یه بارم یکی از استادای عزیز (استاد دانشگاهی م نه) برگشت گفت: ببینین اگه می بینید اخبار این قدر آشفته تون می کنه خب دنبال نکنید. اصلا مگه شما ها کاری از دستتون بر می آد؟ وقتی می بینید زندگی تونو کوفتتون می کنه... خب مگه مرض دارید؟ دنبال نکنید. زندگی ارزشمند تر از این حرفاس.
بحث اینه که من نهایتا خودم دنبال نکنم، اطرافیانم رو چه کار کنم؟ ببین شما ها عادت کردین به خوندن خبر، جلب توجّه کردن باهاش در حین خوندن از روش، اسکرول کردن و شاید یه آه آنی کشیدن.
برای من اینجوری نیست خب. من حتّی برای پیدا کردن این کتاب به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشتم. بدیهتا برای کسی که تو گذشته زندگی می کنه و از ترس لوزر بودن همه چی رو اینجوری آرشیو می کنه، شنیدن اینا در حد یه لیوان آب خوردن نیست.
مثلا چی می شد اگر من تا آخر عمرم با خیال اینکه ریزعلی خواجوی هنوز زنده س زندگی می کردم؟ اصلا می خوام ببینم به چه کسی بر می خورد؟
همین چهار پنج روز پیش، خبر مریض شدنش رو شنیدم. یهو دلم درس فداکارانو خواست.
درس هشت. همیشه و در همه جا انسان های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات جان دیگران و کمک به هم نوعان...
سه تا اسم تو ذهنم بود. فهمیده، خواجوی، امید زاده. به همین ترتیب تو درس اومده بودن.
شخم زدم اینترنت رو. نبود متنش. متن کتاب ما هیچ جا نبود. آخه من متن رو جسته گسیخته حفظ بودم. می دونستم حرف بعدی هر جمله چی باید باشه. دیگه تو هیچ کدوم از متن های کتاب درسی های جدید ننوشته : "نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد..." حذف شده، جمله بندی ش عوض شده... هرچی.
ولی خب من که می دونم نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد...
من اصلا از کل درسه فقط همینو مطمئن بودم روش. همین یه جمله رو مثل کف دستم یادم مونده بود. که نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد.
تصویرشو یادمه هنوز. با مشعل روشن تو دستاش تو تاریکی، پایین صفحه در حالی که قطار داره می آد جلو تا ببلعدش.
یه فعّالیت داشت درسه. یا شایدم فعّالیت اختراعی معلّم خودمون بود، یادم نیست. می گفت شما دوست داشتید جای کدوم یکی از این سه تا فداکار باشید؟ ما بچّه هامون اکثرا می خواستن فهمیده باشن، یه چند تایی هم امید زاده. تعداد ریزعلی ها کم بود. خب انگاری خیلی برای کسی جالب نبود که لخت بشه و لباسش رو بزنه سر مشعل و لبه ی ریل قطار وایسه.
من از سوختن که خوشم نمی اومد. فکر اینکه پوستم اون شکلی شه حالمو بد می کرد.
از منفجر شدنم همین طور. تیکه پاره دوست نداشتم بشم. درد داشت. اصلا فکر کمربند نارنجک وحشت زده م می کرد.
ولی همیشه به خودم می گفتم اکی. آره من فکر کنم بتونم ریزعلی خواجوی بشم. فوقش اگه دیدم قطار نمی ایسته لحظه ی آخر از جلوی ریل می رم کنار. مگه چقد فرصت می خواد که از روی یه ریل قطار بپّری اونور؟
و آره بین اون همه فهمیده و امید زاده ی کلاس، با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و به خانوم معلّم می گفتم من می خوام ریزعلی باشم ولی اعتراف نمی کردم که حس می کنم نوع مرگش کمتر درد داره. اعتراف نمی کردم که خانوم اصن از بین این سه تا فقط ریزعلی زنده مونده و من از اینکه ته داستان بمیرم خوشم نمی آد راستش. نمی گفتم که حس می کنم به نظرم فقط ریزعلی برنده شده بین اون سه تا. من بهش نمی گفتم که آخه لعنتی من می خوام مثل ریزعلی زنده بمونم تهش و خوش حال بشم از فداکاری م.
من خودمو تصوّر می کردم... تو تاریکی، مشعل به دست، لخت روی ریل قطار، و همیشه هم این تصوّر رو داشتم که کفش پام نیست. خودمم نمی دونم چرا ولی همیشه سردی ریل قطار رو زیر پاهام تصوّر می کردم. سردی آهن و گل و لای وسط ریل رو.
گاهی به اینم فکر می کردم اگه هیچ وقت نتونستم تو باد آتیش بزنم پیرهنم رو چی؟ اگه بارون زد روی مشعلی که درست کرده بودم چی؟ اگه لباسی که تنم بود واسه یه دقیقه سوختن هم کافی نبود و سریع آتیش گرفت و پودر شد چی؟ ولی خب با همه ی اینا، هیچ وقت به ریز علی نبودن فکر نکردم. چون ریزعلی بود... و تهش همیشه زنده می موند. برنده می شد.
چون "ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود آویخت، نفت فانوس خود را بر آن ریخت... و آتش زد."
و از امروز به بعد...
دیگه،
نیس.
و من دیگه فداکاری رو نمی شناسم که زنده مونده باشه.
امروز آخرین فداکار درس فداکاران مرد.
و این منو زجر می ده. سعی کردم یکم شرح بدم که چرا. کاش تونسته باشم. که قطعا نتونستم.
چه انتظار بی خودیه از قلم داریم؟ من صرفا با چند تا کلمه چه جوری چیزی که تو سرم هستو منتقل کنم. داغون شدم وقتی شنیدم.
حالا فهمیدی چرا هیچ وقت دوست ندارم اخبارو دنبال کنم؟ استاد راست می گه...
پ.ن: اسمش قشنگ بود، نه...؟ ریزعلی.... علی کوچک. خیلی تک و قشنگه راستش.