Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بیمارستان دوباره .. گذشتن و رفتن پیوسته

دیشب حالم بد شد. دوباره برگشتم بیمارستان.

تنگی نفس شدید داشتم. درست مثل قبل از عمل، با این تفاوت که اون زمان قلبم شروع می کرد تاکی کارد شدن تا این تنگ نفس جبران بشه، ولی حالا که عمل شده، این مکانیسم قلب از دست رفته. پس من به مدت دو ساعت تمام گویی وزنه ی پرس گذاشتند روی قفسه ی سینه ام و می گویند زیرش نفس بکش. و قلبم هم برای خودش ول معطل که عخی نمی تونی نفس بکشی؟ اشکال نداره ولی منم نمی تونم دیگه تند تر بزنم کمکت کنم. همینه که هست.

تو بیمارستان تراسه گرفتم، این تراسه تو گویی که اصلا به کفشش بود، نبود! من فقط یک لحظه قبل اینکه تراسه را از من بگیرند نگاهش کردم،  دریغ از یک موج پی! با خودم گفتم خاک عالم، بلوک قلبی کامل شده بدبخت شدم. بعد رزیدنتی که ویزیت می کرد تو اورژانس می گفت نه تراسه خوبه مشکلی نیست! من نمی دونم این سال چند بود ولی حداقل سال سه رو بود چون اکو می کرد و اینقدر بی سواد! گفتم دکتر جسارتا، این چیزی  که من می بینم تیپیک هارت بلاکه اونم احتمالا ونکه باخه؟ (یعنی عاشق اینم همه ی بیماری ها رو خودم اولین نفر قبل تایید رزیدنت و استاد و فلو روی خودم کشف می کنم.) نگاه کرد، رنگ از رخش پرید، رفت پیش فلو. فلو گفت اره شاید ونکباخ باشه!! حالا فلو گیج اون وسط که اصلا شاید کرونا داشته باشه ببریم سیتی یا شاید امبولی باشه ببریم سی تی انژیو! بهش می گم خانم دکتر فلو عزیز من این حالت رو به صورت مزمن داشتم سال ها کرونای چی پی تی ای چی من دو روز پیش پی سی ار دادم! هیچی دوباره منو سوراخ سوراخ کردند دی دایمر بفرستند. مثل اسکلا یه عالمه اشعه گرفتم که خیالشون راحت بشه کرونا نیست چون امکان داره از دو روز قبل تا حالا کرونا گرفته باشم!

بعد دیگه دیدم اینا منیج کردن بلد نیستند پیام دادم استادی که عملم کرد، جواب داد اکسلریتد جانکشنال ریتم گرفتی (و حال کردم با وجود خودم چون از قبل به مامانم گفته بودم این ریتم جانکشناله و دهلیزی یا بطنی نیست) واینکه اتروپین بزن خوب میشی. بدبختی من تازه از اینجا شروع شد. از جایی که قرار شد اتروپین بزنم. یه پرستار مرد اومد، دست چپم رو سه بار سوراخ کرد رگ پیدا نکرد در عین حال که من دارای دست لاغر و بسیار خوش رگ هستم. بعدی اومد زد دست راست روی مچ نتونست رگ بگیره به زور اب مقطر پوش کرد زیر جلدم بی عرضه اینجا بود که دیگه داد و هوار و گریه ی من شروع شد این قدری که به من امپول زدند و یک رگ نتونستند بگیرند. کل بیمارستان جمع شده بودند دورم، منم می گفتم دیگه نمی خوام کسی رگ بگیره می خوام همین الان برم. لابد همه با خودشون می گفتند این یارو دیوونه است ولی دیگه تحملم رفته بود. یاد این بچه کوچولوهایی که کموتراپی می شن و رگ سالم نمی مونه براشون افتاده بودم در یک روز شش بار رگ گرفته بودند و رگ هام به فنا رفته بود. دستام کبود خونین مالین منم گریه و داد که من دیگه نمی مونم. خلاصه از دست درد مردم. چند تا از رزیدنت ها هم طبق معمول اومدند بالای سرم که تو چه جور پزشکی هستی؟ که منم گفتم به کسی مربوط نیست من از سوزن و امپول بدم می اد و فوبیا دارم به سواد پزشکی ام ربطی نداره و خیلی هم پزشک خوبی هستم ونکباخ رو حتی بهتر از سال سه ی شما تشخیص می دهم، و دیگه تهش با خواهش و تمنا اتروپین زدم، تراسه مثل اینه صافه شد و ساعت سه نصفه شب برگشت کردیم خونه.

ولی من دستی دارم الان... انگاری خود لورنت ومپایر ازش تغذیه کرده. از آرنج تا مچم کبود و قرمز شده.

تنگی نفسم کماکان پا برجاست.

استاد گفت از عوارض ابلیشنه. پاشو ورزش کن هر وقت اینجور شدی. 

احتمالا قهرمان المپیک از من در می اره بزرگوار.

دعا کنید دیگه بیمارستان برنگردیم. بچه ها واقعا برای من روح و روان باقی نمانده. من از این مناظر موجود به شدت ضعیفی هستم. دیگه کشش ندارم. حاضرم دیگه هرچی شد چشمام رو ببندم صبر کنم تا قلبم بایسته تا اینکه بخوام دوباره برم بیمارستان امپول بخورم و رگ بگیرم. من قدر تمام عمرم (اصلا تو عمرم نه امپول زده بودم نه خون گرفته بودند این قدر من می ترسم) این مدت امپول و انژیوکت و سرم خوردم. واقعا نمی تونم دیگه. نمی تونم. توان ندارم برای پیگیری بیشتر. این قلب نباید دستکاری می شد.


