Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غروب جمعه

آهای اونایی تون که می گید عصر و غروب جمعه دلگیر و خره،

و سعی می کنید حرکت بزنید از خر بودن درش بیارید یا هرچه،

یه نکته ای براتون دارم...


امروزم براتون دلگیر بود؟ جان من الآنم حس دلگیری جمعه رو دارید؟

اگه نه که فکر می کنم تقریبا رمزشو فهمیدین.


اگه هم آره که باز باید برم بیشتر فکر و اکتشاف کنم، چون کلا خر بودن جمعه عصر ها رو درک نکردم هیچ وقت...


+ هورا! امشب تا بوق سگ بیداریم. 

حالا ما که دیفالتمون بر اینه که دوست داریم شبا بیدار باشیم. ولی هورا امشب تا بوق سگ تری بیداریم! این بار با خانواده. سطح دغدغه.

اوّلین فلش موبی که در ایران دیدم

یادم نیست اوّلین بار کی فهمیدم که فلش موب یعنی چی.

جدیدا تقویم ذهنی م قاطی کرده و مثلا واقعه ی دو ماه پیش رو حس می کنم مال دو سال پیش بوده یا بالعکس، واقعه ی دو سال پیش رو حس می کنم همین دو روز پیش اتفاق افتاده. 

برای همین شاید قطعی درست نباشه تاریخی که می دم، منتها حسم اینه که حدود دو سال پیش ( دو ماه پیش :دی) اینترنتی با این حرکت آشنا شدم.


اگر بخوام یک معرفی کوتاه که خودم طی سرچ ها فهمیدم رو به خواننده های اینجا منتقل کنم:

فلش موب (flashmob) یک حرکت همگانی و دست جمعیه که توسط یک گروه از افراد توی یک مکان عمومی و نسبتا شلوغ انجام می شه.

مثلا شما داری توی بازار راه می ری، یهو یک گروه از مردم دور و بری ت (که از قضا یک گروه رقص حرفه ای هستن و از قبل با هم هماهنگ کردن ولی قاطی مردم شدند) شروع می کنند به رقص مخصوص خودشون و می آن جلو و به هم می پیوندند و توجه همه جلب می شه و فغان... یا یک بند موسیقی از توی دسته ی مردم می آن بیرون، کنار هم جمع می شن و به صورت خودجوش و زنده، اجرا می کنن. مثل یه جور سورپرایز مردمی در انظار عمومی می مونه.

یه فلش موب می تونه هدفش سرگرمی و فان باشه، یا مناسبتی، یا حتی اینکه مردم مطالباتی داشته باشند. (مثل تظاهرات تقریبا :دی)



خب من اینو خیلی خوشم اومد و چند تا از فلش موب های خارجی رو دیدم (اوّلین فلش موب تو استرالیا انجام شده گویا) و وقتی کیف کردم از هماهنگی شون و همگانی بودن این حرکت ( گاهی تعداد خیلی خیلی زیادی آدم توش شرکت دارند و واقعا از بیرون که نگاه می کنی خیلی خیلی باحال و خفن می شه)، اوّلین چیزی که به ذهنم اومد، طبق معمولِ یک جوان ایرانی این بود که: 

"عای خُدا، می شه یه روز تو ایرانم داشته باشیم ازین حرکات؟!"


که خب با توجه به اینکه همین جوری کنسرت های برنامه ریزی شده هم لغو می شن تو ایران (چه برسه به یک برنامه ی خیابونی این شکلی و یحتمل وسط اجرا باید از ترس نیروی سرکوبگر،  چهار تا پا قرض کنی و فقط بدوی)، تقریبا خودم جواب سوالم رو می دونستم از قبل.


ولی امروز چی فهمیدم؟

چهار روز پیش یه فلش موب تو همین تهران خودمون انجام شده! فرض کن... همین بغل، فرودگاه مهرآباد.

خب تا وقتی که فیلمش رو ندیده بودم که باورم نمی شد رسما، چون خیلی دور از ذهنم بود.


