کیلگارا هستم...
نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته...
_گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_
راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت.
Kilgharrah. I would not have summoned you
If there was any other choice...
mnemailnadaram@protonmail.com
ادامه...
نظرسنجی
جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟
هه. چیه؟ :)))) هول بودم زمانو از دست ندم نشد تو خود پست درست بنویسم بقیه بفهمن قضیه چیه. اینجا می نویسم قابل درک باشه واسه کسایی که نخوندن کتاب رو.
اینجوریاست که حماسه ی هری پاتر، ته آخرین کتابش یه بخشی داره به نام نوزده سال بعد. یه سوپاپ اطمینانه که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد. هری بزرگ شده، ازدواج کرده و بخش نوزده سال بعد در اصل روایت یه روزه. روز اوّل سپتامبر دو هزار هفدهه. روزی که دومین بچّه ی هری برای اوّلین بار داره می ره مدرسه. هاگوارتز معروف. خب. این آخرین تاریخیه که تو کتابا وجود داره. و تا همین امروز آینده بود برای ما. ولی از امروز به بعد هر کی کتابا رو بخونه، داستان داره واسش تو گذشته اتفاق می افته. کل داستان. من جزو کسایی بودم که بخشی از کتاب تو گذشته م اتفاقا افتاده بود و بخشی ش تو آینده م. حس باحالیه. :{
و امروز دقیقا و تحقیقا نوزده سال بعد بود. جایی بود که دنیای ما با دنیای هری اینا تلاقی داشت. انگار که اونا واقعا وجود دارن و یه خانواده ان توی لندن. یک سپتامبر دو هزار و هفده امروز بود. بی هیچ کم و کاستی. من زنده بودم ببینمش. خوش حالم. ولی اینترنت نداشتم تو زمان مناسب ثبتش کنم. هفده دقیقه از روز جدید شمسی و حالا نمی دونم چند دقیقه از روز جدید میلادی گذشته بود. که واسم مهم نیست، باید اعلام وجود می کردم... آهان شاید اینم دوست داشته باشم که یادم بمونه عید قربان بود.
پ.ن: فکر کنم اوّلین کامنتیه که در جوابش طومار پر کردم. برای یه ایموجی. فرض کن.
روزی که البوس سوروس رفت هاگوارتز...امشب احتمالا همه توی شک هستن که چرا برای اسلاترین انتخاب شد
همه رو بی خیال. با اون باباش، خود آلبوس در وهله ی اوّل داره سکته می کنه الآن؛ تو رخت خوابی که پرده های کنارش سبزن. چه قدرم استرس داشت به خاطرش بنده خدا. تهش هم همونی که می ترسید شد. ولی من ته ش رو تو ذهنم اینجوری تصوّر نکرده بودم. فرزند نفرین شده رسما گند زد به تک تک تخیّل هام. من آلبوس رو انداخته بودم تو گروهی که خودش دوس داشت.
به نظر من اون روزی که خانوم رولینگ داشت اینا رو مینوشت خودشم به این فکر میکرده که بچه ی هری اسلیترین نمیوفته
مخصوصا اینکه هری به بچه ش اطمینان خاطر داد که کلاه نظر خودش رو هم در نظر میگیره
اینجوری انگار هری رو ضایع کرد
و برای اینکه بتونه کشش بده با احساسات ما بازی کرد
اصلا ببین کاری ندارم داستان خودشه هر کاری می خواد باهاش بکنه پول بکشه بیرون ازش ما رم بگیره به کفشش. من کرسد چایلدو خودم دوست داشتم حتّی. هیجان زده شدم واسه ش وقتی اومد بیرون. گارد نگرفتم ده تا نقد بدم بیرون با وجودی که دیوونه ی این حماسه ام. اصلا دیدم این نبود که باید بسته بمونه کتاب.
ولی اون چیزی که من خوندم.... کاملا حس می کردی شتاب زده س. هول هولکی. ماست مالی. سمبل. سبکش شبیه رولینگ بود... ولی خودش نبود. گذر زمان رولینگو هم خر کرده. و بله. الآن می گم که باید بسته می موند نه به خاطر اینکه توان ادامه داده شدن نداشت. به خاطر اینکه خود نویسنده ی اصلیش هم حتّی حوصله ی ادامه دادن رو نداشت. ما کی باشیم این وسط؟ رولینگ از اون دنیا خیلی وقته که بریده. اون دنیای زمانی ش بوده که تو بدبختی و بیچارگی دست و پا می زده. الآن دیگه احساساش اون نیستن. ماله کشی می کنه که شبیه اون دنیا بشن ولی نمی شن. وگرنه داستان کاملا پتانسیل ادامه دادن رو داره.