پ.ن. فقط دیشب یه چیزی مثل هلو به من ثابت شد. من با سوادم. و پزشک با سوادی می شم. و خوشحالم که گل لقد نکردم این مدت! حال کردم با اصل وجود خودم، درسته که قلبم درب و داغونه ولی مغزم حسابی سر جاشه، بی خود نیست که قلب رو نوزده گرفتم. 

Open my heart, see the jungles and skies I've hidden beneath

من خوبم! یس. 

مقادیر زیادی درد در کشاله های ران هر دو پاهام دارم، فقط مثل لک لک می توانم راه برم، و هیچ حالتی نمی تونم باقی بمانم چون دردش کلافه کننده است،

ولی اونقدری خوبم که بتونم اینجا پست بگذارم.

دیروز رو کلا خواب بودم، خواب القا شده در اثر میدازولام. *_*

ها اینم خواستم بگم صرف وجود مجازی شما دوستانم،

ده هزار مرتبه شرف داره به وجود حقیقی یک سری از هم دانشگاهی های اینور مانیتور که به خاطر همین چند روز نبودم سر منو زدن بالا نیزه.

خلاصه که بادمجون بم افت نداره، هستیم خدمتتون.

تعریف خواهم کرد... این درد بره فقط.



Let's open the dragon

تنها نکته ای من رو اروم می کنه اینه که تا قبل از شروع مورنینگ امروز، دیگه همه چیز تمام شده و من یا زنده ام یا مرده و دقیقا اون زمانی که مگوریوم داره از زیر عینکش به مورنینگ شونده نگاه می کنه و سوال می پرسه، منم با احتمال خوبی کارم تمام شده.

ادرس اینجا و رمزش  رو می گذارم تو نوت تبلت اگه اشتباهی av نود رو زدن، مادری کسی مواظب میراثم باشه.

ایشالا که بازم در خدمت هم هستیم. بدونید خیلی دوست دارم اینجا رو.

امضا، دم فرفریان قبل عمل قلب، با استرس.

قلب کوچک خود را به چه کسی بدهم؟


بگذار تا بگرییم

مسی عزیزم تنهایی چرا،

بیا با هم گریه کنیم.

باز حداقل تو گریه می کنی یه کنفرانس خبری برات می ایستند و تمام قد برات دست می زنن تا اشکات بند بیاد. منم بابام دیشب از خواب بیدارم کرد گفت چرا تو خواب ناله می کنی. آره.

PCR

امروز تست پی سی آر دادم برای اولین بار. با هزینه ی گزاف گفتم اومد خونه.  دوست نداشتم  تو بیمارستان خودم جایی که همیشه اونور میز دارم نسخه می گذارم این بار به عنوان مریض برم تست کرونا بدم و اعصابم می ریخت به هم ضمن اینکه واقعا جرئتم نمی ره ماسکم رو دربیارم تو اون فضا!

بعد هی خانومه همسایه مون این وسط منو دیده بود می پرسید، شما چه علایمی داشتی، پسر منم دو روزه افتاده توخونه استخون درد داره! بعد من هی بهش می گفتم نه خانوم من کرونا ندارم برای کار دیگه ای نتیجه ی تست رو می خوام. بعد هی باور نمی کرد :))))) می گفت باشه اره می دونم اشکال نداره کرونا که چیزی نیست منم گرفتم هی سعی می کرد استیگما زدایی کنه بعد منم نمی تونستم واضح بهش بفهمونم این برای عمله هی بهش می گفتم نه جدی می گم من اصلا مشکوک به کووید نیستم خب نتیجه ی منفی تست رو می خوام نشون محل کارم بدم بعد دوباره اخرش گفت اگه مثبت شدی هم ایشالا که سریع تر کرونات خوب بشه. :/ رها نمی کرد بزرگوار. 

 

امروزم ۸ تا مریض کرونا از بخشم ترخیص کردم. نسخه ی ترخیص کرونا نمی خواهید واسه تون بنویسم؟ ده هزار برگ خلاصه پرنده و سر نسخه پر کردم. دستم شکست. و این زیباست.


پ.ن. عجیب دلم می خواست یکی بود اشنا بود تو ازمایشگاهی کار می کرد جواب منفی رو بهم می داد و مجبور نمی شدم دنگ و فنگ تست دادن داشته باشم. خیلی خرن که منو با این حال مجبور می کنن این قر و فر ها هم داشته باشم. نیست خیلی رعایت می شه دستورالعمل کرونا!

پ.ن. ببینید کی رفته عمدا اون بخش کرونایی رو برداشته که ای سی یوی مگوریوم این ماه داخلشهههه و صبح ها مثل جغد میشینه تو بخش تا مگوریوم بیاد. *_* این قانونه. ارتباط با مگوریوم تمام نمی شود فقط از بخشی به بخشی و از ای سی یویی به ای سی یویی دیگر منتقل می گردد.

پ.ن. حالا اگه بزنه و شانس گه ما مثبت دربیاد چه گلی بگیریم؟

پ.ن.واقعا ارشا اقدسی مرد؟ اصلا بهش فکر نمی کنم.