اینجاست؛ اوّلین فلش موب ایران


حالا جدای از این حقیقت که من چه قدر ذوق زده شدم که وای وای تو ایران فلش موب داشتیم (!!!)،

یکم دقیق شدم توی این ویدیو ها و می دونی چی فهمیدم؟

هه.


البته که شعر اجرا شده ی بسیار زیبایی ست با ریتم شاد کننده و امید بخش، منتها توش می گه:


" اول چِل چِلیه ایرانه!

کی می گه صورت ما پیر شده؟

بعد انقلابِ مردم تازه،

گربه ی نقشه ی ما شیر شده!"


اینو که فهمیدم. دلم گرفت. با اختلاف.

یعنی عای تو این شانس که حتّی اولین فلش موب ایران هم ارزشی بود. :))))



مادرم می گه:

"ولی صورت من پیر شده!"


یعنی فکر کنم همه ی کسانی که توی این ویدیو و فرودگاه مهرآباد هستن، این قدر ازین که این نوع از آزادی رو دارند به چشم می بینند شاد و خرم شدند که  اصلاحواسشون نیست دقیقا چی داره به پاچه شون می ره. یک آهنگ با مضمون‌ چرت و پر از دروغ و فریب در هواداری ازین انقلاب.


یکم عجیب نیست که چرا همیشه دم دمای بیست و دوی بهمن که می شه... دم انتخابات که می شه... یهو آزادی ها زیاد می شه؟ یهو ما فلش موب داخل فرودگاه مهرآباد رو داریم که وجدانا من هیچ وقت فکر نمی کردم حالا حالا ها داشته باشیم همچین چیزی؟


عرض کنم که گربه ی ما موش شده.  این یک.

صورت مادرم که هیچی، صورت منم پیر شده، این دو.

با احترام به همه، متنفرم. این سه.


.:. دو ماه پیش (دو سال پیش :دی) ساین اوت از اروپا اومده بود. باهاش مصاحبه کردم، گفتم آیا نظام برچیده شه بر می گردی؟ گفت عمرا. به ما نمی رسه کیلگ؛ از هر سوراخی شده فرار کن. RUN!!


شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - S

امروز تلاش مذبوحانه ای بود برای جایگزینی،

که البته هیچ وقت موفقیت آمیز نیست...

کلا هیچ چیز تکرار پذیر نیست. متاسفانه،،، احساس ها به طرز ناجوانمردانه ای یکتا اند. (این کوت معروفم رو قبلا براتون ننوشته بودم؟)


و البته Lord of the flies!! که حالا زیادم به چش تلخ نشه. Yay. 

آخ امشب تا بوق سگ بیداریم، هورا.


پ.ن. سشوار رو چشم بسته و وحشی طوری با دور موتور کهکشااانی گرفتم رو موهام و به خودم گفتم : بیخ بابا، تعطیله، هرچی شد، شد.


تعطیلات! هوی! می آیی بغلم؟ بیااااا بغلم. جان. بیا که باید اساسیییی فشارت بدم خره. 

تا کجا دوسم داری؟ - اپیزود دوم

به اندازه ی زخمه ی جگری رنگ غبغب یاکریم ها.

یونیبال آبی

در دست گرفتمش،

مشتم را دورش آغوش کردم.

نازش کردم،

بوئیدمش،

بوسیدمش،

و بعد مشتم را باز کردم...

اینچنین یونیبال آبی را به سمت سرنوشت نامعلومش بدرقه کردم.

به او گفتم:

یونیبال... ما با هم خاطره های زیادی داشتیم، ما همه جا با هم رفتیم. با هم فرم ها و قرارداد های زیادی پر کردیم. با هم امضا ها زدیم. با هم شعر ها نوشتیم وقتی حالمان داغان بود. با هم نقاشی ها کشیدیم وقتی کلمه سازگار نمی افتاد. با هم خیره شدیم به سفیدی کاغذ. ما با هم اشک های روی کاغذ را دورگیری کردیم. ولی الآن دیگر وقت خداحافظی ست عزیزم. سفر جدیدت را باید شروع کنی. اینجا دیگر چیزی برای تلف کردن نداری. دست هایم را فراموش نکن. جوهر آبی ات را فراموش نمی کنم.