با کتاب جدیدش یه پازل گنده انداخت جلو خواننده ها ولی فقط با یه تیکه. انگار که این یه تیکّه می تونه پرش کنه. د نمی تونه دیگه.
خودمم یه لحظه شک کردم
خب تو که انقدر پاتر بازی گفتم حتما من اشتباه کردم
رفتم کتابو آوردم دوباره خوندمش
اتفاقا من این شکلی بودم خیلی، اینکه همه چی رو حفظ کنم و همه فک شون بیفته. تقریبا تو راهنمایی. اون زمان کتابا رو نداشتم. پول نداشتم که بخرم. ولی روزی که کتابا رو خریدم بالاخره، راحت کردم خودمو. همه ی اطّلاعات تو مغزم رو با هم ریختم دور دیگه. وسواس گرفته بودم. تقریبا مطمئنّم یه حالتی از یه بیماری روانی بود. کارم به جاهای باریک کشیده بود کم کم. در واقع دیگه سعی کردم حرص نزنم واسشون. همه ی یادداشت هام، همه رو گذاشتم گوشه ی قفسه خاک بخورن. الآن دیگه نمی دونم کجان حتّی.
به خودم اجازه دادم که یادم بره چون اگه نیاز داشتم با یه اشاره کتاب رو باز می کردم و می خوندم اون تیکّه شو. سرچ می زدم رو اینترنت. حالا نمی دونم خوبه یا بد، ولی وسواسم کم تر شده. امّا خب الآن عواقبش اینه که برای آن لحظه توهم زدم لیلی لونا از آلبوس بزرگ تر بوده و اینجوری نوشتمش متاسّفانه. شرمه که چیکه می کنه.
دشمنت شرمنده
پیش میاد
منم یه وقتایی قاطی میکنم بدو بدو میرم سراغ کتابش
حتی شده وسط خوابم بیدار شدم و یه جاش رو که رو مخم بوده و یادم رفته خوندم بعد دوباره خوابیدم
آدم این همه ادّعاش بشه بعد اینجور. هه. باز خوبه اینجا نسبتا آدما خودی ترن. :))))) ولی عمرم اگه اجازه بده، یه روز مفصل باید بیام سراغت یه سری از مسائل غیر قابل هضم ش رو واست بنویسم ببینم نظرت چیه. با بچّه ها خیلی چیز میز غیر قابل فهم در آوردیم از توش طی گذر زمان. شاید تو جوابشون رو بدونی یا ایده ای داشته باشی واسش. رو کاغذ نوشتمشون، عمری بود می آم تایپ می کنم یه روزی ببینم نظر تو چیه. شایدم پستش کردم رو وبلاگم.
این هنه علاقه به هری پاتر ستودنیه واقعا..
اونقدری که تو از هری پاتر نوشتی تو این بلاگ دیگه کم کم دارم وسوسه میشم برم بخونمش یا سری فیلماش رو نگاه کنم.
درنگ نکن. جدی... چه طور... تا الآن... وسوسه نشدین؟ هری پاتر رو نخونین... با هری پاتر زندگی کنید. و فیلم نه. کتاب. زندگی ت دو شقّه می شه. قبل هری پاتر و بعد هری پاتر. یعنی به من بگن یک کتاب نام ببر که قبل از مرگ باید خواند، بهشون می گم همین یه رقم رو خوب بخونید واسه کل زندگی تون بسّه. فقط باید تو جوونی خوندش، سن که بالا بره دریچه های خلاقیت بسته و بسته تر می شن. بجنب به خودت سالاد.
:/
هه. چیه؟ :))))
هول بودم زمانو از دست ندم نشد تو خود پست درست بنویسم بقیه بفهمن قضیه چیه.
اینجا می نویسم قابل درک باشه واسه کسایی که نخوندن کتاب رو.
اینجوریاست که حماسه ی هری پاتر، ته آخرین کتابش یه بخشی داره به نام نوزده سال بعد. یه سوپاپ اطمینانه که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.
هری بزرگ شده، ازدواج کرده و بخش نوزده سال بعد در اصل روایت یه روزه. روز اوّل سپتامبر دو هزار هفدهه. روزی که دومین بچّه ی هری برای اوّلین بار داره می ره مدرسه. هاگوارتز معروف.
