می دونی کیلگ؟ می دونی از کجا فهمیدم که دارم ذرّه ذرّه خشک می شم بدون این که مشخّص باشه؟ اینا بهش می گن بزرگ شدن احتمالا... امّا من بهش می گم خشک شدن.
از همین امروز. که رفتم شهر کتاب... و ... هیچی.
دقیقا هیچی. خالی. هیچ احساسی نداشتم.
نه به قفسه کاغذ رنگی ها...
نه به جعبه ی مداد نوکی ها...
نه حتّی به طرح جدید کیف ها و دفتر های سال تحصیلی جدید...
- نگا کن کیلگ. اون کوله هه رو. اون بالا.
...
- اوهوم.
- خب؟ همین؟ هیچی نمی گی؟
- چی بگم؟ آره کوله ست دیگه، مثل بقیه ی کوله هایی که آویزون کردن.
- کیلگ، یعنی می خوای بگی رنگش، سبزیش... ته دلت رو قلقلک نمی ده؟
- نه، خیلی وقته که دیگه نه.
- ولی کیلگ! کوله ی غفی ...؟ این کوله ی غفی ه. دوم دبیرستان که بودی دوست داشتی که...
-هه، من خیلی وقته که دیگه دوم دبیرستان نیستم.
- امّا غفی چی پس؟
- غفی مرده. تو زندگی من نیست دیگه. مثل مرده ها. به چیش بچسبم؟ بلد بود فقط همون دو سال فکر های آرمانی تو کلّه مون بکاره و بره. محو شه. نباشه.
- چیزی نیس، تو فقط اعصابت داغونه. یکم امید می خوای. برو اون وری...
...
- آره آفرین همون ور... اون کتاب نارنجی ه رو بردار.
- شوخی می کنی؟ "بیست داستان امیدواری؟" عمرا..
- بازش کن.
...
- کیلگ بهت می گم بازش کن. شانسی یه صفحه ش رو بیار. کیف می ده ها...
بازش می کنم. وسط یه داستان فرود می آم. روایت یه پسر جوون تو دانشگاست. مامانش زنگ می زنه... بهش می گه: "دکتر ها از بابابزرگ قطع امید کردن. اگه می خوای برای بار آخر ببینیش..." پسره سر مامانش جیغ می زنه، گوشی رو قطع می کنه.
کتاب رو می بندم. به صدای توی سرم نهیب می زنم:
-همین بود؟ امیدت همین بود؟
- ولی کیلگ تو که تا تهش رو نخوندی!
- واسم مهم نیست. دیگه مهم نیست. من می دونم تهش بابابزرگه می میره. حسّش می کنم. چه با یه داستان قشنگ و تاثیر گذار چه با یه سناریوی تلخ.
- کیلگ وایسا...! کیلگ!
و از شهر کتاب می زنم بیرون. برای مدّت های خیلی طولانی.
من دارم تبدیل به یه هیولای بی روح می شم. تبریک می گم به خودم.