* البته این اعمال را پس از کلی فکر و اینکه آیا یونیبال را دست فرد مخصوصی داده ام تا حالا یا خیر انجام دادم. مثلا فرض کن یک روان نویس دارم دست بدیع به آن خورده. یکی دارم از آخرین نقطه ای که داشتم با سیمپل خداحافظی می کردم و به درک نازل می شدیم برای هم. یکی دارم همان قلمی ست که با آن بابابزرگ نقاشی چشم چشم دو ابرو می کشید. یکی دارم در دست هایی بوده که الآن نمی دانم کجایند.

آره، برای من قلم ها مقدس اند.

منتها این یکی را هر چه قدر گشتم ویژگی خاصی در آن پیدا نکردم. صرفا یونیبال دم دستی و ته جیبی خودم بود. مقدس است؟ نه. 

پس وقتی ایزوفاگوس کاسه ی غم بغل کرده بود که روان نویس عزیز ترین معلمش را خراب کرده، یونیبال آبی را گذاشتم کف دستش. 

گفتم به جایش این را ببر. یونیبال من می رود که افق های تازه ای را ببیند. می رود با یک معلم ریاضی زندگی کند. می رود توی جیب عزیز ترین معلم ایزوفاگوس. همین است که مخصوصش خواهد کرد. می رود که دوباره مدرسه را ببیند. می رود که با او بنویسند زیگما. یا با او هذلولی بکشند. با او دایره ی محاط در مثلث بکشند مثل یادگاران ولی برای درس هندسه. می رود که مشق بچه ها را خط برند. برگه امتحانی صحیح کند.  یونیبال می رود که خوشبخت بشود. می رود با مثل منی زندگی کند، که می توانستم باشم و البته هیچ وقت نشدم. چیزی که احتمالا هرگز با من نمی داشت. و همین برای من کافی ست.

خداحافظ عزیز آبی ام.

دوستت دارم و خودت خوب می دانی.


رویای سکنجبین _۴

- بنزما.

..

.

- بنز اونا؟

.

.

- بنز شما؟

...

- کامیون ما!

..

- پاپیون ما.

.

- مینیون ما.

.

-هرمیون شما؟

.

-اتوبوس ما.

.

-اسطخودوس ما.

..

- سیبلیوس ما.

.

.

- ماراسموس شما؟

.

- وانت ما!

..

- گانت  ما؟

.

..

- ژاکت شما؟

.

..

- لامبورگینی ما!

- هامبورگینی ما.

- ژامبونگینی ما؟

- کتلت گینی شما؟

.

..

- پراید ما!

.

.

- مرگ ما؟

- مرگ شما!

- مرگ ما.


ترافیک

اینجانب برای اولین بار تو عمرش، به عنوان راننده دقیقا "چهار" ساعت تو ترافیک عصر تهران کلاچ، نیم کلاچ، ترمز کرده،

و حالش خرابه.

حالش خیلی خرابه. 

زانو و ساق و مچ براش نمونده. 

چشم براش نمونده.

لثه ش کنده شده.

فرسوده شده.


لعنت به همّت. لعنت به حکیم. لعنت به چمران. لعنت به نیایش. لعنت به رسالت. لعنت به یادگار. لعنت به همه شون که نه می شناسمشون و شکر خدا همه شونم از بیخ قفلند.




دیگه آخراش از بیکاری می خواستم صندلی رو گاز بزنم. 

یا با خودم مسابقه گذاشته بودم چند تا شماره پلاک می تونم حفظ کنم.

خورشید غروب کرد، ترافیک باز نشد.

چراغ ماشین ها روشن شد، ترافیک باز نشد.

چراغ وسط بلوار روشن شد، این ترافیک باز نشد.

ماه نمایان شد، بازم ترافیک باز نشد.

چراغ ساختمان ها روشن شدند، ترافیک باز نشد.