خب. این آخرین تاریخیه که تو کتابا وجود داره. و تا همین امروز آینده بود برای ما. ولی از امروز به بعد هر کی کتابا رو بخونه، داستان داره واسش تو گذشته اتفاق می افته. کل داستان.
من جزو کسایی بودم که بخشی از کتاب تو گذشته م اتفاقا افتاده بود و بخشی ش تو آینده م. حس باحالیه. :{
و امروز دقیقا و تحقیقا نوزده سال بعد بود. جایی بود که دنیای ما با دنیای هری اینا تلاقی داشت. انگار که اونا واقعا وجود دارن و یه خانواده ان توی لندن. یک سپتامبر دو هزار و هفده امروز بود. بی هیچ کم و کاستی. من زنده بودم ببینمش. خوش حالم. ولی اینترنت نداشتم تو زمان مناسب ثبتش کنم. هفده دقیقه از روز جدید شمسی و حالا نمی دونم چند دقیقه از روز جدید میلادی گذشته بود. که واسم مهم نیست، باید اعلام وجود می کردم...
آهان شاید اینم دوست داشته باشم که یادم بمونه عید قربان بود.
پ.ن: فکر کنم اوّلین کامنتیه که در جوابش طومار پر کردم. برای یه ایموجی. فرض کن.
روزی که البوس سوروس رفت هاگوارتز...امشب احتمالا همه توی شک هستن که چرا برای اسلاترین انتخاب شد
همه رو بی خیال.
با اون باباش، خود آلبوس در وهله ی اوّل داره سکته می کنه الآن؛ تو رخت خوابی که پرده های کنارش سبزن.
چه قدرم استرس داشت به خاطرش بنده خدا. تهش هم همونی که می ترسید شد.
ولی من ته ش رو تو ذهنم اینجوری تصوّر نکرده بودم. فرزند نفرین شده رسما گند زد به تک تک تخیّل هام. من آلبوس رو انداخته بودم تو گروهی که خودش دوس داشت.
البته بچه ی دوم هری،اون بالا نوشتی سوم
اطلاعات غلط به بچه ی مردم نده برادر من
ببخشید؟
پس لیلی لونا چی بود!!!
پ.ن: اوه، آره دوباره خوندم گرفتم چی گفتی. بله بله، درست می فرمایید. لیلی لوناشون کوچیک تر از این بود که مدرسه بره. آلبوس دومی بود. :-"
به نظر من اون روزی که خانوم رولینگ داشت اینا رو مینوشت خودشم به این فکر میکرده که بچه ی هری اسلیترین نمیوفته
مخصوصا اینکه هری به بچه ش اطمینان خاطر داد که کلاه نظر خودش رو هم در نظر میگیره
اینجوری انگار هری رو ضایع کرد
و برای اینکه بتونه کشش بده با احساسات ما بازی کرد
اصلا ببین کاری ندارم داستان خودشه هر کاری می خواد باهاش بکنه پول بکشه بیرون ازش ما رم بگیره به کفشش.
من کرسد چایلدو خودم دوست داشتم حتّی. هیجان زده شدم واسه ش وقتی اومد بیرون. گارد نگرفتم ده تا نقد بدم بیرون با وجودی که دیوونه ی این حماسه ام. اصلا دیدم این نبود که باید بسته بمونه کتاب.
ولی اون چیزی که من خوندم.... کاملا حس می کردی شتاب زده س. هول هولکی. ماست مالی. سمبل. سبکش شبیه رولینگ بود... ولی خودش نبود. گذر زمان رولینگو هم خر کرده. و بله. الآن می گم که باید بسته می موند نه به خاطر اینکه توان ادامه داده شدن نداشت. به خاطر اینکه خود نویسنده ی اصلیش هم حتّی حوصله ی ادامه دادن رو نداشت. ما کی باشیم این وسط؟ رولینگ از اون دنیا خیلی وقته که بریده. اون دنیای زمانی ش بوده که تو بدبختی و بیچارگی دست و پا می زده. الآن دیگه احساساش اون نیستن. ماله کشی می کنه که شبیه اون دنیا بشن ولی نمی شن. وگرنه داستان کاملا پتانسیل ادامه دادن رو داره.
با کتاب جدیدش یه پازل گنده انداخت جلو خواننده ها ولی فقط با یه تیکه. انگار که این یه تیکّه می تونه پرش کنه. د نمی تونه دیگه.
