستید،

چون روح خودم هم خبر نداشت تا همین چند لحظه پیش! :)))

بله.

اومدم بگم که دیگه رسما با یک بلاگر پیش کسوت پیر طرفید. الآن دارم فکر می کنم ریش هایی که در این مسیر سفید کردم رو کجای طاقچه بذارم قشنگ تر باشه.


+ انصافا فکر نمی کردم این همه باشه که اون جا ننوشته باشم. مثلا گفتم نهایتا دو سال آرشیو نداشته باشه. رفتم دیدم اوووووووووه. متروکه ی تار و عنکبوت بسته.

به هرحال خوبی بلاگ اسکای اینه که به چشم می آی قشنگ. تو بلاگفا ثانیه ی بعد پستت بری تو قسمت به روز شده ها، خودتم نمی تونی بلاگت رو پیدا کنی.

من یه تار موی بلاگ اسکای رو به آدم فضایی های بلاگفایی نمی دم. چیه اون ادیتور درب و داغون مزخرفش.

یعنی حتّی تب نمی تونی بگیری اون جا. مثل احمق ها باید هن هن هن هن هن اسپیس بزنی.


Terterous

نمی دونم قضیه چیه، ولی بنا به صلاح دید دایره ی امتحانات دانشگاه این چند تا امتحان آخر ساعت یک و نیم ظهر برگزار می شن.

بعد این تایم دقیقا مستقیم می خوره تو اذان ظهر.

یعنی من در حالی که دارم از استرس و بی خوابی منفجر می شم و چشمام دو دو می زنه و آفتاب با زاویه نود می تابه رو کله م و تقریبا حتّی دستم رو از پام تشخیص نمی دم و همزمان دارم می رم سمت دانشگاه، با وجودی که می دونم صدایی که می شنوم  مربوط به قرآن خوانی هایی هست که دم اذان و قبل و بعدش پخش می کنن و عادیه، بازم تو ضمیر نا خودآگاهم کاملا حس می کنم توی یه گورستونم  که صدای قرآن پخش می شه و دارم می رم گورم رو با دستام بکنم، بعد خیلی محترمانه جسدم رو تشییع می کنیم و گل می ذاریم روی قبری که سنگش هنوز آماده نشده و تهش دو انگشتی می چسبونیم به خاک که یعنی فاتحه خوندیم. یا شایدم اینکه فاتحه ت خونده س. نه کیلگ؟ 


بله، نه از این مدل صدای قرآن خوشم می آد نه از اون آیت الکرسی ای که دم هر اتفاقی تو گوشمون پخش می کردن و الآن تک تک  بالا پایین رفتن های لحنش رو می تونم آموزشی براتون بیام. هیچ ربطی هم به هیچی نداره، صرفا یه فرآیند شرطی شدن ساده س که بهم القا می کنه وقتی ازینا می شنوی یعنی شرایط عادی نیست و یه خبری هست و باید بترسی، باید تا سر حد مرگ بترسی چون دارن ازینا پخش می کنن. مرگ... کنکور... المپیاد... امتحان... مسابقه... صبحگاه... اجرا... اختتامیه... اعلام نتایج...


حالا اینکه اتفاقیه شنیدنش و کاریش نمی تونم بکنم، ولی هدف قبلا این بود که پخش صدای قرآن به آدما آرامش بده و الآن صد و هشتاد درجه عکس هدف اصلیش رو مغز من پیاده سازی شده. تبریک به شما مسئولین والای آموزش و پرورش. تبریک به اونایی که بلند گوی قبرستون رو ول کردن جلوی نوار عبدالباسط. 


ای کاش می شد اینجوری نباشه... یعنی خب می دونم ایده ی چرتی هست ولی ای کاش می شد وقتی یکی می میره صدای قرآن پخش نکنیم زرت و زرت این ور اون ور. دم خونه ش... تو قبرستون... تو تلویزیون... ای کاش می شد موقع شادی ها قرآن پخش می کردیم. ای کاش حالت محرک داشت نه منفعل. ای کاش امید بخش بود نه یاس و ترس آور. یا نکنه کلا مدلش اینه که باید احساس بدی بگیری وقتی می شنویش؟ یا نکنه فقط من سیم پیچی های مغزم اینجوریه و همه باهاش اکی هستن؟


البتّه من اگه بخوام با همین فرمون برم جلو، کلا دنیا رو به هم می ریزم. چون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنم، اتفاق شرطی شده داریم تو این جهان و یه سری هاشون اخلاق های جا افتاده ای هستن که نمی شه روشون پا گذاشت.

بازم ولی...


# لختی خاطره: سر ظهر وقتی یه جوراب از ته کشو کشیدم بیرون که بپوشم و رهسپار بشم به سمت امتحان، یکم که نگاش کردم دیدم یه خلال دندون از این ورش رد شده، از اون ورش زده بیرون.حالا اصلا نمی دونم چه جوری اینجوری شده بود ولی به هر حال استاد، امروز به سان همون جوراب سر ظهری، همه مون رو به سیخ کشید با سوالاش. از جلسه با نیش باز اومدم بیرون، دوستم می پرسه چند چندی؟ بش می گم افتضاح بود. جواب می ده پس چرا اینقدر می خندی، جون عمّه ت خرخون بدبخت! بهش جواب می دم آخه این دیگه خیییییییلی افتضاح بود و بیشتر می خندم.

کشتی شکستگانیم.

به سیخ کشیده شدگانیم. 

به ... رفتگانیم.


و روزی که معدلم از الف افتاد به قلم یک مغز سِر شده.


اون دوست کرمانشاهی م

   مامانم همین جوری داشت تو اینترنت ول می چرخید، نمی دونم چی دید که یهو ازم پرسید: راستی کیلگ اون دوست کرمانشاهی ت چی شد؟ کنکور قبول نشد تهش؟

بنده خدا نمی دونست با این دو جمله چه خاکستر زیر آتیشی رو شعله ور کرده... یعنی می خوام بگم الآن حدودا چهل و پنج دقیقه س دارم طرف رو با انواع و اقسام فحش ها به دندون می کشم، لقد مال می کنم و می کوبونم ولی هنوز خالی نشدم. هی پشت سرش چرت و پرت می گم، هی تو مغزم با فجیع ترین روش ها خوردش می کنم ولی آرامشی در کار نیست. در همین حد ذهنم سیاه شده. در همین حد قلبم تیره س.

نکته اینه که نمی دونم اون حرف های انسان دوستانه ای که گاها می آم اینجا به خوردتون می دم، همون حرف هایی که وجود همه ی انسان ها مقدسه و همه ی انسان ها از اوّل یه گلوله ی سفید بودن که بعدش سیاه شدن و باید به همه عشق بورزیم، دقیقا الآن تو کدوم گوری از مغزم رفتن.

یعنی یک لحظه به این فکر کردم بخوام برگردم به جهنّم دبیرستان، یا حضرت شفاف! اگه اومدم اینجا نوشتم که دلم برای دبیرستان تنگ شده، اصلا فکر نکنین به خاطر بچه ها هست. اولین و آخرین دلیلش معلّم هام هستن.

تو دبیرستان من اون قدر مظلوم بودم که روزانه توسط هزار نفر خورد می شدم و اعصابم رو با خمپاره نابود می کردن که یکی از اون ها همین کرمانشاهی عوضی بود و بلد نبودم جواب بدم. بله بلد نبودم. انواع و اقسام تیکه ها رو می خوردم و صاف صاف نگاه می کردم با وجودی که می دونستم الآن باید حمله کنم. شاید هم نمی خواستم. اگه یه جمع تین رو از دور نگاه کنید می بینید که کلا دلشون می خواد از زمین و آسمون جوک بسازن و اگه یه نفر مثل من جلوشون قرار بگیره که دیوارش کوتاه باشه، چی ازین بهتر. تیکه خورش ملسه. هر کی رد می شه یه لقد می زنه. مثل یک سگ گلّه ی زخمی که گرگ ها با دندون های سفید و آب آویزون دهنشون، دوره ش کردن.