راستش اینقدر ترافیک باز نشد که الآنم باورم نمی شه ترافیک باز شده باشه!

شاید حتی وسط رانندگی خوابم برده و دارم خواب می بینم که اومدم اینجا پست می ذارم.


من یک پل رو نشون کرده بودم و به خودم می گفتم آفرین  فقط کافیه به پل برسیم، ولی این پل تا ابد همچنان جلوی ما بود. پل به طرز مسخره ای کش می اومد. من یک بسته بیسکوئیت خوردم، پل هنوز جلوی ما بود. ده دور فلان آهنگ رو گوش دادم، پل هنوز جلوی ما بود. کتاب خوندم پل هنوز جلوی ما بود. با تلفن حرف زدم پل هنوز جلوی ما بود. سعی کردم درباره ی آدم هایی که تو ماشین های مختلف می بینم داستان بسازم، و ساختم ها، ولی باز این پل لعنتی جلو ما بود.


دیگه یک آن چشمام رو باز کردم دیدم یک اتوبوس تو کمرمه، یک آمبولانس داره از پشت آژیر می کشه، فلانی دستشو گذاشته رو بوق...

وضعی.



کارمند ها چه طور می تونند هر روز!! وییییی خیلی داغون بود. سرم... چشمام... دستم... پام... دندونم... آخ.

گویا عمر اضافه ای بود، راه قرضی ای بود، که اگه خدا قبول کنه ادا شد.


دفعه ی بعد شده دست و پامو ببندید به تخت، ولی نذارید تو عصر قصد عبور از شریان های اصلی تهران رو بکنم! ترومبوز شده بود بابا. 

خریّته. اتلاف عمره. 

چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود چهار

اومده می گه:

- دارم می رم بخوابم، دوست می داری که سر راه چراغ اینجا رو هم خاموش کنم فرزندم؟

...

- آره مرسی خاموش کن، 

- مطمئنی؟ خاموش کنم؟ قصد نداری مطالعه کنی؟ چشم هات درد نمی گیرند؟ خوابت می بره؟

- آره می خوام بخوابم.

- اصلا ولش کن هیچی، همین طور روشن باشه!

- خوب اگه می خوای روشن بذاری اون یکی کلید رو بزن، این نورش زیاده.

- نه همین خوبه. ولش کن اصلا. بذار روشن باشه... روشن باشه!



شوراهای دم صبح اثرات مخوفی داره گویا. 

یعنی اون طبع چراغ خاموش کنی ش رو که هیچ وقت نمی تونه بذاره کنار چون یه باباست، 

ولی خیلی زور زده که نظر من رو هم بپرسه،

و اگه می دیدی با چه اکراهی می گفت روشن باشه.


والا تا همین جاش که آدما به خواست خودشون تا حدی می تونند عوض بشن، برای من کافیه.


ولی خاک دو عالم بر سرم، واقعا فکر می کنه من از تاریکی می ترسم و چه قدر داره عادی جلوه ش می ده که مثلا بهم بر نخوره و اعتماد به نفسم خورد نشه جلوش.

تبریک می گم به خودم، این دیگه تو این سن دست آورد بسیار بسیار دست نیافتنی ای بود.

"خرس گنده ای که از تاریکی می ترسید و پدرش شب ها برای خاموش کردن چراغ از وی کسب اجازه می نمود."


پ.ن. تصمیم گرفتم ببرمش زیر. این پست رو. ترجیح می دم بازدید کننده که اومد تو، اول بوکوفسکی رو بخونه، بعد به ترس نویسنده از تاریکی و چنین لوس و ننرگری هایی فکر کنه(!). به چشم تلخ نشه. دست کاری در وضعیت ستارگان.


همسایه مفش را بالا کشید و در ژرفای شب تعمّق کرد

[زینگ] ...

[تق تق تق تق با کلید یا هر ماسماسک دیگر]


- سلااااام!

- سلام.

- حال شما. بح بح بح. خوب هستین؟

- ممنون لطف دارید. 

- عه وا خواهر!!! قربونتون برم... خواب بودین؟

- آره.