مگه هری سه تا بچه نداشت؟
لی لی دوسال دیگه میره مدرسه دیگه
اونی که رفت دومیش بود
روم سیا. :#
خودمم یه لحظه شک کردم
خب تو که انقدر پاتر بازی گفتم حتما من اشتباه کردم
رفتم کتابو آوردم دوباره خوندمش
اتفاقا من این شکلی بودم خیلی، اینکه همه چی رو حفظ کنم و همه فک شون بیفته. تقریبا تو راهنمایی. اون زمان کتابا رو نداشتم. پول نداشتم که بخرم.
ولی روزی که کتابا رو خریدم بالاخره، راحت کردم خودمو. همه ی اطّلاعات تو مغزم رو با هم ریختم دور دیگه. وسواس گرفته بودم. تقریبا مطمئنّم یه حالتی از یه بیماری روانی بود. کارم به جاهای باریک کشیده بود کم کم.
در واقع دیگه سعی کردم حرص نزنم واسشون. همه ی یادداشت هام، همه رو گذاشتم گوشه ی قفسه خاک بخورن. الآن دیگه نمی دونم کجان حتّی.
به خودم اجازه دادم که یادم بره چون اگه نیاز داشتم با یه اشاره کتاب رو باز می کردم و می خوندم اون تیکّه شو. سرچ می زدم رو اینترنت.
حالا نمی دونم خوبه یا بد، ولی وسواسم کم تر شده. امّا خب الآن عواقبش اینه که برای آن لحظه توهم زدم لیلی لونا از آلبوس بزرگ تر بوده و اینجوری نوشتمش متاسّفانه.
شرمه که چیکه می کنه.
به نظرم دلیل اصلیش که خیلی به من نچسبید این بود که به قلم خودش نبود
والّا یک همچو چیزی فرموده بودن که دقیقا همون چیزیه که تو ذهن خودم بوده. :-"
رولینگ،
ملکه قصّه ها...
و البتّه ملکه ی تبلیغات...
دشمنت شرمنده
پیش میاد
منم یه وقتایی قاطی میکنم بدو بدو میرم سراغ کتابش
حتی شده وسط خوابم بیدار شدم و یه جاش رو که رو مخم بوده و یادم رفته خوندم بعد دوباره خوابیدم
آدم این همه ادّعاش بشه بعد اینجور. هه. باز خوبه اینجا نسبتا آدما خودی ترن. :)))))
ولی عمرم اگه اجازه بده، یه روز مفصل باید بیام سراغت یه سری از مسائل غیر قابل هضم ش رو واست بنویسم ببینم نظرت چیه. با بچّه ها خیلی چیز میز غیر قابل فهم در آوردیم از توش طی گذر زمان. شاید تو جوابشون رو بدونی یا ایده ای داشته باشی واسش. رو کاغذ نوشتمشون، عمری بود می آم تایپ می کنم یه روزی ببینم نظر تو چیه. شایدم پستش کردم رو وبلاگم.
این هنه علاقه به هری پاتر ستودنیه واقعا..
اونقدری که تو از هری پاتر نوشتی تو این بلاگ دیگه کم کم دارم وسوسه میشم برم بخونمش یا سری فیلماش رو نگاه کنم.
درنگ نکن.
جدی...
چه طور...
تا الآن...
وسوسه نشدین؟
هری پاتر رو نخونین... با هری پاتر زندگی کنید.
و فیلم نه. کتاب.
زندگی ت دو شقّه می شه. قبل هری پاتر و بعد هری پاتر.
یعنی به من بگن یک کتاب نام ببر که قبل از مرگ باید خواند، بهشون می گم همین یه رقم رو خوب بخونید واسه کل زندگی تون بسّه.
فقط باید تو جوونی خوندش، سن که بالا بره دریچه های خلاقیت بسته و بسته تر می شن. بجنب به خودت سالاد.
مخم سوت کشید وقتی دیدم در عرض دوساعت اونم بامداد روز شنبه(!) هشت تا کامنت اومده واست
چیکار میکنی باخودت کیلگ؟
خب حالا داستان این پست چیه؟
نکنه اینم به اون آرشیوی مربوطه که من نخوندم و جز من همه خوندن؟:/
دیگه ببین پیش کسوت که باشی همین می شه.
طرفدارامن. سوز به دل. جادو جمبلشون کردم چیز خور شدن نصف شبی.
*آرشیو تو را به خود می خواند ای جوانک.
خب نمیخواد توضیح بدی
کامنت اولو خوندم جوابمو گرفتم
حس خیلی باحالی باید داشته باشه برات الان
well... yeeeeeeeeeeeeah.
xeili xeili xeili xeili....