تو اونقدری درگیر مردن و غرق شدن توی مردابت بودی، که هیچ وقت نفهمیدی هر لحظه چند تا دست و طناب و پیچک داوطلبانه دراز شده سمتت تا فقط به محض اینکه دستت رو دراز کنی از مرداب بیرون کشیده بشی.
تو اونقدری درگیر فریاد "من نمی تونم نفس بکشم" های خودت بودی که اصلا نفهمیدی خیلی ها بودند به دست و طناب رضایت ندادند و فقط به خاطر تو لباس هاشون رو کندن و لخت زدند به مرداب سمی و زهراگینی که تو داخلش فکر می کردی تنهای تنهایی.
هنوزم اونقدری ادای مرده ها رو در می آری که نمی فهمی هر لحظه چند نفر دهنشون رو گذاشتن رو دهنت، از روحشون، از وجودشون از نفس خودشون در وجودت می دمند و بهت می گن :"نفس بکش لعنتی."
این همه مردن بس نیست؟ لابد فکرش هم می کردی تحملت خیلی بالاست که تا الان غرق نشدی.
تو تک تک لحظه های مرداب رو بدهکاری. به قطعه قطعه، به ذره ذره ی روح هایی که در وجودت دمیدند.
کی می خواهی قبول کنی؟ قبولش کن. مردن خیلی وقته تموم شده. زنده نگهت داشتند.
مرداب خیلی وقته یه خاطره ی دوره!