پ.ن. امروز دقیقا ۳۶  تا ۴۰ساعت نخوابیدم و فهمیدم اثر کم خوابی شدید رو مغز چیه. فهمیدم مواد اعتیاد زا چی کار می کنند. دنیای دورم بی نهایت اروم شده بود. بعد کاملا درک کردم چرا هر وقت جنیفر لارنس زیاد مست می شه چشماشو اونجوری از هم باز می کنه. فکر می کنه کسی نمی فهمه. دقیقا مثل امروز من بود. یه لحظه اگه پلک بزنی خوابت می بره. نمی دونم چه جور تصادف نکردم. دو روزه خواب صفر داشتم. حتی چرت خواب هم نه. خواب صفر. 

ایران فدای اشک و خنده ی تو

ارشا اقدسی مُرد؟

شوخی نکنید با من.

جدی می گم ازین شوخیا نکنید با من.

بیست بیست بیست باباش خونه نیست رفته انگلیس

پس از مجاهدت های فراوان نمره ام بیست شد! 

این اتفاق میمون و مبارک اخیرا جزو معدود تلاش هایی بوده که با کله تو دیوار نخورده و موفقیت امیز بوده و به حقم رسیدم. افتخار می کنم به خودم بابت صبوری و بزرگ منشی و تلاش بی همتام و هم زمان تشکر می کنم از خوانندگان عزیزم همه اوریتینگیا که در پله پله ی این موفقیت همراه و همپای من بودید. 

اینکه چی کار کردم که اینجور شد و جریان چی بود رو تعریف خواهم کرد. خواستم فعلا به صورت لحظه ای در کسب طلای المپیکم با بنده شریک باشید. 

الان یک کلاس داریم با نمره های رنج دوازده تا هجده، که من تنها بیستشم و در بالای لیست می درخشم. ماچ بوس بغل به خودم. *_* حس می کنم برای یک چیزی خودم رو کشتم و الان بالاخره نتیجه اش رو دیدم و خستگی دیگه می تونه که از تنم در بره. قشنگ بود. 

ویییییی.... عااااار دی چمپیووووووونز..... مای فغندززززززز.



شخمی

و گاهی اینقدر حال و احوالم شخمیه که حتی نمی رسم به کامنتای وبلاگ محبوبم جواب بدم... اینجا جای بسیار مورد علاقه ایه. ولی گاهی اینقدر سر تا پام پر ز گره است که فقط می ام چرت و پرت بارش می کنم و می رم بدون اینکه بتونم با دوستام حرف بزنم.

نمی رسم حتی به ژ اونقدری که دلم می خواد توجه کنم..

نمی رسم حتی درس بخوانم. 

باورتون می شه هفته ای که گذشت من حتی پنج دقیقه هم درس نخواندم.

به افسردگی محض گذشت این هفته ام. افسردگی محض. اصلا نمی تونم فکر کنم حتی. عملکرد صفر. صفر بزرگ. صفر کله گنده.

فردا عروسی یکی از دوستای سال بالاییم هست. اینقدر دیر گفت به من که اصلا حتی نشه کشیک جا به جا کرد. فک کنم اولین دوستیه که تو دانشگاه من رو عروسی ش دعوت کرده. شروع شد دیگه. ازینجا به بعد مثل مهره های دومینو می شه...

که اینم من نمی تونم برم.  ناراحتش هم نیستم ها کلا حال عروسی ندارم. ولی به اینم فکر می کنم که من کلا دوستای زیادی هم ندارم که عروسی دعوتم کنند. 

اعصابم از این خورده که فرصت تحصیلم و مهم ترین واحد ماژورم تو کارورزی داره تباه و سیاه می شه و کاری نمی کنم این روز ها به جز جویدن ناخن و ناله و فغان. کسی هم براش مهم نیست... تمامش داره از بیخ خراب می شه. و این منو شکسته. بدم شکسته.

این قلبه که شوخی شوخی جدی شد واقعا اضافی بود. تمام پیش بینی ها و برنامه ریزی هام ریدمان شده توش. زندگی م داره می گذره و هیچ کاری نمی تونم بکنم. اخرین فرصتم توی کل عمرم برای بودن با یه سری از استادا داره می گذره و من باید به جاش فکر مرخصی رد کردن باشم! یا باید بگردم ببینم اگه تاسوعا عاشورا رو که تقریبا تنها وقتی هست  که خونه ی ما داخلش ادم پر می زنه، به جای بقیه چهل و هشت ساعته لانگ شیفت وایسم یر به یر می شه که بقیه جام وایسن تا بدون اینکه کسی بفهمه بی سر و صدا بستری بشم؟ این بستری شدن تو بیمارستان که دیوونه ام کرده اصلا طاقتش رو ندارم این بار اون سمت تخت باشم.  اصلا دیگه نمی دونم چه غلطی کنم. هر کار می کنم از نظر روانی نمی تونم باهاش کنار بیام که منم یه مشکلی دارم و الان باید یه کاریش کنم. داره به مرحله ی سایکوز می رسه این تفکرم. 

گاهی وسط خواب یا وسط روز، یهو بغضم می گیره. یا می ریم بالای سر مریض و با خودم فکر می کنم یعنی به زودی منم باید رو همین تختا باشم. یا می رم اخذ رضایت از مریض بعد به این فکر می کنم که چند روز بعد اخذ رضایت در حد مرگ رو خودم هم باید امضا کنم! یا می رم مریض مشابه خودم پیدا می کنم و می بینم سه بار عمل شده ولی خوب نشده. یا حساب می کنم یک درصد واقعا عدد بزرگیه. یعنی از هر صد نفر یکی و واقعا قابل توجهه. یا وقتی یکی از رزیدنتا منو مریض خودش خطاب می کنه، تا دو ساعت مثل چوب خشک سعی می کنم اون سفتی داخل گلوم رو قورتش بدم ولی نمی شه و تهش دلم می خواد اینقدر بزنمش تا بفهمه من مریض نیستم.

