یکی از بچه ها داشت می رفت شمال الآن،
اینقدر ناخودآگاه موقع خداحافظی دلم گرفت که نگو.
یه احساس خیلی خیلی خر.
این برای من دقیقا همان جنس احساس پرواز فاوکس تو آسمان صحنه ی آخر شاهزاده ی دو رگه ست. همون آهنگ دِ فرندز، نیکولاس هوپر.
بهش گفتم "صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی آسفالت رو دوست دارم."
گفت "آره منم بچه بودم دوست داشتم، الآن ولی دیگه نه."
راستش من همیشه خیلی خودم رو کوچک تر از اون می بینم که در مورد چیزی اظهار نظر کنم،
همیشه فضای ذهنی رو باز می ذارم،
درس احتمال عشقمه، پس همیشه کم ترین احتمال ها رو هم در نظر می گیرم،
سعی می کنم دنیا رو از چشم همه ببینم، طرف همه رو بگیرم، همه رو یک دسته کنم، تفرقه ها رو فیصله بدم.
ولی به قطع یقین می گم کسشر "محض" بافت این یاروی توی گفتگو خبری،
این قدر غیر تخصصی حرف زد،
احمق. بود. همین یه فحش کافی شه. تنها وجه تمایزش از بابون رو ازش سلب کردم.
خونه ی ما الآن غوغاست،
تلگرام از اونور داره می ترکه،
دیگه شما خودت از لحن کوچه بازاری اون یارو و جانب داری مجری کره خرشون، باید بفهمی چی می خوان به سر این مملکت بیارند.
اینقدر خسته ام،
اینقدددددر خسته ام،
حوصله ی بحث کردن ندارم دیگه حتی.
آدم دیگه یه حجمی از فقدان منطق رو می بینه،
اصلا دیگه دلش نمی خواد بحث کنه حتی.
مادرم بهش گفت: " دعا می کنم از همین فردا سرطان روده بگیری ببینم کی میاد MRI ت کنه."
بابام گفت: "مغز. تومور مغز بهتره."
آخه تو که خودت یه فرق بین MRI و سی تی رو نمی دونی، گوساله،
چرا... به چه حقی ذهن مردم رو مسموم می کنی؟
همچین می گه انگار MRI نخود لوبیاست.
خیلی حالمون به هم خورد خلاصه.
استاد امروز می گفت: "دیگه ویزیت ما باید از ویزیت آرایشگر که بالا تر باشه. ولی نیست بچه ها!"
می گفت تو نیجریه!! ضریب کاشون بالاتره حتی.
اصلا می دونی چی دارن یادمون می دن این روزا؟ که باید مریض رو روی تخم چشمامون بذاریم. سه واحد داریم فقط پاس می کنیم که یاد بگیریم مریض رو باید رو "تخم" چشممون بذاریم. از اونور سه واحد دیگه یادمون دادن چه جوری از خودمون مقابل مریض دفاع کنیم.
راستش من با این اوصاف ترجیح می دم سه واحد دوم رو بخونم فقط.
اصلا دلم برای هیچ کس نمی سوزه،
همون طور که از اولش اومدم این تو.
به نظرم همه ی آدم ها (حتی خودم) کثافت تر و خودخواه تر از اونن که لیاقت باقی موندن نسلشون روی کره ی خاکی رو داشته باشند.
اصلا دیگه واسم مطرح نیست این حرفا.
حیوان باشه اکی، می گی شعور نداره.
ولی وقتی شعور داره و اینجور می کنه، از نظر من همون بهتر که انقراض همه از بیخ.
می خواد به چی برسه؟ پزشک رو به جون پرستار بندازه؟ مریض رو از اونور به جون این دو تا بندازه؟ اومده می گه تو غرب. احمق من، کجای ایران شبیه غربه که حالا تو چسبیدی غرب؟
جیغ زدن از سر درد رو ندیده این یارو. اون تک لحظه ی جون دادن رو ندیده. وقتی که یکی می آد و حاضره همه چی شو بده که فقط درد نکشه، وقتی که چشاش دو دو می زنه، وقتی یه آدم بالغ مثل چی اشک می ریزه، اون جنون از سر درد رو نفهمیده هنوز. وگرنه هیچ وقت اینجور نمی گفت. هیچ وقت این جوری ما رو دل چرکین نمی کرد.
خل وضع برگشته می گه "پزشکی که به رایگان از بیت المال درس خونده باید خیلی مالیات بده". آخ ببخشید نمی دونستم بقیه ی دانشجو ها دارن تو اردوگاه کار اجباری دست و پا می زنن.
کیسایی که این روزا می بینیم یه ور داغونمون کرده، این وضع گل و بلبل یک ور دیگه.
به قول مدیری، پول آب را باید بدهیم، پول گاز جدا!
همه موافقند باید یه بی چاک و بی دهن می فرستادن واسه مناظره، این یابو شخصیت حالیش نبود اصلا.
برم فردا این عقایدو فرو کنم به چش و چال چند تا بچه ی دانشگا دور هم فحش بدیم دلم باز شه اقلا. خیلی تباه بود. این چی بود پخش کردند ناموسا. ما از ترامپ نباید بترسیم. هیولای اصلی در شهر دل است... ای لیف.
حالا اگه این بچه های خل مذهبی خط امامی ما هستن، فردا همه شون می خوان بگن، بله کاملا به حق بود. دانشگا هم هم سنگر نداریم متاسفانه.
داشتم دو تا پست قبل رو باز خوانی می کردم،
به این نتیجه رسیدم "سقفِ قفس" هم عجب جناس قلب کشف نشده ی محشریه واسه اسم کتاب شدن.
وسواس واژه. با وسواس واژه طرفم من.
سهراب سپهری ام این مرضو داشته بابا. مطمئنم. برای همین خیلی هم ناراحت نمی شم وقتی به خودم می آم می بینم یه ترکیب واژه ای رو نیم ساعته دارم با خودم تکرار می کنم و تهش دیگه از معناش خارج می شه و حال می ده.
اصلا من دوست دارم یه جا بشینم اسم کتاب تولید کنم، بعد یه گروه تولید محتوا استخدام کنم داخلش رو پر کنند.
نه که نتونم خودم بنویسم، حسش نیست.
امروز فکر می کنم یه استاد رو برای آخرین بار تو کل عمرم دیدم. تا الآن نمی دونستم آخرین بار بود.
حس گند و گه و مسخره ای دارم راستش.
می بینی کاهو و کلم رو تشخیص نمی دم، ولی از وقتی به این فکر کردم که آخرین بار بود، تک تک لحظه های امروزی که تو راه دیدمش هی داره واسم تکرار می شه. هر بار به طرز مسخره ای پر رنگ تر از بار قبل. در این حد که به این نتیجه رسیدم یه گربه هم بود اون کنار وقتی داشتم باهاش صحبت می کردم. یه زر ورق ساندویچ هم دست یکی بود. حتی اینکه من رو لبه وایساده بودم. و مثلا پاهام پنج سانت بالا تر بود. و شت. روی آستین پالتوی کرم رنگش دکمه ی سیاهی داشت. ای لعنت. اینا چه چیزای بی ربطیه داره یادم می آد. می بینی آدم خنگ؟ تا صبحم بنویسم باز اضافه تر یادم می آد. می خوام نشونت بدم اینا دقیقا همون جاهایی ه که باید برای کاهو و کلم خالی کنی. می بینی.
بگذریم. از یه طرف دوست دارم باهاش عکس بندازم. از یه طرف یه چیزی تو مخم کلیک می شه که مگه تو خودت نبودی که می گفتی اصلش به خاطره هاست و عکس قداستشو کم می کنه و اگه واقعا مردی تو مخت نگه ش دار؟ و مدام بین این دو تا طناب کشی می شم.
ولی اگه ببینمش دوباره، گور پدر همه چی و همه کس، حتما اگه اکی بده باهاش عکس می گیرم.
حتی شاید باورت نشه،
من هنوز که هنوزه بیلِ همه چیز رو تست نکردم.
شیش هزار تا جم دارم اون تو، یحتمل می خوام ببرم سر قبرم.
این بار آپدیتش رو هفتاد و سه درصده.
بیایید براتون از یکی از عشق ترین استادای جهان، فحش یادگرفتم.
برگشت گفت: "این فلسفه های تستیکولار چیه به هم می بافید؟"
"فلسفه های تستیکولار"
"فلسفه های تستیکولار"
ادبیات این موجود پسندیده شد.
شدیدا. قویا. اکیدا قویا حتی.
خیلی قشنگ تر از ما ها حرف می زنه اقلا. فحشای این دوران تکراری شده، خسته کننده شده، و روتین شدن هر چیزی کشنده ست می دونی...
دارم به کتابی که می خوام بنویسم و فعلا تنها چیزی که ازش می دونم اسمشه، فکر می کنم..
"فلسفه های تستیکولار"
بعد می برم می دم امضاش کنه.
یعنی اشک به چشمم حلقه زد تحت این افکار.
روزی که کتابمو داره امضا می کنه.
پ.ن. آره خب، خودم فهمیدم.
اینجا ایرانه مجوز نمی دن.
منم فقط به شرطی می نویسمش که اسمش همین باشه. و لا غیر. من این اسم رو می خوام.
به نظرم همه ی آدما پرنده تو قفس هستند،
ولی ما ایرانی ها، خب آره سقف قفسمون به طرز خیلی ناجوان مردانه ای پایین تره.
اینجا خیالم نمی تونیم بکنیم. کتاب منتفیه.
به جای کاهو رفتم کلم خریدم.
وحشت ناکش اینجاست که بهم گفت همشو می دم خودت بخوری عزیزم!
گاهی از میزان هپروت بودن خودم، حالم به هم می خوره.
چقد گیج.
اعصابم خورد شد.
یه کاهو بلد نیستی بخری، یه کاهو!!