Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بر نمی تابن، واقعا بر نمی تابن

خب دیگه کم کم داریم به جلوه های نا مناسب تابستون امسال می رسیم. خسته شدم از اینکه باید گزارش فعّالیت های روزانه م رو بدم به خانواده.

یعنی شده دلم می خواد همین الآن بزنم بیرون، واسه خودم دو سه روز نباشم، گم بشم و ول بچرخم تو خیابون و وقتی بر می گردم هم کسی نخواد ازم بازجویی کنه. 

نگرانی اونا برای من معنایی نداره تو این سن. استقلال و روی پای خودم وایسادن چرا. دوست دارم به حال خودم ولم کنن دیگه.

دوست دارم خیلی ساده وقتی از مامانم یا بابام آدرس فلان مکان رو می پرسم و نحوه ی دسترسی ش رو، راهنمایی م کنن بدون اینکه اوّلش بخوام بشنوم برا چی می خوای؟ اونورا چی کار داری؟ با کی داری می ری؟ چرا؟ کِی؟ کجا؟ چه طور؟

و وقتی خیلی ساده در جواب بهشون می گم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم، صداشون رو نبرن بالا صرفا چون بزرگ ترن.

محدودیت دیوانگی می آره. 

من خیلی ساده چیزی که تو ذهنمه رو با اطرافیانم به اشتراک می ذارم و بعدش این طوری بازخورد می گیرم. با داد و تنش و شانتاژ. نمونه ش مثل الآن. خب آدم می پوسه اگه بخواد خفه خون ذهنی بگیره چون اطرافیانش تحمّل ندارن چیزی که تو ذهنشه رو بشنون.


لابد احساس نزدیکی باهاتون نمی کنم که جواب بدم. لابد به شما ربطی نداره. لابد دلم می خواد قدر ارزن مسائل روزانه ای داشته باشم که با کسی به اشتراکش نذارم و فقط خودم ازش با خبر باشم و تو عالم جوونیم با این مساله کیف کنم. این اقتضای سنّ منه. حتّی خودمم به این بچگی اینو می دونم، چرا شما نمی دونید؟

دوست دارم با کسانی ارتباط داشته باشم که شما نمی شناسید...

دوست دارم به مکان هایی برم که شما نمی دونید...

دوست دارم به کارهایی بپردازم که خبر ندارید...

چیش عجیبه؟ تا کی حمایت؟ ولم کنید به حال خودم بمیرم دیگه اه.


الآن که فکر می کنم می بینم خیلی طبیعیه که من لال شدم. چون هر وقت سعی کردم یکم خود واقعیم باشم تهش اینجوری شد. 

مشکل از خود من هم هست. نباید این قدر به اصول انسانی پایبند بود.  با دو سه تا دروغ کوچیک اتّفاق خاصّی نمی افته ولی اعصاب یه خانواده به مدّت یک شب نجات داده می شه. مشکل از منه که از یه روز به بعد با خودم عهد کردم اگه سوالی رو دوست نداشتم جواب بدم، تا حد امکان همین رو پرت کنم تو صورت طرف نه دروغش رو. اینکه مصمّم تو چشماش نگاه کنم و بگم دوست ندارم بهت جواب بدم. خب تو خونه ی ما از این حرکت اصلا استقبال نمی شه و بی ادبی به حرمت پدر و مادر حسابش می کنن.

آدما دوست دارن دروغ بشنون شده برای ارضا شدن حس فوضولی شون.


می شه شما هایی که اینو می خونید پدر مادر های بهتری باشید؟ انصافا می شه؟ چه الآن چه تو آینده.  اینا دارن پدر منو در می آرن. شما بچّه هاتون رو خون به جیگر نکنین.


می تونم بنویسم که با توجّه به دعوا های امشب منو بابام، الآن دیگه حس لجبازی م کاملا بیدار و هشیار و حتّی سگ سان شده. بی نهایت دلم می خواد با فعّالیت هایی که اصلا انتظارش رو ندارن سورپرایزشون کنم دم به دقیقه  که بعد یهو به خودشون بیان و بگن، عه ما که اینو چکش می کردیم اینا از کجا در اومد؟

حتّی حس می کنم اگه همچین سناریویی رو پیش ببرم پیروز میدان هستم. صد و یک راز برای مخفی کردن از پدر و مادر ها. فقط دیگه شانس بیارن با این حسّی که تو وجود من کاشتنش سر خودم رو به باد ندم. 

حتّی همین رفتار غلط شونه که باعث شده من وقت هایی که واقعا بهشون نیاز داشتم هم چیزی بهشون نگم و در مقابل همه ی پستی بلندی هایی که تجربه کردم آخ هم نگم. چون همیشه احساس می کردم با پنهان کردن مسائلم  از خانواده این منم که دارم برنده می شم تو مسابقه ی کی راز های بیشتری برای پنهان کردن دارد. اگه یکم می ذاشتن من تو مسائل سطحی آزادی داشته باشم، الآن حرف های خیلی عمیقی برای به اشتراک گذاری با خانواده باقی می موند. 


امروزم چه روز کوفتی ای بود. هی کششششش می آد. هی کششششششششششش... هی هم گند و گند تر و گند تر تر...