بلهههههه
حماسه افریدم!
بهم گفتند برو بخش اعتیاد قند خون بیمار چک کن،
آقا رفتم بیمار رو نگاه کردم دیدم یه آقای لاغررررر فوق نشئه که معلوم بود صنعتی و سنتی و هرچی دم دستش اومده رو با هم زده و کم آورده الان خماره...
با خودم گفتم این قطعااااا ایدز و هپاتیت داره کیلگ مراقب خودت باش.
با دو جفت دستکش و سپر حفاظتی تمام رفتم قند خون بگیرم،
این سوزن گلوکومتر رو زدم رو دستش،
یهو مریضه خبر مرگش از درد سوزن پرید،
سوزن گلوکومتر از دستم پرت شد اومد رو اون یکی دستم و نهایتا فوران خون. :))))
حالا جالبه من واقعا ده هزار بار قند خون گرفتم همین یه مریض که قیافه اش می گه من ایدز دارم اینجوری شد!
البته فکر می کنم اصلا سوزن به دستش فرو نرفت چون سر انگشتش خیلی پینه بسته بود و هرچی فشار دادم خونی از دستش نزد بیرون.
هیچی دیگه از صبح تا حالا کلا دیگه کشیک بی کشیک افم کردند گفتند بیفت دنبال بدبختی حماسه ای که آفریدی! اخه با گلوکومتر لامصب؟
خلاصه منی که از امپول فراری ام و از سوزن می ترسم از صبح تا حالا سه تا سه تا امپول خوردم! به اندازه ی مصرف بیست سالم امروز امپول زدم! :() دستم سه جور سوزن خورده واکسن زدم کنترل عفونت بیمارستان نامه داده که فوری نمونه ببرم آزمایشگاه، رزیدنت رنگش پریده کاریم نداره هی بهم شوکولات می ده،
و منم به همه می گم خوبی ای بدی ای دیدید حلال کنید.
از صبح تا حالا ده نفر زنگ می زنند خاطرات سوزن به دست فرو رفتگی شون (نیدل شدنشون) رو تعریف می کنند. از مامانم بگیر که می گفت نگران نباش من دستم با چاقو سر عمل مریض قاچ خورد نه یک سوزن کوچولو تا سوپروایزر که می گفت من از بیماری که هپاتیت داشته نگرفتم. این وسط هم بابام می گفت این کشیک رو می فروختی کسی به جات بره بیشتر به نفع ما می شد تا اینکه رفتی و اینقدر پول آزمایش دادی. :)))
بعد من خوب بودم تا اینکه هی همه پرستارا رزیدنت ها انترن ها دوستام بهیار ها نگام کردند گفتند خوبی؟ مطمئنی خوبی؟ ما حس می کنیم خوب نیستی ها! اصلا نگران نباش. اصلا چیزی نیست ایشالا.
دیگه اینقدر این مدلی گفتند حالم بد شد. :))) وگرنه من اولش خوب بودم، اینجوری بودم که اکی حالا یه چیکه خون اومده دیگه! :)))) عمق ماجرا رو درک نمی کردم.
دوستم می گه مثل این بچه کوچولو هایی که زمین می خورند هیچی گریه نمی کنند ولی همین که یهو بزرگ تر ها نگاهشون می کنند و می پرسند "چیزیت شد؟" یادشون می افته که باید گریه کنند.
یادمه استاژر بودم یه پسره بود انترن بخش جنرالم بود و با سوزن یه بیمار ایدزی نیدل استیک شده بود. بعد من همه اش اون زمان می گفتم این چرا این قدر بی خیاله! تا مدت ها هم داروی پیشگیری ایدز مصرف می کرد که واقعا تحملش سخت بود حالش رو خراب می کرد. حالا امروز کاملا درکش می کنم... انگار یه اتفاقی که نباید بیفته، وقتی افتاد دیگه خود آدم اصل کاری کامل بی حس می شه می گه خب دیگه تمام شد. البته اون پسره انترنمون رو یادمه بچه ها می گفتند تا مدت ها می رفته توی یه اتاق تو پاویون یواشکی گریه می کرده با کسی هم حرف نمی زده..
