آقا یه کاری قراره برام انجام بدن، از زمانی ک بهشون گفتم عینهو توپ فوتبال منو به هم دیگه پاس می دن.
اون میگه بچّه ی توعه تو مادرشی، این یکی می گه خجالت بکش مرد گنده بچّه ی خودته تو پدرشی. خلاصه من نمی دونم آخر کدومشون موفّق می شه دروازه ی حریفو باز کنه، کلا از صبح تا حالا انواع و اقسام کارهاشونو انداختن امروز که دیرتر از اون یکی برسن خونه. ولی به هر حال که یکی می آد تو این خونه، و اونجاست ک من مثل گرگ گرسنه دخلشو می آرم. خرچ خرچ. این صدای چیه؟ آفرین صدای استخوووووووونه. ؛)
به هر حال نشستن بر لب جوی و نظاره کردن این بازی فوتبال در نوع خودش جالبه برام.
آهان. اصلا آقا امروز خیلی روز خوبیه. کمترین حس منفی ای ندارم. همه ی چرخ دنده ها سر جاشون می چرخن.
حتّی اصلا ناراحت نشدم وقتی بازم بهم گفتن خودت تنهایی غذا بخور. چون یه نوشابه ی خانواده داشتیم تو یخچال (و این خیلی نادره، ما کلا نوشابه قدغنیم با توجّه به سیاست های خانه داری مامانم) و الآن رفتم سر وقتش با بطری می ذارم دم لبم. وای اصلا کاملا ارضا کننده س. مثل یه جور مسابقه شده الآن دیگه، هی بهم چشمک می زنه می گه شرط می بندم نمی تونی یه تنه تموم کنی منو، منم هی بهش بیلاخ نشون می دم و کام بعدی رو بر می گیرم از بطری. اصلا یه حس خعلی محشریه بتونی بطری به این گندگی رو دهنی کنی به کفشت هم نباشه. الآنه ک منفجر بشم، شکمم پر از دی اکسید کربن شده.
شبم ک بازی بارسا و یووه س. فردا هم که پنج شنبه س. جووووون. و من دوس دارم بوفون گل نخوره ولی مسی ببره. هوووم. مساوی هم نشه. دیگه بقیه ش با خودشون.
و دیگه.... آهان نکته ی مثبت اصلی رو یادم رفت. ایزوفاگوس پر. تا آخر این هفته من یکتا پادشاه این خونه ام. یاه یاه یاه. خنده های خبیثانه. همیشه به اردو داداشم. همیشه به اردو های کشدار.
ولی جدای از شوخی طرف وقتی نیست هم باز همه ی توجّه ها به اون می شه... چه وضعشه؟ چرا هیچ وقت اختصاصی یه کلیپ نمی سازن واسم درحالی که بهم می گن ازین به بعد همه ی توجّه ها واسه تو می شه کیلگ؟ و من لبخند های غبغب دار بزنم در پی ش؟
اون زمانی ک من دانشگا بودم سال اوّل، یکی نمی گفت بد بخت بیچاره ی افسرده خرت به چند من. :)))) زنگ می زدم می گفتم آره دیگه بچّه ها امروز می خوام بلیط بگیرم بیام خونه... می گفتن عه چیزه. نه. نههههههه. جات خوبه همونجا، بمونی کیلگ. نیای ها! چیه هزینه ی اضافه؟
حالا الآن یکی در میون مامان بابام بال بال می زنن واسه این بچّه ی لوس.
پیام داده به مسئول اردو، " سلام آقای فلانی. امکانش هست از پسرم چند عکس از نزدیک بگذارید چشمم به جمالش روشن بشه."
و بعد بهم می گفت یالّا تا اینا عکسشو بذارن، تو یکم ادای ایزوفاگوس رو در بیار واسم. راستی تو چرا حرف نمی زنی اصلا؟ (فرض کن تازه فهمیده من اصلا حرف نمی زنم تو خونه.) یالّا بیا بشین حرف بزن یکم.
بعد اون یکی می گفت بدبختی اینه ک اون حرف بزن خونه مون بود، این ک برا خودش می رفت یه گوشه ی اتاق صدا نمی کرد. الآن خونه مون خالی شده. چی کار کنیم حالا؟
منم از قصد دیگه همون دو کلام حرفی ک می زدم هم نمی زنم تا بپوکن قشنگ. این چه وضعشه مگه من برنامه کودکم؟
مامان... بابا. من هنوز هستم ها! منم هستم! الو؟ الو؟ الو....؟ صدا می آد؟
وای من بیست و چهار ساعته خودم اینجام و تمام مدّت دارم گزارش بیست و چار ساعته می گیرم از ریز ترین رفتار های داداشم. نمی دونم بخندم، گریه کنم، چی کنم؟
در حالت عادی ب تخت شونم نیس ولی الآن عکساشو نیگا می کنن می گن نیگا بچّه مونو چه ناز غذا می خوره... چه ناز خمیازه می کشه... چه ناز خسته س... چه ناز نشسته... چه ناز خوابیده... چه ناز می شاشه... چه ناز... :)))
حالا جدّن همه چی از راه دور اینقد جذابه؟ خخخ.
وجدانا من راضی نیستم اگه مُردم بخوان پشت سر عکسام این حرفا رو بزنن. خنجر بکنید بکوبونید تو قلبشون بگید مگه وقتی زنده بود شما ناز بودن و مموش بودنش رو دریابیدید؟
امضا یک مموش کشف نشده.