شاید بهش نیاد، ولی من واقعا واقعا واقعا خیلی می ترسم از هر پروسیجر درمانی که روی خودم بخواد انجام بشه و نمی دونم چرا با توجه به واکنش وحشتناکی که در مقابل یک واکسن داشتم هنوز کسی نفهمیده حالم تو این یکی مورد دیگه واقعا هر کار کنم اصلا خوش نیست.

یعنی این الان اندوسکوپی یا کولونوسکوپی هم بود حتی، باز من همین قدر واکنش داشتم خیلی نوعش مطرح نیست.

و حالم بیشتر از همه از این به هم می خوره که هر کی رد می شه با ابروی بالا رفته نگام می کنه که تو خودت دکتری و بیست و پنج سالته زشته این واکنش ها! ینی واقعا به تخمم که من خودم دکترم پس باید رستم دستان باشم. حق چی رو از من سلب می کنید بی انصافا. 

بابام می گه تو با این سطح فکر کوچیکت منو پیر کردی چرا بزرگ نمی شی. واقعا نمی فهمم. واقعا نمی فهمم.

اه لعنت بهش گریه ام گرفت از بدبختی خودم. چرا هیچ وقت به جای خوبش نمی رسیم؟ 

چرا زندگی همه اش فاصله ی بین آن و آف بدبختی هاست؟ چرا اون روزه که قراره بالاخره کتونی هام رو با خیال راحت بشورم و عصر کتابی باز کنم درس بخونم تو تقویم نیست.

یعنی الان فقط منتظرم یکی بیاد برام کامنت بذاره واقعا به خاطر یه ابلیشن داری این کولی بازی ها رو در می اری تا پیت نفت رو خالی کنم رو خودم و کبریت بکشم.

نمک بپاش برادر، این گوشت نمکینش لذید تر است

کوویدم بالاخره یه روز می گذره و تموم می شه می ره پی کارش! نمی دونم اون روز چه قدر نزدیکه،

ولی بعدش ما می مونیم و همکارامون. کسایی که خوب طینت و سرشت خودشون رو نشون دادند. نرفتند بالای سر مریض چون جون خودشون رو بیشتر دوست داشتند. مریض های کووید رو انداختن به دوستاشون با خیال اینکه زرنگند و فکر کردند عجب بردی کردند با نبوغ و زرنگی شون.

کووید می ره، ما می مونیم و خاطره های روزایی که یک بیمارستان تمام و کمال رو با تمام ابهتش با کل ده پونزده بخشی که به بخش کرونا تبدیل شده بود کاور می کردیم و مرور خودخواهی های همکارا و دوستای خودمون.


اصل عدم همسفرگی که در دبیرستان برایتان نگارش کرده بودم رو خاطرتون هست؟ (هشتگ دوم رو مراجعه کنید. تفکرات پیش دانشگاهی ام است، زمانی که فلسفانه روی زندگی قاطی می کردم و توان درس خواندن نداشتم. زمانی که بیش از هر چیز روی زندگی خیمه زدم و نتیجه وحشتناک بود. )

کماکان برقراره. انسان های نسل جدید ایران دهه هفتادی ها... سنگی ترند، و خودخواه تر.  حاضر نیستند به اندازه ی اپسیلون از منیت خودشون عدول کنند. خیلی وقت است خاطرشان رفته از خودگذشتگی با کدام ز نگارش می شد.

به وقتش که برسه، دوست جلوی دوست قد علم می کنه، برادر رو برادر خنجر می کشه. من... من... من... و فقط من!

و من اعتراضی ندارم، اصلا کل کرونا های بیمارستان با من، فقط این وسط دیدگاهم به خیلی ها خراب شد. اولی رو کرونا می گیرم و خوب می شم دومی ولی درمون نداره. خودخواهی بی دواست.


فکر نمی کنم بتوانم چنین اعجوبه هایی را به عنوان جامعه ی پزشکی و همکارانم بپذیرم. شما نمی دانید ما در بیمارستان چه ها می بینیم. نمی دانید. 

ترس برم می دارد... اگر روزی قحطی بیاید، چه قدر طول می کشد که به سمت گوشت و پوست و استخوان یکدیگر برای تغذیه حمله ور شویم؟ اولین نفری که گوشتش را به نیش می کشیم چه کسی ست؟ چه قدر طول می کشد خواهر و برادرتان را سلاخی کنید؟ قلب مادر را کی از سینه اش می درید؟ به راستی انسان  از جمله وحوشی است که قابلیت خاموش کردن موقت طینت خود را دارد به وسیله ی انچه به ظاهر شعور می نامندش.

رواست

امروز کلا روز گندی برای من بود

یادتونه گفتم تکلیف گروهی داشتیم و تا پنج صبح بیدار بودم  در حالی که دوستم ول کرد رفت خوابید؟ و دوباره دو روز بعدش هم یک تکلیف داشتیم که شبانه باید تحویل می دادیم، تا شش هفت صبح بیدار بودیم و  دوستم وسطش خسته شد گفت من رفتم  داره بیمارستانمون دیر میشه، تا همین جا بسه بفرستش و پا شد رفت بیمارستان، ولی من نشستم روی ادیت کردن فایل نهایی، اتفاقا از بیمارستان هم غیبت خوردم فقط به خاطر اینکه فایل کامل تری رو به دست استاد برسونم.