- واااااااااا. خواب چه موقع؟ شب که خوابتون نمی بره.................!


الآن برای جبران می برم خودمو از طبقه شون حلق آویز می کنم که اینا هم شب مثل ما خوابشون نبره حالا که اینقدر اظهار هم دردی دارند!!


اینقدر اعصابم خورد شد.

به جایی که برگرده بگه ببخشید، شرمنده ام. من چه قدرم خر و گاوم که زدم از خواب بیدارتون کردم. برگشته می گه خواب چه موقع؟


شاکی بهش می گم چرا جوابشو ندادی. [حالا نیست خود من خیلی خوب بلدم جواب بدم. از اون لحاظ]

می گه چرا دیگه، گفتم دیر از سر جراحی اومدم، خسته بودم.

گفتم نه این خانم اصلا هیچ ربطی بهش نداشت که بفهمه تو چرا خواب بودی...

می گه ولش کن حالا، مگه چی گفته؟

می گم فلان.

می گه عه، چه بد شد. من گیج خواب بودم نفهمیدم این جوری گفته، :))))) وگرنه بهش می گفتم اتفاقا ما شب خیلی کار ها داریم. :)))))


این همون همسایه ایه که تو آسانسور خیمه زد رو من و گفتم داشت بهم تجاوز می کرد!

فکر می کنه خودش خانه داره، بقیه هم مثل خودشند.


حالا یه نکته هم بگم پشماتون بریزه، من همه ی اینا رو تو خواب شنیدم خودم. :)))) خداوند گوش سگ را به من عطا فرمود. اصلا شاید یک بخش باز کنم  تو وبلاگ واسه چیزایی که تو خواب می شنوم.


ساعت یک امشب، می خوام برم درشو بزنم بگم:عررررررر! خانم همسایه کمکم کنید تو رو خدا! من بچه ی همون واحدی هستم که شب خوابشون نمی بره. می شه برام لالایی بخونید؟

سفر های علمی

اون سوسمارِ شاخدار،

صداش... فقط صداش.


صدای خود خانم فریزل هم، ای بگی نگی.


پ.ن. اسم سوسمارش لیزه. مونثه! در اصل سوسمار نیست، یک گونه لیزارده، بزمجه یا مارمولک. چه چیز ها که کشف نمی کنم.

چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود سوم

- چرا لامپ رو خاموش می کنی، مگه نمی دونی کیلگ از تاریکی می ترسه؟

- پس چرا ما همه ش دعوا داریم که  تو تاریکی کتاب می خونه.


این مکالمه ی بدیعی بود که من امروز تو خواب شنیدم.

اگه بدونید با این استراق سمع های سر صبحی، قلبم تا حالا چند بار تیکه شده.

آدم گاهی باید خودشو بزنه به خواب، ببینه بقیه پشت سرش چی می گن.

البته من خودمو نمی زنم به خواب، 

واقعا خوابم ولی صدا رو دارم هم چنان. اون قدری که گاهی مغزم خواب ها رو بر اساس صداهایی که می شنوم صحنه سازی می کنه.


کلا متاسفانه، خیلی زود تر از اونچه که کسی فکرش رو کنه، حرفای پشت سرم رو می فهمم. دلم هم نمی خواد بفهمم، ولی هی مثل نقل و نبات می آید زیر دستم و تصوراتم از آدم ها بد و بدتر می شه.

آدم دلش می گیره که خب چرا هیشکی نمی آد رو در رو درباره ش حرف بزنیم؟ 



نه آقا من از تاریکی نمی ترسم. خودتون از تاریکی می ترسید.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که ادای خون آشام های تاریکی رو در نمی آوردم تو نوجوونی. 

من اگه از تاریکی می ترسیدم که برق رفتگی یکی از اتفاق های مورد علاقه م نبود.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که فلان شب ده طبقه تو تاریکی مطلق از پله هایی که پاهام بهش گیر می کنه نمی رفتم بالا.


