داشتم با خودم فکر می کردم
این قدر با استاد راهنمام پز اومدم و جو دادم و عشق ورزیدم،
که تهش خودم شدم بیمارش و اون شد پزشک معالجم!
یادش به خیر اون زمانی که یانگوم پخش می شد،
یه اس ام اس بود رد و بدل می کردیم،
می گفت:
"خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
چراغ هر شب تارش تو باشی
مریضی هم صفایی داره ای دوست
به شرطی که پرستارش تو باشی"
باباطاهر مینجانگو!
قضیه ی ما هم همینه، این قدر این استاد راهنما رو دوست داشتیم که تهش جدی جدی بیمار خودش شدیم. :)))
ولی وای! بگذارید واستون تعریف کنم،
خیلی حس خوبیه که مریض استاد راهنمای خودت باشی! اصلا یک حس غیر قابل وصفیه. دلت قرص قرصه. (به غیر از موارد مورد نیاز برای لخت شدن جلوی اساتید)
حالا من یک استاد انکولوژیست هم دارم، (همونی که روز آخر بخش استاژری زیر گریه زدم چون دوست نداشتم از پیشش برم.) یه زمان داشتم با خودم فکر می کردم من اگه یه روز سرطان بگیرم اصلا غمی ندارم چون مستقیم می رم پیش همین استاد و به این بهانه از سوادش استفاده می کنم و تازه بیشتر پیشش هستم! به هر جهت...
امروز پیش استادم بودم، آخر وقت...
بهم گفت کیلگ شنیدم هفته ی پیش اینجا گرد و خاک به پا کردی!! :)))
گفتم استااااااد پس گفتند بهتون....
گفت ببین اصلا نگرانش نباشی ها. اصلااااا. چیزی نیست.
بعد هیچی دیگه به زور منو کشید برد ازم اکو گرفت
والا من داشتم سرخ سفید و بنفش می شدم که نه من نمی خوام یکی که قبولش دارید رو به جای خودتون معرفی کنید من خجالت می کشم،،،،
که گفت من زورت نمی کنم ولی خودت برو بخواب تا من بیام!!!
دیگه هیچی دیگه. فکر کنم خودش هم فهمید چه قدر معذب و خجالت زده ام چون دوباره ضربان قلبم داشت می رفت بالا تا که اونجوری غیر عادی بشه!
خلاصه که گفت اکو نرمال.
و بعد که تراسه ی هفته ی پیش رو دید، به وضوح دیدم یکم اخمش تو هم رفت، گفت یعنی تو واقعا اینجوری شده بودی؟ و یکم حس کردم جدی تر شد و ترسید یا همچو حالتی. فقط گفت خوبه سنکوپ نکردی و این حرفا! که گفتم استاد اتفاقا زیاد سنکوپ کردم. و هی سرش رو به حالت تاسف تکون داد! گفت یعنی تا هفته ی پیش نمی دونستی اولین بارت بود فهمیدی؟ گفتم آره.
حالا که می دونم دلیلش چیه دیگه به اشتراک گذاشتن و گفتنش اذیتم نمی کنه. اره من یکم زیاد تر از یک آدم نرمال غش می کردم از نوجوانی. :))))))
یک چند تایی از پست های وبلاگم رو هم به دنبال حال خرابی و خودزنی ناشی از غش نوشتم ولی به شما هم نگفتم. کلا خیلی وقتا هم هیشکی نمی فهمید چون دوست داشتم قوی و مقتدر به نظر بیام و حس می کردم این غش کردن ها یکم ابهتم رو کم می کنه. به خانواده ام که نمی گفتم کلا دوست نداشتم نگرانم باشند کنترلم کنند یا هرچی. البته چندین بارش از دستم در رفت و فهمیدند. ولی کلا وقتایی که حالم خراب می شد می رفتم یک گوشه خیلی بی صدا از حال می رفتم تا وقتی که خودم دوباره به هوش بیام. یا مثلا تنهایی یکم خود درمانی می کردم هرچیزی که به ذهنم می رسید ارامم می کنه. دارو سیگار گریه موزیک... حالا که فکرش رو می کنم خیلی غریبانه و کریپی بود این حرکاتم! :))))
مامان بابام هم چون خیلی درگیر کارشون بودند اصلا نمی فهمیدند که مثلا من می رفتم اورژانس یا حالم به هم می خورد یا هرچی. می پیچوندمشون.