خلاصه! نمره ی اون همه حمالی امروز اومد 

دوستم با اختلاف شده تنها بیست کلاس، بعد من شدم هیجده

زیباست زیباست!

تنها بیست کلاس رو گرفتم، ولی واسه هم گروهیم و نمی دونم طبق چه معیار شخمی ای خودم هیچ که هیچ. جالب اینجاست که کمترین فعالیت غیر گروهی ای نداشتیم. 

واقعا زندگی من از هر بعد بگیریم زیباست

در رشته ی حمالی دادن و به ما که رسید اسمون تپید اول می شم!!


اها قلبم هم مسخره بازی دراورد دوباره پریشب. سر اون خیلی دپسرده ام. بهم نوبت عمل دادند و شوخی نمی کنم بگم چه قدر نمی تونم  خودمو به عنوان بیمار از نظر روانی قبول کنم و حالم خرابشه.چون اصلا برنامه ام با هیچ کوفتی از عمل قلب نمی خونه. 

گل بگیرن زندگی منو.

الان واقعا دیگه حس می کنم نمی کشم. :)))) تا اطلاع ثانوی به هیشکی نمی تونم انرژی مثبت بدم.



یه ده بیست هزار دوز مگوریوم می خوام بیاد بهم بگه کیلگ من بورد مردود شدم زندگی به این چیزا نیست سرتو بالا بگیر من و تو با بقیه ی دنیا فرق داریم (typic grandiosity dilusion magorium based) تا یکم ارامش بگیرم. مگوریوم کجایی بیا ببین تکرار غریبانه ی روز های دانش جوی محبوبت چه قدر گند و مزخرف و سخت و عبث می گذره!

ای گل بگیرند. من خسته ام. بدنم هم بوی گند عرق گرفته. دیشب هم اصلا نخوابیدم فیکس اورژانس بودم. بعدش هم تا الان بیمارستان بودم واسه این قلب لعنتی ام. رزیدنتم هم دیشب برخورد فیزیکی باهام کرد گرفت شونه ام رو محکم کشید روانی! نفر بعدی هم یک ساعت دیر اومد ازم کشیک رو تحویل گرفت. از خواب و استرس و بدبختی و حسودی دارم می میرم.

از همه شون بدم می اد. قهر قهر قهر تا روز قیامت. 

برایت اهنگ های حماسی شان را نمی گذارند، تو بیش از همیشه بر طبل شادانه بکوب

کیمیا ی علیزاده،

تو متوجه نیستی، 

 این یک پیروزی ساده نبود،  

یک تو دهنی محکم بود به سر تا پای آخوندیت!

تو پایت را امروز در دهان مفتگوی خیلی ها کوبیدی. خسته نباشی قهرمان.

که نه تنها من به وقتش بهترین وطن فروشم، که گزارش گران تلویزیون ملی ایران لاشی تر از آن هستند که فکرش را کنید.

به گزارش گران تلویزیون ملی کشورم بفهمانید، اسم او "حریفی که از تیم پناهندگان هست" نیست! اسمش کیمیا علیزاده است، خوب می شناسیدش، تا زمانی که به حرفتان می کرد می شناختیدش. حال یک غریبه است که از به زبان آوردن اسمش ابا دارید؟

ایرانی الاصل است. علم الهدی کثافت  به او گفت زن لنگ بپران، از کشورش فراری اش دادند، هزار جور حرف و قصه پشت سر یک نوجوان راه انداختند به راستی مگر چه جرمی جز در ایران به دنیا امدن داشت؟

خوب نگاهش کنید! او کیمیای ایران است و شما کثافت ها باید تا قیام قیامت در چشمان خود سیخ داغ فرو کنید از حسرت و ندانم کاری ها و بی تدبیری هاتان.


کیمیای علیزاده،

فرهای موهایت مستدام باد. 

این روز ها تنها ارزویی که دارم،  بیشتر از هر چیز،

دیدن گردن آویز طلای المپیک در گردن توست.

آن ترسو ها نمی گویند، 

من به جای همه شان این پیروزی را با تو جشن می گیرم و افتخار می کنم.


پ.ن. چه می کنه این بازیکن هنوز داره می ره بالا. بالا بالا بالاتر بالا تر از ستاره. :))))) نفر اول رنکینگ رو لوله کرد، الانم از یه چینیه برد. رفت نیمه نهایییییی. خدااااا.

چگونه اصغر فرهادی باشیم؟

یکی به نعل بکوبید یکی به میخ!


پ.ن. چه می کنه حذف قانون برگ سبز سربازی از رزیدنتی. خداییش من دیشب پست می گذاشتم روحم هم خبر نداشت. نگو با رئیس سنجش تله پاتی کرده بودم! مهندسمون هم که رفت پادگان، فعلا برش گردوندند و ما خوشحال شدیم.