به دوستم می گم این پزشکی واقعا قماره،
فرض کن جونت رو واسه یه مفنگی منگ دائم الخمری مثل این بیمار از دست بدی! خب اخه اصلا یارو سرش به تنش می ارزه؟ خداوکیلی نه.
من که اونایی که زورم کردند بیام این رشته رو عمرا نمی بخشم.
یادمه یک بخشی از اپیدمیولوژی بود می گفتند یک سری از مکاتب اعتقاد دارند درمان در پزشکی باید واسه کسی باشه که سرش به تنش می ارزه نه واسه هر خر بی ارزشی!
نه واسه این.
نه واسه اینکه من ایدز و هپاتیت بگیرم!
واقعا تباهم تباه.
بچه ها من اگه ایدز یا هپاتیت گرفتم،
این رشته رو سریعا ول می کنم و فعال حقوق در ایران می شم. مثل کشته شده های آبان. مثل خانواده ی اون ۱۷۶ نفر. مثل نسرین ستوده. مثل مسیح. مثل روح الله زم.
پ.ن. با کلی پول اضافه که دادم، جواب ایدزش الان ده شب اومد! آقای دال، هرچی کشیدی دم خودت و ساقی ت از بیخ گرم و دست و پنجه ی هر دو تون رو می بوسم، جنس خوب داده و خوبم زدی تو رگ. الایزای ایدزش منفی بود. خوبه خاطره شد خندیدیم. البته این نصف راهه. حالا می ریم که داشته باشیم هپاتیت سی رو.
پ.ن. یه گند دیگه هم زدم که اونو دیگه فقط به شما می گم. هیچی بعد اینکه سوزن رفت به دست خودم (و نه به دست مریض) اینقدر برام تعریف شده بود که چیزی نشده که دوباره همون سوزن رو دوباره برداشتم کردم تو انگشت مریض تا خونش بزنه بیرون و کار نافرجامم رو انجام بدم! :/ ما هیچ، ما نگاه. یعنی اصلا به ذهنم نرسید خون خودم هم برای اون بنده خدا آلوده است. :/ من و دال امروز هم خون شدیم کلا. خاطرات دو خوناشام.بعدش هم بردم دماسنجی که همه می گذارند زیر بغلشون رو فرو کردم تو حلقومش. :///// البته خدا رو شکر که من وسواس دارم قبل هر کاری ده دور همه چیزو الکل مال می کنم.
پ.ن. ولی سعی می کنم از این به بعد ادم خوب تری باشم! من و رزیدنتم زمانی که من خودم استاژر بودم با هم خیلی دعوا داشتیم. تقصیر خودش هم بود تنها کسی که باهاش اینقدر شاخ تو شاخ شدم همین یه رزیدنت بود و تهش هم مخ استاد رو زد که به من چهارده بده. شانس دوباره تو کشیک همین رزیدنت من اینجور شدم! خودم رو می گذارم اون ور قضیه، من اگه جای اون بودم و با یکی اینقدر کارد و شمشیر بودم، اگه همچین چیزی می شد اصلا خودم رو درگیر نمی کردم چه بسا خوشحال هم می شدم! ولی این رزیدنت تمام دلخوری ها رو گذاشت کنار، در این حد که اصلا نمی دونم دیگه اذیت های منو یادش بود یا نه! در این حد. همه چی رو گذاشت کنار و انگار که عضوی از خانواده اش باشم برام سنگ تموم گذاشت و پیگیر کارم بود. کار های خودش رو ول کرده بود زنگ می زد برام واکسن بگیره، واحد کنترل عفونت رو در جریان بگذاره و .... البته نمی دونم از ترسش بود (چون عملا اگه من بلایی سرم بیاد اونم تا حد خوبی مقصره دیگه چون اون دستور انجام کار رو به من می ده) یا واقعا خودش این قدر انسانه. حظ بردم از این منش. خییییلی مراقبم بود و من واقعا احساس مسئولیتش رو می دیدم! :(((( امیدوارم منم یه روز بتونم این قدر مهربان، انسان و پخته باشم.
و رفتم به خاطر این حجم از خوب بودنش تمام قد ازش تشکر کردم! لیاقتش را داشت. خوبم داشت. گذشته های تلخ مون رو کنار گذاشتیم.