دو سه باری ش رو دوستام پیشم بودن جمعم می کردن و مثلا می گذاشتیم به حساب لاغری ضعف صبحانه نخوردن یا هرچی... گاهی هم حالا هرکی که کنارم بود. یعنی اینجوری بود که یهو برق از کل سیستمم می پرید و تمام!
خلاصه اولش هی با استاد شوخی شوخی کردیم، ولی بعد که اون تراسه ی هفته ی پیش رو دید، خیلی آمرانه گفت همین هفته حتما باید پیگیری بشه خیلیییییی ریت قلبت بالا بوده همه هم دیگه اینجوری نمی شن.. داشته توی دقیقه سیصد تا می زده! و گفت حالا دیگه جدی شد من فکر نمی کردم اینجوری شده باشه. و خیلی هم ذوق کرد چون ظاهرا نوار قلبه خیلی خیلی تیپیک بود و تمام ویژگی های یک نوار قلب اموزشی رو داشت.
بعد وسط حرف هاش بهم گفت اگه عملت نکنه و مثلا جای مناسبی نباشه برای ابلیت کردن، شاید تا اخر عمر بخوای دارو بخوری! که به کفشم. واقعا وات د فاک طور نگاه کردم استادم رو در اون لحظه! در حال حاضر اصلا به این گزاره فکر نمی کنم مگه من ادمی ام تا اخر عمر دارو بخورم؟ شوخی اش گرفته! البته از سمتی دیگر من ادمی هم نیستم که به این راحتیا عمل کنم. من از یک واکسن کرونا اون جوری می ترسیدم حالا عمل قلب؟ :))))گرفتی ما رو؟ ای خدا پیشونی پیشونی ما رو کجا می شونی.
دیگه استادم قرار شد زنگ بزنه با دکتر کانادایی اوکی کنه خودش و تاکید کرد تا نرفته کانادا برو پیشش و ... خیلی دلسوزانه به فکرم بود انگار که واسه یک لحظه من بچه اش باشم. حالا من نمی دونم چرا یکم واکنش هاشون اگزاجره است. یا من هنوز اکی نیستم و بینش ندارم به چیزی که دارم یا اینا خیلی منو دوست دارند. اخه والا به نظرم اصلا چیز مهم و جدی ای نیست و خب اینا هم همه دکترن دیگه ده بار این مدلی دیدن چرا باز رفتارشون عوض می شه.
می دونی جالبیش چیه؟ این که این مدت مامان بابام خیلییی مهربان شدند. :)))) مامانم زنگ می زنه حالم رو چک می کنه بابام پیام های محبت امیزمی فرسته. و هر بار ازم می پرسند قلبت که اونجوری نشد؟ :))))
و حالا می دونید خوبیش چیه؟ اینکه ارتباط مستقیم داره با استرس. یعنی هر کی منو اذیت کنه و باعث استرس کشیدنم بشه قلب من می ره به اون سمت که اونجوری بشه. یعنی ازین به بعد هر کی منو اذیت کرد من دستم رو می گذارم رو قلبم و خیلی شیک (واقعی یا نمایشی) غش می کنم. :)))
بهشون می گم دیگه نمی تونید منو اذیت کنید باید باهام لطیف باشید. گفتند غلط کردی می بریم می سوزونیمش سریعتر ما حالتو نداریم!
خلاصه من کار دارم حالا حالا ها با این چیزی که از تو خودم کشف کردم. *_* استادم بهم گفت تو استرسی هستی نه؟ گفتم آره. گفت اخه ارزشش رو داره؟ بیا حالا تحویل بگیر.
دیگه بچه های خوبی باشید، رو نرو من راه نرید وگرنه قلبم به فنا می ره! مرسی عح. واقعا یک سری ها رو نمی بخشم سر این قضیه... وقتایی که حرص می خوردم از دستشون استرس می کشیدم و قلبم اینجوری می شد و فکر می کردم اکیه همه همینن و تحمل می کردم!
پ.ن. الان که دارم اینا رو می نویسم با فکر کردن بهش باز اونجوری می شم. ای بابا.