پ.ن. ساعت چهار صبح (پنج و نیم صبح) نبرد کیمیا علیزاده است با یک بانوی ایرانی تو المپیک . شما طرف کی هستید؟ من که کاملا مشخصه کدوم وری هستم،  حتی اسم حریف ایرانی اش هم درست نمی دونم. ولی ساعت کوک می کنم بیدار می شم.  *___* حس قشنگیه! که به روش خودشون دورشون بزنی. ها ها ها موندم الان چه گه گیجه ای گرفتن! اینقدر پخشش نکردن بنده خدا رو، الان چون حریف ایران شده و پخش مسابقات ایران التزامیه، به عنوان حریف ایران مجبورند پخشش کنند. که البته ببینم صدا و سیما تخمش رو داره بی حجاب پخشش کنه یا ساعت چهار قراره انتن ها خراب شه و تصویر ها بره و برق قطع بشه؟ چه قدر دنیا کوچیکه. بازم المپیکه، دوباره همه مون کیمیای ایران رو پای تلویزیون خانگی تشویق می کنیم، و البته اون اینبار ازاد و رهاست! با موهای فرفری فابریکش که همیشه منو یاد خرگوش می ندازه! علم الهدی کجاست؟ کدوم گوریه؟ یه سری ها هم می گن حریف بازیکن ایران عوض شده. ای خدا که حتی نمی دونیم چه خبره اونجا خبر موثقی در دسترس نیست. من خیلی کیمیا علیزاده رو دوست دارم و به خاطر تمام سختی ها و غربت هایی که کشید ارزو می کنم حریفش رو لوله کنه. مهم نیست ما در هر صورت برنده ایم. پنج و نیم صبح پست می گذارم. با من باشید..،


راستی یادم رفت از افتتاحیه المپیک بنویسم براتون! من با بدبختی دیدمش. دیگه خودم حال نداشتم ایزوفاگوس برام اورد گذاشت جلوم وسوسه شدم نصفش هم خواب بودم. می گم که بد جور افول کردم. نظر؟ 

سربازی خر است

گفتم زشت نباشه یکی ازین پست ها نداشته باشم!

خب اخه به نظرم اونقدری خر است و ابن خر بودنش اونقدری بدیهیه که دیگه نیازی نیست مستقیم ازش نوشت،

ولی انصافا هربار شب یا هفته ی قبل اعزام یه ادم نزدیک یا دوستام، من از خودشون حالم خراب تر می شه.

اینم یه کوفته دیگه تو کشور ما. کوفت تو کوفته اینجا کلا.

اینبار با موردی طرفیم که مادر  و خواهرش کووید مثبتند در حال حاضر،

و مادرشم از قبل سابقه ی کنسر داشته،

این روزای آخر فقط درگیر دوا و درمان و بیمارستان بود،

خودشم به احتمال زیاد ناقله الان،

و فردا به مقصد نامعلوم اموزشی اعزام خواهد شد،

در حالی که این بازیکن هم چنان هنوز حتی ساکی نبسته،

و یحتمل یک پادگان رو عفونی خواهد کرد.

نمی فهمم گفت خیلی بی منطقانه قبول نکردند و گفتند باید حتما پی سی آر مثبت داشته باشی...! حالا منتظریم بلکه فردا فرجی شد.

دقیقا حس شبای سال اول دانشگا خودم رو دارم که باید ساک می بستم و روز بعد چهار صبح  تو اتوبوس می بودم تا صبح برسم به مقصد! بعد تا خود سه صبح ساک بستنم طول می کشید چون دوست نداشتم ساک بستن رو. :))) خیلی وقتا هم که هیچ به هیچ بیدار می شدم یه چیزی می گرفتم دستم خر کش می کردم می بردم. خداوکیلی عجب زندگی دبشی داریم ما. تباه.. تباه... منو سر ببری دیگه هرگز به اون دوران باز نخواهم گشت.

تف به شبای غربت دار. دیدم یه مدته تف نکردم رو وبلاگ!

مزرعه ی پرورش کرم های سبز

خداوکیلی خلاقیتی که در خواب های من موج می زنه رو در خواب هیچ ادمیزادی اقلا رو ایران نمی تونید پیدا کنید. 

می دونید دیشب تا همین چند دقیقه پیش چی خواب می دیدم؟

مثل بچگی هام مزرعه ی پرورش کرم راه انداخته بودم. *-* کرم های سبز. بعد سر تا سر خونه دنبال کرم ها می گشتم چک کنم بزرگ شده باشند و گرسنه شون نباشه و مهم تر اینکه گم نشده باشند زیر وسایل خانه!!

یکی شون دقیقا  اندازه ی گوسفند شده بود تا لحظه ای که از خواب بیدار بشم! و شفاف! این قدر بهش آب داده بودم خورده بود که چاق و چله شده بود و از ورای بدن سبز شفاف جذابش می شد مثل یک فیلتر نوری کل فضا رو دید.

من بچه بودم کفش دوز و کرم و حلزون و شاپرک و شب تاب و این خرت و پرت ها رو به وفور نگهداری می کردم، داخل ظرف، خصوصا داخل جعبه کبریت یا ظرف سس مایونز. الان حس می کنم یک شب کامل تو بچگی ها قدم زدم. اخ. 

خواب قشنگی بود، ولی استرس عجیبی دارم، مراقبت از کرم ها خیلی دیشب ازم انرژی گرفته. 

چون دلم براشون تنگ می شه

تا همین الان جلسه داشتیم،

و گاهی که سعی می کنم جلو بزنم اینده رو نگاه کنم، با خودم فکر می کنم من بدون دانشگاه و کار و درس و پروژه هام دقیقا چیم؟ هیچی.