و اصلا گیریم که از تاریکی بترسم. اون قدری وحشت ناک بود مطرح کردنش که تو شوراهای دم صبح مطرحش کنید؟ پشت سرم؟ آره خب حالا قبول دارم که کم حرفم و هندل کردنم سخته و واکنش هام غریبه،  ولی خب منم گاهی دلم حرف زدن می خواد!

از این دلگیرم، که اگه واقعا موضوع مهمیه، چرا هیچ وقت هیچ کس ازم نپرسید هی یارو تو چرا دوست داری تو تاریکی کتاب بخونی؟ هیشکی نیومد بهم بگه اصلا دوست داری درباره ش حرف بزنیم که چرا کتاب خوندن تو تاریکی حس بهتری بهت می ده؟ یاد چی می افتی که حاضری تو تاریکی کیلو کیلو به نمره ی چشمات اضافه کنی ولی چراغ خاموش باشه؟

یا چرا هیچ کس نیومد جلو بگه آقا مرگت چیه که شب تا صبح چراغ رو روشن می ذاری؟ فوبیا داری؟ فکر می کنی لولو می آد می خورتت؟ شب ادراری داری؟ چه مرگته که این چراغ رو ول نمی کنی؟ فقط بردید پشت سرم نتیجه گیری کردید؟ که "از تاریکی می ترسه"؟


حقیقتش میومدن می پرسیدن هم جوابی نداشتم براش! ولی به مکالمه ش نیاز داشتم. همون دو دقیقه ای که پشت سرم حروم می کنید رو خب بیارید جلو روی خودم حرومم کنید.


تو جامعه آدم دهنش صاف می شه. این قدر که همه دارن پشت سر هم حرف می زنند. از حمل و نقل عمومی بگیر... تا دانشگا... تا میوه تره بار... تا چه می دونم همسایه ها... پارک... تو دوستای نزدیکت... تو دوستای دورت... تو هم کلاسی هات... تو نزدیک ترین هات. 



خودم هم نمی دونم چی می شه. ولی شب ها،

گاهی دلم می خواد چراغ ها روشن باشه، گاهی خاموش.

الگوریتم خاصی ندارم. 

گاهی کلید برق رو نگاه می کنم... و به خودم می گم به نظرت امروز روشن باشه یا خاموش.

یک حس لحظه ایه.

ولی احتمالا وزن دهی ش به سمت روشن بودنه،

و اینا فکر می کنند من از تاریکی می ترسم.

باشه. من مسئول فکر های شما نیستم. هر فکری که دلتون می خواد بکنید. 

می خواهید ببرید کل جهان رو هم پر کنید که این از تاریکی می ترسه.


چون من خودم تنهایی درب اون کمد رو بار ها باز کردم. می دونم لولوخورخوره م چه شکلیه. خودم دیدمش. و می دونم که تاریکی نیست. دیگه حتی یاد هم گرفتم که بهش ریدیکیولس بگم. 

حالا شما فکر کنید که تاریکیه. باشه خب، به من چه.


عکست را از دیوار اتاقم بکنم؟

آره آقا ما دم انتخابات خیلی سیاسی بودیم،

یه پوستر روحانی چسبوندیم به اتاقمون،

منطق پشتش هم بعد از منطق های یک رای اولی، بیشتر این بود که پوستر به این قشنگی و گندگی و هیبت چروک می شه هر جا بره، پس آویزونش کنیم.


حالا هر احدی می آد،

دادش در می آد که ای بابا این چرا هنوز اینجاست،

برش دار ریختشو نبینیم دیگه عح.


این چه حرفایی ه گرفته تو مجلس زده درباره ی پزشک ها زده؟  اتوپایلوت. شدیدا اتوپایلوت.


برگشته گفته من خارج بودم، دیدم که جراح ها مریضشون رو می برن دستشویی! چرا تو ایران این کار انجام نمی شه؟ چرا پزشک ها ملحفه ی بیمار رو عوض نمی کنند؟ 

آخه من الآن این رو از زاویه ی دید خود ملحفه و کاسه ی دستشویی هم بررسی کنم، بازم نمی تونم مثبت نگر باشم و بگم شاید راست می گه. ای بابا.


می گم به نظرتون چی کارش کردند؟ عمل تخلیه ی مغزی چیزی انجام دادن روش؟ یا عمل پیوند مغز شقایق دریایی به حسن روحانی برای اولین بار در ایران انجام شده و موفقیت آمیز بوده؟

مادرم می گه آماده کن خودتو، احتمالا می خواد رو شما امتحان کنه. از استاژر یابو تر هم که گیر نمی آد تو بیمارستان، خود خودتی رسما! یه لگن هم با خودت ببری واسه مریض ها مشکلی پیش نمی آد.


یعنی دو جانبه گرفته نموده، پزشک رو، پرستار رو. 

به ما هم که طبق معمول رسید، آسمون طپید.


آخخخخ، روحانی روحانی. کی باید عکست رو بردارم؟


بعد این بچه های شوت ما الآن دارن درباره ی اینکه لیتمن چه رنگی باشه شورا برگزار می کنند. نمی دونند فردا پس فردا با لیتمن تو گردنشون باید لگن بذارند زیر مریض. حیوونکی ها. 

یعنی من هشتگ دستشویی نزده بودم در وبلاگ که به لطف ریاست محترم جمهوری محقق شد.

من اینم: امروز یک چهارم عاقل تر از دیروز!

می توانید بروید هش تگ دندان عقل م را از همین زیر دوره کنید و جگرتان حال بیاید از گذر زمان و ببینید ما چگونه ذره ذره عاقل شدیم،

یا بهتر،

ببینید چه طور زمانه عقل را بهمان تحمیل کرد.


آره،

ما قرار بود دیوانه های دنیا باشیم،

قرار بود دیوانگی کنیم،

قرار بود دنیا به ما تعظیم کند،

قرار بود ماه و خورشید کف مشت هامان باشد،

ولی مُهر عقل را زورچپان با رنگ قرمز جگری آبله کوباندند وسط پیشانی مان.


ما را عقل دادند،

و عقل امتحان بزرگی بود...


بنویسید یکی بود این وسط خوشش می آمد تاریخ بزند نیش زدن دندان عقل هایش را،

بنویسید یکی بود در بیست و یک سالگی هایش، سه چهارم عقلش گویی کامل شده بود ولی خودش حس می کرد رسما دیگر هیچ چیز از ساز و کار زندگی نمی فهمد.


بنویسید هنوز مثل بچگی ها، -وقت هایی که آنژین می شد و گلو درد می گرفت-

تند تند آب دهانش را قورت می داد و می گفت:

"دیدی درد نداره؟ دیدی حالم خوبه؟ دیدی آمپول نه؟ دیدی؟ دیدی؟ دیدی؟"


آره از همان بچگی خُل مشنگ بودم. 

درد که می کشیدم اصرار غریبی داشتم که به خودم تحمیل کنم که نه، تو درد نمی کشی. چون درد ندارد. چون چیزی برای درد کشیدن وجود ندارد.

و این مثلا حس قدرت و لذت می  داد.

شاید هم صرفا حس فرار و ایگنور کردن.


مثل این می ماند که چاقو خورده باشی،

بعد با همان حالت زار و نزار چاقو خورده بروی امتحانی یک چاقوی دیگر هم در دل خودت فرو کنی و بگویی:"دیدی؟ درد نمی کنه! چاقو خوردن اصلا درد نمی کنه. چون امتحان کردیم الآن با هم!"


یا مثلا بچه تر که بودم،

پاهایم که موقع بازی و دویدن زخم بر می داشت (بله، در زمینه ی زخم و زیلی کردن خودم، هایپر اکتیو بودم)،

این کبودی ها و زخم ها را با چنان نیرویی فشار می دادم و سعی می کردم به خودم بقبولانم که هیچی نیست و من الآن هیچی حس نمی کنم،

که اگر پای سالم هم بود با آن فشار و انگولک ها کبود می شد.


یا مثلا یادم هست جای واکسن یا جای آزمایش خون گواهی نامه و همچو چیز هایی را، چنان فشار می دادم که نفسم بند می رفت از درد، ولی باز هم خرم بدهکار نبود و می گفت هاهاها، درد نداشت. محکم تر! محکم تر! چیزی نبود!


الآن هم فکر کنم دوباره دچار یک همچو خُل گری هایی شده ام. 

نیمه ی چپ صورتم بی حس یا شاید هم خیلی پر حس است و اجاره اش داده ام پی کارش،

منتها این قدر به خودم تلقین کرده ام که نه این درد دندان عقل نیست،

نه این درد ندارد،

نه اصلا هیچی نشده،

دندان هایت که سالم است پس پوسیدگی هم نیست،

و این چرت  پرت ها،

که الآن واقعا خودم هم نمی توانم تشخیص بدهم درد دارم یا ندارم.


به هر حال؛

سه چهارم عاقل،

مبارکم باد.


بیا خیلی ساده قبولش کنیم و برویم ژلوفن بخوریم، ها؟

بیا گاهی دردمان را صادقانه بغل بزنیم و در گوشش بگوییم: "اکی، قبول. تو وجود داری!!!"


# قطعه ی ادبی، نامه ای به دندان عقل سه چهارمم:


"مروارید کوچک،

به دهان من خوش آمدی!

اینجا همان جایی ست که گه های خیلی اضافه از طریق آن تناول می کنم،

و حرف های گنده و گشاد تر از آن می زنم.

البته تو لال بودن را هم درک می کنی.


تو دروغ هایم را خواهی شنید.

قهقهه هایم را خواهی فهمید.

هق هق هایم را به تماشا خواهی نشست.


تو به زودی می فهمی که من سوت شفری بلد نیستم، ولی سوت لب غنچه ای چرا.


تو ریا کاری هایم را خواهی دید و جیک نخواهی زد.

تو دوستت دارم های بی مصرفی را می بینی که هر روز تا ته گلو بالا می آیند ولی ماشه یا نیروی محرکه ندارند.


تو بغض هایم را بغل می کنی.

تو بر سر فریاد های فرو خورده ام دست نوازش خواهی کشید.

تو بر روی هیس هایی که به خودم می گویم، پتوی آبی کله غازی خواهی انداخت.


تو من بعد، از نمای نزدیک شاهد زر زر های مفت و بی اساس و غبغب پراکنی های مداومم خواهی بود عزیز دل.


با آن خو بگیر، 

تا زمانی که یا آن دکتر های ترسناک با سیخ و چماق بیایند سراغت،

یا اینکه با هم می رویم توی کفن و  قبر این ها دیگر عزیزم."

هشدار! خاصیت الاستیسیته ی این آدامس رو به اتمام است

خسته ام از بین جناحی بودن.


Im fuckin xasteh,

Shadidan xasteh,

Of being switzerland.


حس می کنم یه تیکه آدمسم،

هرکس می گیره از یه ور می کشه.



حس می کنم تو این سن، واقعا دیگه کشش یه سری بچه بازیا رو ندارم. پیر شدم من دیگه بابا. 

آدم چه انتظاری داشته باشه وقتی حتی تو بچگی مامان بابا ها از بچه هاشون می پرسند" باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو؟"

جامعه هم اجتماع همین خانواده هاست دیگه.

با وجودی که از لحاظ تئوری و روی کاغد کاملا اکی هست، ولی جامعه هیچ وقت عدد صفر محور رو بر نمی تابه. و تو یا می ری توی مثبت ها، یا توی منفی ها... یا طرف راست رو انتخاب می کنی یا چپ رو... در غیر این صورت، بابای بابای بابای بابای بابات، قراره که در بیاد به عنوان یک تکه آدامس سوییسی.



رویای سکنجبین _۲

Ep two:


"هموگلوبین گلوکوزیله"


- عبضی خانومه یک گاااالن ازم خون گرفت.

- عی بابا چرا فحش می دی حالا؟

- می دونی من الآن چقدر اکسیژن می تونستم جا به جا کنم با اون خون هام؟