پ.ن. اون یکی استاد راهنمام هم که از اول مهربون هفت عالم بود ولی رسما دیگه خییییلی مهربون تر شده! هر بار خیلی ریز ازم می پرسه خوبی؟ بعد بیشتر شوخی می کنه بیشتر می خندیم. امروز که کلا اینقدر رفتارش عوض شده بود که اگه ایران نبودیم من واقعا حس می کردم شاید چیزی خورده های شده. هی شوخی می کرد هاه هاه هاه می زد زیر خنده. یعنی خب تا هفته ی پیش مهربون رسمی بودیم، الان دیگه نه. من با این تئاتری که هفته ی پیش دراوردم، مرز های دانشجو بودن رو جا به جا کردم! دیگه مثل یک دوست می بینند من رو که میشه باهاش خاطره تعریف کرد خندید غیبت کرد زد پشتت و کلا نه یه دانشجو. و فکر کنم این حس خوبیه.
پ.ن. لامصبای بی وجدان، یعنی حتما باید قلبم اینجوری می شد تا یکم مهربون تر باشیم با هم؟ یا بیشتر وقت بگذاریم؟ مامانم می گه می خوام مطبم رو تعطیل کنم این هفته بریم پیش استاد کانادایی ه! و باورم نمی شه. گااااد. یادم نمی آد اخرین باری که مامانم مطبش رو داوطلبانه تعطیل کرده کی بوده. این قدر دوره که یادم نیست.
پ.ن. به غیر از سه تا استادم، مسئول اکو، چندتایی از رزیدنت ها که بالا سرم بودند هفته ی پیش (و ایشالا چهره ی من یادشون نمی مونه) ، مادر و پدر (و البته شما) که از بینشون فقط شما رو داوطلبانه انتخاب کردم بهتون بگم و بقیه خودشون خودجوش فهمیدن، کس دیگه ای از این قضیه خبر نداره و منم خوش حالم. چون همین الانش هم حس می کنم همه خیلی ترحم می کنند و این زیبا نیست.شایدم فقط حس منه! ولی یهو همه مهربون و با حوصله شدند. حالا فرض کن به دوستی فامیلی اشنایی چیزی بگم چه شود! شما هم نگید به کسی. تا ببینیم با این قلب چی کار کنیم.
یه شعره هست (+ از مهرزاد امیرخانی) می گه:
"ترسو شدم بی تکیه گاهی درد داره
هیشکی نمی تونه ازم سر در بیاره
هی نامنظم می تپه قلب مریضم
اونم یه جورایی دیگه طاقت نداره...."
حال ماست. هی نامنظم می طپه قلب مریضم. :))))
این اهنگه رو بگذارید به یاد من گوشش بدید. هاه هاه هاه. مسخره هم خودتونید. این مدت من پادشاهم هرچی بگم همونه وگرنه که قلبم اونجوری می شه. دستوراتم لازم الاجراست! *_*
حس من ترحم نیست نگرانتم
ترحم هم خوبه حتی!
خودم هم به خودم ترحم می کنم.
تو لطف داری...
ببین اتفاقا اصلا نگران نباش،
اگه چیز مهمی بود خودم اول نگران می شدم.
از نظر فیزیکی این اصلا اتفاق مهمی نیست تصحیحش تقریبا صد درصده و خیلی خوب جواب می ده و حتی بدون تصحیح هم عمر طبیعی داره. نگرانی ام بیشتر بابت اینه که پول زیاد می خواد و اینکه برنامه ام خیلی شلوغه اصلا نمی دونم چه جور باید مرخصی بگیرم برای عمل چون چند روزی درگیرم بکنه احتمالا و دوست ندارم به کسی بگم واسه چیه.نمی دونم چه جور اون همه استاد و رزیدنت و دوستای خودم رو قانع کنم که نیام بدون اینکه بگم چرا. چون من ادمی هم هستم هر روز حاضرم هر روز دقیقا.
یکم هم از بستری اش به خاطر کرونا می ترسم. اصلا حالم به هم می خوره به عنوان بیمار تو بیمارستان باشم لا به لای بیمارا. جنبه ی روانی اش اذیتم نی کنه و دوست ندارم بهش فکر کنم. تحمل اینکه قبولش کنم سخته.... با وجودی که گفتم اصلا چیز مهمی نیست.