پس کله شو رنگ زدم و ولش کردم تو آسمون کثیف دلمرده ی تهران.
لیاقتش اسمون بود.
خونه هرچی هم بزرگ باشه، طاقش هرچی هم بلند و دلباز باشه، گولو های لوستر هر چه قدرم که برق بزنه، بازم برای طبع یک موسی کو تقی قفسی بیش نیست.
حالا یک قفس داره، به بزرگی اسمان.
و پرید و رفت و ما رو گذاشت تو خماری زندگی قبلی مون.
روی دستم یکم رنگ قرمز پاشیده،
و دلم، قدر یه "قرن" گرفته ست...
امیدوارم موسی آدرس تقی رو بهش بده و دلش شاد شه