اینا رو از من بگیری، هویتم بر باده. هیچ نیستم.

به خدا عاشق این جلسه های نصف شبم، که همه چت می زنن خون به مغزشون نمی رسه شام نخوردن شش ساعته داریم فک می زنیم همه دنبال یک راهی واسه خداحافظی هستند، بعد من خیلی جدی باز هم جلسه رو کش می ارم چون می دونم وقت نداریم.

همه همیشه بهم می گن که دیوونه ی خستگی ناپذیری، پشتکار، تلاش گری و رها نکردنم هستند.


اینا رو از من بگیری من هیچم. و می نویسم چون می دونم در زمانی نه چندان دور، قراره مثل سگ دلتنگ این لحظات بشم.

کاش دانشگاه هیچ وقت تموم نشه! 3>

حال جنازه می رود در لا به لای لحاف تابستانی، چپه شود. بای.

 

از نظر اقتثادی

از نظر روحی نیاز دارم جای اون دوستم می بودم که دوم دبیرستان با هزینه ی شخصی رفت مسابقات روباتیک مکزیک، توی مکزیک گوشی ایفونش رو زدن، موقعی که برگشت خانواده اش با یک ایفون جدید اخرین مد روز توی فرودگاه اومدن استقبالش با اینکه توی مسابقه هم باخت،

ولی متاسفانه جای خودمم،

جای کسی که اول دبستان که بود موقع دویدن توی زنگ تفریح با مخ رفت تو اسفالت حیاط مدرسه  و سر و زانوش مثل هندونه قاچ خورد و وقتی مربی بهداشت مدرسه اومد بالا سرش در حالی که غرقه در خون و خاک بود و روی زخماش بتادین ریخته بودن که خیلی هم می سوخت، تمام بغضی که دو ساعت بود مهار کرده بود اشک شد و در جواب اینکه :"چرا گریه می کنی کیلگ، درد داری؟" جواب داد:"اخه زانوی شلوارم سوراخ شده مامانم دیگه برام شلوار نمی خره از فردا باید با شلوار سوراخ بیام مدرسه!". 

این جای تفکر زیادی داره ها، عمیق... خیلی عمیق.  اون همه دردی که من کشیدم و خونی که از دست دادم و سرم که در شرف بخیه خوردن بود، با غم شلوار نداشتن و ترس از شلوار نخریدن مادرم برابری نمی کرد! من به خاطر دومی داشتم گریه می کردم. اون قدری که مربی بهداشت بهم قول داد خودش برام شلوار می خره اگه مادرم نخرید. :))))

زندگی خودم رو که دوره می کنم گاهی یاد بچه های اسمان می افتم. :)))

نمی دونم، زندگی ما که از بیخ شبیه دکترا نبود، اسمش رو داشتیم فقط و از همه ور قضاوت هم شدیم تو چرا شبیه بچه دکترا نمی مونی. 

من شخصا بعد یک مدتی کلا عادت کردم که هیچ خواسته ای نداشته باشم  و اصل رو گذاشتم بر ساده زیستی به جای اینکه اعصابم رو به فاک بدم، و بعدش هم که اومدم دانشگاه درامد های خودم کافی بود تا بحثی دیگه صورت نگیره. ولی هنوز که گاهی فکرش رو می کنم، تا عمق وجودم اتیش می گیره. شاید باورتون نشه، من در حسرت یک لاک غلط گیر یا ماشین کنترلی ماه ها خیال بافی کردم و اصلا به زبان نیاوردم در بچگی هام. شاید باورتون نشه که با اولین حقوق عمرم سیصد هزار تومن اسباب بازی خریدم!! :))) این همه ثروت اندوزی مادر بنده واقعا بیش از حد بود. و خیلی بده که بابام هیچ وقت در امور تربیتی ما دخالت نکرد.... هیچ وقت نگذاشت اون سخاوت ذاتی ای که داره در وجود ما ریشه بدوانه و همه چی همیشه مستقیم با مادر بود. با کسی که خیلی سخت و اقتصادی تیشه زد بر ریشه ی هرچی ذوق کودکیه و سپر دفاعی اش همیشه اینه که :"الحق مثل بابات می مونی!"


من افتخار می کنم که تو این مورد مثل بابام می مونم. این زخم قدیمی ام سر باز کرد، چون دو شب پیش تو کشیک گوشیم زنگ خورد و از روی تخت پاویون افتاد و گوشه ی گلسش پرید. اتفاقی که برای اولین بار تو عمرم افتاد در حالی که روی گوشی دوستام به وفور و بی نهایت دیده بودم. امروز داشتم با خودم بلند بلند فکر می کردم که وقتشه برم یه کاور جدید و یه گلس جدید و یه شارژر بخرم چون عمر همه شون با هم سر اومد و من واقعا نمی تونم با کاور کثیف و گلس لب پر شده و شارژر جنازه ی فعلی ام بیش از این سر کنم.

یهو مادرم پرسید چرا؟

گفتم به خاطر اینکه گوشی زنگ خورد افتاد و گلسش شکست.

و یهو دیدم با کلامش به تصمیم من یورش اورد که می خواستی خوب نگهداری کنی، همین رو استفاده کن! انگار که من از کسی اجازه گرفته باشم برای تصمیمم! 

و منم کاملا محترمانه بهش فهموندم، که از اینجا به بعد به احترام سن قدر خرسی که دارم (و با تکیه بر این حقیقت که تو این سن در زمان خودشون طرف یک خانواده را مدیریت می کرده)، دیگه جای دخالت تو هزینه ای که من با حقوق میلیونی خودم خواهم کرد نیست. :))


مامان من ازونا بود که کلیات زندگی اش به راه بود ولی توی جزئیات شدیدا لنگ می زد. ازونایی که خریدن کاغذ کادو رو هدر ریز پول می دونستند و هیچ وقت لذت لیس زدن بستنی موزی رو نچشیدند چون بستنی بستنیه و کیلویی اش همیشه به صرفه تره.

من اینجور آدمی نخواهم بود، و افتخار می کنم که شبیه بابامم. این یک پتکه ولی سمتی که فرود می آد روی سر من نیست، روی سر اوناییه که با ترس از اینده زندگانی نکردند، زنده مانی کردند.


ولی فکر کنم اگر یه روزی منم مسئولیت کسی رو عهده دار بشم، از اون ور بوم بیفته این قدر که این حسرت در من شدیده! یحتمل فرزندان دلبندم بسیار متمول و گردن کلفت خواهند شد. 


پ.ن. حرص می خوره. شما نمی فهمید. بدم حرص می خوره. جوری حرص می خوره که معمولا من و بابام وقتی می خواهیم کادویی هزینه ای چیزی برای کسی کنیم، راحت تریم دور از چشمش باشه و نفهمه که حداقل اعصابش در ارامش باشه و اعصاب ما رو هم ول کنه. شاید باورتون نشه ولی ما حق نداریم برای کسی کادو بخریم چون توجیهی نداره و یعنی باز رفتی پولت رو ریختی تو جوب! اینقدر واکنشش قابل پیش بینیه که حد نداره. کاش من سریع تر بمیرم اگه در اینده قرار باشه چنین ژنی در وجودم فعال بشه.

پ.ن. برای همین تصمیم گرفتم یه گوشی لیتمن هم بخرم. تا الان نیازی نمی دیدم و به نظرم لیتمن داشتن برای جوجو استاژر ها مضحک و خنده دار بود. ولی الان که انترنم دیگه وقتشه! من با گوشی استاد مگوریوم گوش دادم. مگوریوم همیشه وقتی یافته ی جالبی پیدا می کنه گوشی اش رو قرض می ده به من تا منم سمع کنم.شما نمی دونید چه سرزمین عجایبیه اون تو. و البته مشتی بر دهان استکباره! هر ننه قمری تو بیمارستان ما رد می شه دو تا لیتمن از گردنش اویزونه، یعنی تو بگیر دانشجویی که از روستاهای دور هم قبول شده اینجا، به هر روشی هست لیتمن داره، بعد من خیلی جالبم، جد اندر جدم دکترند، گرگ بزرگ شده ی تهرانم در نظر بقیه، ولی با گوشی تف تفی (مترویی بخونید) توهم سمع کردن بر می دارم و می نویسم s1 و s2 سمع شد نرمال بدون سوفل سمع ریه ها clear بدون کاهش صدا. خب. به نظر بسمه دیگه. 

لیتمن چه رنگی باشه؟ خیز برداریم واسه مشکی؟ یا طوسی باشه مثل مال مگوریوم؟

Qu'ils mangent de la brioche

یا: "خب بروند شیرینی بخورند!!!"


جمله ی بالا نقل قولی منتسب به ماری آنتوانت است. واپسین ملکه پیش از انقلاب کبیر فرانسه. یک بانوی اشراف زاده، ولخرج و خوشگذران که از روند جامعه آگاهی چندانی نداشت.  

در اکتبر سال 1789 میلادی، زنان فقیر پاریس به سوی کاخ سلطنتی ورسای حرکت کردند تا لوئی شانزدهم را مجبور کنند که حکومتی معتدل تر را سرکار آورد. ملکه ماری آنتوانت وقتی شنید که زنان در بیرون قصر اجتماع کرده اند، از کسی پرسید: "این ها چه می خواهند؟" آن شخص پاسخ داد: "مردم گرسنه اند و نان ندارند بخورند!" 

ماری آنتوانت پاسخ داد:"اکنون که نان ندارند چرا بیسکویت نمی خورند؟!!!!!!"


برایتان آشنا نیست؟

"خب بروند آب معدنی بخرند!!!" 


حکومت مستبد فرانسه به فاصله چند سال بعد از این جریانات سرنگون شد.

کلاس سوم راهنمایی بودم. میز سوم ردیف وسط، زنگ اجتماعی. انصاری آمد، نمی دانم موضوع بحث چه بود. یادم است وسط حرف هایش این روایت را تعریف کرد.آن روز خیلی از این روایت خوشم آمد. صفحه ی اول کتاب اجتماعی یادداشتش کردم. هرچند بچه ها زیاد انصاری را آدم حساب نمی کردند و زیر میز در گوشی ها و کتاب ها و خواب های دیگرشان غرق بودند. شک دارم کسی اصلا این روایت را از زبان معلم شنیده باشد.  من ولی از همان روز، صدای انصاری در گوشم زنگ می زند. خسته شدم آن قدر این روایت را با خودم تکرار کردم و از خودم می پرسم معلم من کجاست... بگویید بیاید کارش دارم! باید نشانش بدهم روایتی که تعریف کرد شرح زندگی ما بود.

و من بی صبرانه انتظار تکرار چرخش چرخ دنده های تاریخ را می کشم... حتی آن روز که نباشم.