امروز عصر من داشتم خستگی تعطیلات اول هفته رو در می کردم که انصافا تعطیلات کمر شکنی بود و احتیاج به استراحت کامپلیت بد رست داشت(!)
و خلاصه سپرده بودم که بیدارم کنند حتما چون کار داشتم،
اینقدر قشنگ و عمیق مرده بودم، که هر بار کسی می اومد بیدارم می کرد فکر می کردم یک روز جدیده و باید شروع کنیم.
بار هفتم هشتم برگشتم به خودم گفتم عای خدا زندگی چه مزخرفی شده،
ای مرگش بزنند، خب مهلت بده چرا اینقدر زود زود صبح می شه این اواخر.
الآنم کلا داشتم فکر می کردم چرا شب ها روز نیست و روزها شب نیست. :دی
یعنی دوست دارم جاشون عوض شه.
کار های روز رو در شب انجام بدیم،
در عوض روز رو بخوابیم.