الآن که بهش فکر می کنم می بینم واقعا چرا اون حجم از سیاهی رو می پذیرفتم؟ 

مشتی گاو میش وحشی گرد هم اومده بودن در طویله ای به نام سمپاد. به هر کی هم که گاو نبود، با شاخ حمله می کردن. انگار که مسابقه ی گاو میش بازی اسپانیایی باشه و تو هم پرچم قرمزشون باشی.


   اون قدر اون قدر اون قدر ذهنم از کینه پره، با همچین یادآوری کوچیکی این جوری عنان از کف می دم. مثلا یکی از معدود انگیزه هام از دکتر شدن همینه، منتظرم یه روز به عنوان یه نجات دهنده تنها امیدشون به من باشه و من اون روز همچین سقف دنیا رو رو سرشون خراب می کنم که بفهمن حمل این حجم از کینه این همه مدّت چه قدر سخت می تونسته باشه. بی شوخی می گم، اگه یکی شون بیاد زیر دستم، خیلی خودم رو کنترل کنم از قصد نمی کشمش و بهش می گم گورت رو گم کن تو از نظر من ارزش نجات دادن نداری. کاری از دستم بر نمی آد واسه تو یه رقم.

فقط برن به اون خدایی که می شناسنش، دعا کنن که هیچ وقت گذرشون به دیار من نیفته تا ابد. 

به مامانم این پاراگراف بالا رو می گم، جواب می ده من مطمئنّم تو اینجوری نمی شی. من بچّه م رو می شناسم. تو خیلی دل رحمی! 

که البتّه منم خودم رو بهتر از هرکسی تو این دنیا می شناسم. روزی هم که بخوام فارغ التحصیل بشم، عمرا سوگند بقراط رو تکرار کنم. یه خط صاف و ممتد جای لبام خواهید دید. چون یکی از هدف هام همین بوده از اوّل. می خوام با دکتر شدنم آدم بکشم و خجالت هم نمی کشم. 

باید دقّت بیشتری تو گزینش شون می کردن. با قبول کردن من تو این رشته گل به خودی عظیمی به جامعه ی بشریت زدن.

بله. 

همین.


# آخرین باری که ازین پروانه ضربدری شکل ها روی کاغذ کشیدین کی بوده؟ از همینا که دو تا گلوله می چپونی بالای سرش به عنوان شاخک. من براشون از پایین ریشه هم می کشیدم، و نمی دونم چرا! :)))


دنده

   در روز عید فطر دارم به این فکر می کنم که آیا دنده ی یک رو دو روز پیش تو ایستگاه شماره ی پنج سر و ته گرفتم دستم یا نه. خیلی هم مربوط. سطح دغدغه ست که در من بیداد می کنه.

می شه زیرش بوده باشههههه؟

می شه لطفا زیرش بوده باشه؟ 

واقعا می شهههههه حداقل به عنوان عیدی این یه رقم زیرش بوده باشه پروردگار؟ 

بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد!

مامانم اومد رسم خواهر شوهری به جا بیاره زنگ زده به عمّه و شوهر عمه مون. بعد اکثرا عادت هم دارند اگر مکالمه ی مهمی نباشه تلفن رو ول می کنن رو آیفن همراه با حرف زدن به کار های دیگه هم می پردازن و ما هم از جزئیات با خبر می شیم.

خلاصه دیدم داره به شوهر عمه م می گه عیدتون مبارک!

و جواب می شنوه: مرسی عید شما هم مبارک انشااللّه سال خوبی برای شما و خانواده باشه. :|

حالا نمی دونم جوابش واقعا خنده دار بود یا من مریضم از اون موقع تا حالا دارم کر کر می خندم. :))))

داد می زنم ازین ور خونه:" حالا جدی نمی خوای بهش بگی  از خواب زمستونی یکم دیر بیدار شده؟"