Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شرح ما وقع تعطیلات چند ایکس لارژ - L

جاتون خالی نبودید ببینید این حاجی تون امروز لب منقل نشسته بود،

عای با سوز داشت می خوند:


" داغ ترانه تو نگام،

شوق رسیدن تو تنم...

تو حجم سرد این قفس،

منتظر پر زدنم."


خیلی فاز قشنگ خل گرانه ای برداشته بودم و دستامم رو منقل بود. چون وای خیلی وقت بود با چشمام خانواده م رو این شکلی ندیده بودم.



ولی کلا به این فکر می کردم که لعنت به تهران، چون با وجودی که شهر بزرگیه، ولی انگار هر سوراخی بری بازم یه خاطره ای از اونجا داری که نفوذ کنه بهت.

کلا بین دو تفکر "آی دو لاو تهران" و "آی دو هیت تهران" در نوسانه این روحِ زرتی.

بعد به این فکر کردم که اونایی که پس اهل دل واقعی اند چی می کنن با خاطره هاشون؟ یعنی حالا ما ها در حد انگشتای دست  خاطره داریم، ولی بازم هی هرجا می ریم تکراریه، پر از حسّه، خاطرات هجوم می آرن، اونا چی پس؟ این قدر همه جا رفتن و گشتن که دیگه براشون مهم نیست خاطره ها؟ روتین شده؟ یا چه؟ نمی دونم واقعا احساس اونا چه جوری می تونه باشه. 

حس خودمو می دونم که بعد هر اولین باری، هر جا رفتم دیگه ازش خوشم نیومد چون همراهانم عوض شده بودن همیشه به یه علتی. و مغز لامصبم هی دوره می کنه. هی دوره می کنه. نمی تونه تو زمان حال بمونه دو دقیقه خبر مرگش. اعصابم می ریزه به هم. بعد یه جای روتین مثل پارک ملت یا چه می دونم برج میلاد که اصلا دیوانه کننده ست، هر گوشه ش رو نگاه می کنی یه اتفاق برات افتاده  ... آدم مورد هجوم خاطرات قرار می گیره که برای من اصلا جالب نیست و گیج کننده هست فقط. دوست دارم همه جا رو اوّل تنهایی افتتاح کنم و خاطره هام با خودم  باشه بلکه یکم درست شه این احساس.


- گفتم از این جا بدم می آد؟

- آره بابا جان گفتی!

- گفته بودم چرا؟

- گفتی چون مردم خیلی زیادن.

- آره آفرین. پس چرا یادم نمی آد گفته باشم. 


و چی؟ یک سگ از نژاد هاسکی دیدم.

به صاحبش گفتم سلام این نژادش چیه؟

گفت باباش گرگ بوده، ننه ش سگ بوده. یا همچین چیزی. در آن واحد داشتم فکر می کردم پس گرگاس چی بود و نتونستم خوب دقت کنم ببینم چی گفت.

بچه ها این قدر زیبا بود. این قدر فریبا بود. این قددددددددر خوشگل بود. و پاچه ی همه رو هم گرفت، چون یا باباش یا ننه ش به قول صاحبشون گرگ بود.


کلی عکس مجلسی (!) دادم ازم انداختند، حیف که آدم پروفایل پیکچر و شاخ مجازی اینستا کار و فلان نیستم. 

ولی اینش تاسف آوره که قبلا ها زور نمی زدم که خوش قیافه بیفتم تو عکس ها. الآن‌ مجبورم زور بزنم و مثلا بخندم، چشم هامو به زور از هم باز کنم تا مثل قدیم بیفتم. ناراحتم که چرا سوپر پاور خوش عکس بودنم داره تموم می شه انگار. می گن به خاطر لاغریه (؟)، چه مسخره این طور فکر نمی کنم ولی. 


به هر حال امشبم تا بوق سگ بیداریم، هورااااا.


پ.ن. امروز با خیال راحت نشستم صحنه ی تموم شدن یک یخ داخل لیوان چای رو نگاه کردم. این یکی از سرگرمی های محبوبمه اگه وقت داشته باشم.  یک لحظه ی قبل تموم شدنش و  موج هایی که در اثر ذوب شدن یخ، تو لیوان چای به وجود می آد... عاشقش می شی. قابلیت رقابت کردن با غروب های شازده کوچولو رو داره. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد