Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حساب

اعصابم خورده بابا...


مجبورم برای کار های اداری مسخره حساب باز کنم.

نمی خوام.

من دوست ندارم حساب داشته باشم.

من اصلا دوست ندارم حساب به اسم خودم داشته باشم.

چرا باید این احساسم رو توضیح بدم چون همه حس می کنند مسخره ست.

خواسته های آشغالی من رو هیشکی بر نمی تابه.

مگه چه قدر سخته به خواسته های بی منطق هم دیگر احترام گذاشتن. 



مثل یک رونده که اول و آخرش همه چی رو می کنند تو پاچه ت. تو باید توی اون روند بری جلو. فکر می کنی قدرت انتخاب داری، ولی نداری. هیچ وقت نداشتی. 

دوست نداری مثل ما زندگی کنی؟ هیچی، برو سرت رو بذار بمیر.


چطور ترس خرس بیست و پنج ساله از گربه قابل توجیهه؟ چه طور گریه سر یه بازی فوتبال مسخره توجیهه؟ فقط این بیخ های ما قابل توجیه نیست ملّت؟

تازه این ترس نیست حتّی برای من، یه انتخابه.


یعنی واقعا خنده داره، قبل اینکه حتّی بازش کنم، دارم فکر می کنم چه طور ببندمش. خیلی اعصابم خورده.

بستن حساب راحت نیست... باید دلایل موجه بیاری. نامه بزنی. امکان داره حراست بانک فکر کنه پول شویی ه حتی.


بابا ولم کنید من کلا دلم می خواد تا آخر عمرم گم باشم. مثل یکی که از اول وجود نداشته.

همه ی این روند ها حالم رو خراب تر می کنه.

هیشکی نفهمید. هیشکی‌.


اسکافیلد بازی

خانومه صدام زد گفت: "مطمئنی انگشت سبابه ت بود؟"

گفتم آره.

گفت بیا ببین چرا این شکلی شده؟

مثل مسیح مقدس رفتم پشت کامپیوتر و نگاه های معصومانه انداختم و ته دلم از کلک رندانه ای که اندیشیده بودم کیف کردم.

یک اثر انگشت هفت در هشتی شده بود که نگو. قابل تشخیص نبود زیاد. وسط هاش کاملا محو  و بی خط بود.

آره من از اثر انگشت زدن/ امضا زدن/قبول مسئولیت کردن/تایید هویت/ شناسایی شدن و امثالهم بدم می آد. بی نهایت هم بدم می آد.

دفعه ی بعدی که لازم شد، ایشالا کاملا موفق می شم که محوش کنم با مخلوط کردن ترفند های خودم و شن های ساحل. 

حیف که یکی از اون دستگاه های اسکنر انگشت ندارم بفهمم دقیقا چه جوری کار می کنه و نقطه ی ضعفش چیه.