Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - M

تصمیم گرفتم این پستای تعطیلاتم رو بذارم ته تهش نشر بدم.

هیجانش واسه خودم بیشتره.

خاطره طوریه، که مثلا تهش دوره کنم ببینم تو تعطیلات دقیقا چه کارهای مهمی انجام دادم.


هوم امروز چی کار کردیم؟

خیلی خوابیدیم. و خیلی لش کردیم. بسی خوشی رفت ازین تباهی.

یعنی شما بگی یکی رو می شناسم با خوابیدن هپی می شه کلا، فاز و نولش بر می گرده سر جاش، آب روغنش تعویض می شه، شک ندارم خود منو می گی.


داشتیم درباره ی اینکه مدارس خودجوش خودشون رو تعطیل کردند برای یک شنبه صحبت می کردیم،

که من ایزوفاگوس رو اذیت کردم و گفتم اتفاقا آماده کن که یک شنبه می خوام خودم شخصا ببرمت مدرسه. 

بعد بحث مدرسه پیچوندن ها و اینا شد،

بهم گفتن: می بینی کیلگ دنیا بر عکسه. به تو باید می گفتیم تو رو خداااا مدرسه نرو بشین سر جات، حالا این ایزوفاگوس رو با کاردک باید جمعش کنیم ببریم مدرسه.


وسط حرف ها بهم گفتند حالا واقعا ناموسا ما نفهمیدیم، می رفتی تو مدرسه ی خالی چی کار می کردی؟ چرا همیشه معلم پرورشی یا ناظم باید زنگ می زد که بیایید این بچه رو از مدرسه ببرید؟ چرا تو خونه نمی موندی از اولش عین آدم روزای تعطیل رو؟


و این شد که من یاد یک خاطره ی خیلی عمیق از ابتدایی افتادم، 

یاد بچه های اون دوران افتادم،

یاد یه روز از چهارم ابتدایی افتادم که پنج تا بچه ی دیگه رو با خودم کشوندم مدرسه واسه بازی،

دلم عمیقا تنگ شد. عمیقا. 

بچه های تو ذهن من چهره هاشون همون بود. همون قدر بی گناه و معصوم. انگار که اون خاطره فریز شده باشه. انگار که هنوز همون باشیم، و من هنوز بتونم پیششون باشم.

بعد به این فکر کردم، با وجود همه ی بچگی ها، چه قدر آدم تر بودیم،

چه قدر با شرف و همه چی تموم بودیم،

با مرام بودیم.

انسان بودیم.

اون شب سر همه مون رفت ولی قولمون نرفت،

بچه بودیم ولی رو حساب قولی که به هم داده بودیم (و جرقه ش رو خود خُلم پایه ریزی کرده بودم) فردا هفت صبح همه دم حیاط به هم نیشخند هندوانه ای شرورانه می زدیم و یه لشگر معلم و ناظم رو علاف خودمون کردیم.

میشه گفت من فرمانده شون بودم. 

و حالا این خاطره این قدر عمیق بود که منو بلعید و کلا کار دیگه ای نکردم در طول روز.

از فرماندگی خوشم می اومد. ولی دیگه خیلی کم پیش اومد که بتونم اونجوری مثل ابتدایی فرمانده باشم. حیف شد مدرسه م عوض شد. به من تحصیلات بالا تر از ابتدایی نمی اومد. کلا تغییرات به من نمی اومد چون من هیچ وقت یاد نگرفتم کنار گذاشتن قدیم رو و مدام یک چیزی توم هست که می گه عای ناکس خیانت نکن به گذشته ها و من  زورم رو می زنم که نشنیده ش بگیرم ولی کلا زیاد نمی شه‌ پیشروی کنم تو آینده وقتی این قدر مخم انرژی می ذاره واسه چسبیدن به چهار تا خاطره ی بچه های ریغوی ابتدایی.


می دونی کیلگ حس کردم یک آن، که الآن همه بزرگ شدن، ولی من تو اون دوران جا موندم. عمدا هم جا موندم چون خیلی حس خوبی داشت برام.

و خب تقاص این انتخابم اینه که الآن کلا فاز هیشکدومشون رو نمی تونم درک کنم دیگه. چون اونا که جا نموندن. من جا موندم. من هنوز به اون آرمان های بچگی و به اون حجم از صداقت و پاکی و بی شیله پیله بودن اعتقاد دارم، در حالی که دنیای دور و برم عوض شده. بدم عوض شده.

من معتقد بودم که همچی باید فدای اون دوران و اون دوستی ها بشه و در این حد برام عمیق بود. اینو با عقل ده دوازده سالگی هام واقعا بهش رسیده بودم نه با عقل الآنم. هر سال استرس اینو داشتم که وای داریم به پنجم نزدیک تر می شیم و الآن که ازش رد شدم دیگه دلیلی واسه جلو رفتن نمی بینم. ولی اونا معتقد بودن که هدف های مهم تری هم هست از دوستی بین چهار تا بچه ی ابتدایی پس ادامه دادند و پنجمم رد کردند و لابد حالا شدن یکی مثل همین بچه های دانشگا با هدفای باحال تر.

به هر حال دغدغه های آدمیزاد همه ش مسخره س. حتی اون صلح طلب های آزادی خواه، نوع دوست های تلاشگر حقوق بشر و این ها. اوناشم مسخره س. پس من ترجیح می دم از بین مسخره ها، اقلا  اول ترین ها و بچگانه هاشو انتخاب کنم که مسخرگی رسما به حد اعلاش برسه.


مدام با خودم حس می کنم که بچه های هم سن من چه قدر مسخره و بچه و لوس شدند و چه قدر دیگه نمی فهمند زندگی کردن یعنی چی، در صورتی که بچه ی اصلی خودمم.  و همین یه روز می کشه منو. این حجم از بر نخوردن و یکی نبودن با بقیه و نقش بی خود بازی کردن برای پذیرفته شدن. این حجم از شرق بودن وقتی همه غربن. این حجم از شمال بودن وقتی همه جنوبن. این حجم از اوت بودن وقتی همه دم دروازه اند. این حجم از وقیح بودن وقتی خودت حس می کنی که چه قدر درجه تب درون و بیرونت یکی نیست و الآنه که مثل یک لیوان چینی دسته ششم که توش ناگهانی چایی ریختن، تیلیک... بشکنی.


من اصلا شاید باید دونده ی دوی ماراتون باشم، صبح تا شب هیچی نگم و فقط مایل ها بدوم و موقع دویدن به خاطره هام فکر کنم و خود شب هم بیام سریع شات دان شم، با هیچ کسی هم کانتکت نداشته باشم. این حجم از فرورفتگی در خود شاید بتونه نجاتم بده.


خلاصه آره،

یه دلکش ور دلم کم بود که بگه "یادم آمد، شوق روزگار کودکی..."

و بعد در پس زمینه گریه کنم.

اشکام که حلقه زد تو چشمم، ولی چون دلکش نبود نریخت پایین. :دی

چون خب لعنتی... بچگی ها... خیلی خوب بود.  واقعا خوب بود.


به هر حال، جدای همه ی این اراجیف، امشب تا بوق سگ بیداریم، هوراااا.



یا...

دم ...

آ...

مَد....

شوق روزگار کودکی....
مستی بهار کودکی...
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود،
خفته در کنار کودکی.


رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت..‌
آسمان جلال دیگر پیش من داشت...
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...


به چشم من همه رنگی فریبا بود،
دل دور از حسد من شکیبا بود،
نه مرا سوز سینه بود،
نه دلم جای کینه بود،
شور و حال کودکی برنگردد دریغا...
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا......


روز و شب دعای من
بوده با خدای من
کز کَرَم کند حاجتم روا،
آنچه مانده از عمر من به جا،
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا..........
شور و حال کودکی برنگردد دریغا

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا...............


.:. گیرد و پس دهد به من دمی/ مستی کودکانه ی مرا....


هیچ ایده ای ندارید من تاحالا چه قدر با این تصنیف گریه کردم. اصلا ناخودآگاه آتیش می گیرم این تصنیف رو که می شنوم.

اینم از اسرار مگو. :))))))  حقیقت جرئت اگه بود، امشب دیگه واقعا حقیقتو انتخاب کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد