ببین من اگه یه پارک آبی داشتم و می خواستم برای سانس شبانه ی مردونه ش تبلیغات کنم با پیامک، یه متن بهتری از متن زیر انتخاب می کردم. یا حداقل اینقدر تک کلمه و تلگرافی پیامک نمی دادم. واااااای:
" آقایان،
امشب،
تا ۲ بامداد،
۲۵ تومان.
دهکده ی آبی پارس."
بعد آخه نکته ش اینه که فقط اون چهار تا خط اوّل تو پیش نمایش اس ام اس می آد، قبل اینکه بازش کنی. تو نوتیفیکیشنم همونا می آد فقط.
فرض کن یکی بیاد اتّفاقی یه همچی نوتیفی رو گوشیت ببینه. سرتو به کدوم بیابونی می ذاری فرار می کنی بهش؟
داداشم اصلا می خوای تلگراف کنی هم بکن،
ولی همون خط آخرو بذار اوّل پیامک حداقل لامصب.
این چه کوفت پیامک تبلیغاتی ایه؟
پ.ن: گاااااد. چک کردم، پیامک قبلی ای که بهم فرستادن اینه (هوم من کلا خسته تر از اونم که پیام تبلیغاتی پاک کنم حتّی):
" واسه داشتن اوقات خوش همه چیز مهیاست."
کلا این مسئول تبلیغاتشون رو من باید حضورا ببینم. خخخ. ساقی ش اصل جنسه!
تگ ها رو باید فکر کنم بزنم. الآن وقت نیست، بعدا می آم واسش هش تگ ژنریت کنم. اصلا الآن خیلی هول هولکی شد سوژه مو به باد دادم ولی مهم نیست دیگه چه کنم.
پ.ن. آخه هی من می خوام مودب وبلاگ بنویسم نمی ذارن. نمی گه مردم جو گیر ما استخرشو با یه جا دیگه اشتباه می گیرن. پوف.
کاش اصن یه وعضی ها بیان اینو بردارن جوکش کنن. کاش بیان اینو بردارن جوکش کنن. کاش. کاش. کاش. چه قدر بده من می تونم سوژه پیدا کنم ولی نمی تونم خنده دار بنویسمش. داره حیف می شه.
مثلا این می خواست جوک شه، باید اوّل متن اس ام اس رو می نوشتم. بعد زیرش سه نقطه می ذاشتم. چند خط پایین تر می نوشتم دهکده ی آبی پارس، بی ادب و منحرف هم خودتونید.
خلاصه من خیلی تو این مورد طنز پردازی مشکل دارم. خیلی عح.
وای خودم باورم نمی شه. داشتم محاسبه می کردم دیدم از دیشب ک شام خوردم، تا الآن که شیش عصره به غیر از یک دونه سیب و مقادیری آب چیز دیگه ای نخوردم.
حالا اگه ماه رمضون بود و می خواستم روزه بگیرم، دقیقا جیک ثانیه بعد سحری اینقد گشنه م می شد که دلم می خواست کل یخچالو با محتویات بچپونم تو شیکمم.
مامانم هر وقت این وضعو می بینه خیلی فحش کش م می کنه. بعد می ره به هر کی دم دستش میاد هم می گه که از اونم فحش بخورم. مثلا می ره می گه: "بیا ببین این احمقو! از صبح تا حالا هیچی نخورده. باورت می شه همچین ابله نفهمی هم تو دنیا داشته باشیم؟ بیچاره ی فلک زده یه روز یاد این حرفای من بیفت..." و خلاصه تا یک ساعت سخن رانی های پروداکتیو خواهیم داشت.
یه بار برگشت بهم گفت تو آخر مشکلات گوارشی پیدا می کنی، می میری.
ولی راستش خودم حس می کنم اوّلین عضوی م که بالاخره یه روز رد می ده، ریه هامه. یه حسّی ه از بچگی های خیلی خیلی دورم باهام بوده. اصلا هم نمی دونم چرا، ولی هی هست. حس می کنم از ناحیه ی ریه گل می خورم و بالاخره می بازم.
اون روزی که بشر اون قدر پیشرفت کنه که بتونه این نیاز غذا خوردن رو حذف کنه قطعا عیده. فرض کن همه مون سوپر من می شیم. یه لشکر سوپر من غیر قابل شکست.
دیگه هیشکی عکس غذا های رنگی رنگی نمی ذاره تو اینستا،
مردم سر پول خیلی کمتر با هم رقابت می کنن چون نصف پول ها الآن هزینه ی خورد و خوراک می شه،
رستورانا نابود می شن،
دیگه علاقه ی خط یک جوون ها رستوران گردی و کافه گردی نمی شه،
خلاصه موجود عمیق تری می شیم کلا.
وای یه سری از نیاز هامون واقعا وجودش اضافه س. این غذا خوردن ک واقعا دیگه خیلی زورکیه وجودش. بعد مثلا توجیه هم نمی شه کرد که اگه خدا آفرید این نقصان رو، چرا و به چه علّت آفرید؟ که چی شه؟ تو دینی دبیرستانم یه چیزایی می گفتن، ما ک فقط حفظ کردیم تو کتمون نرفت.مثلا که چی که بعدا بتونه باهاش وعده ی بهشت و میوه های بهشتی و نهر های شیرموز دار و شیرکاکائو دار بده؟ طرف حال می کرد کم و کاستی بیافرینه؟ چی بود دغدغه ش؟ اصلا مهندس تو خودت آپشن داشته باشی ماشین خورشیدی بسازی می ری سراغ ماشین بنزینی؟ چ م دانم والا. راستش اینم قبول ندارم که مثلا می گن آره اینجوری کرد که تو با غذا خوردن لذّت ببری. که چی واقعا؟
خب اصلا چرا ما ربات هایی با کلّه های مکعبی نیستیم
.
.
.
؟
البتّه من داشتم مطلب دیگه ای رو گوگل می کردم، ولی خب... :
در نظریه بازیها، شکار گوزن (به انگلیسی: Stag hunt) بازی است که تضاد میان امنیت و همکاری اجتماعی را شرح میدهد. این نظریه باعنوانهای بازی اطمینان (به انگلیسی : assurance game)، بازی هماهنگی (به انگلیسی : coordination game) و دوراهی اعتماد (به انگلیسی : trust dilemma) نیز شناخته میشود. ژان-ژاک روسو این نظریه را اینگونه مطرح میکند:
# منبع
# انگلیسی ش رو هم خوندم. یکم فرق داشت. انتخاباشون بین خرگوش و گوزن بود هم چنان ولی این قانون به تنهایی پی شکار گوزن رو نداشت توش. شکار خرگوشش یک نفره بود، شکار گوزنش دو نفره.
و راستش تو چشم من قشنگ تره اون ورژن، شاید بد ترجمه شده نمی دونم. تو یا خودخواهی و خرگوشت رو تنها تنها شکار می کنی یا منتظر گوزن می شینی که اگه شانس بیاری و رفیقت هم خودخواه نباشه و تو انتخابش خرگوش نگیره، شانس اومدن گوزن بیشتر می شه. ولی بحث اینه که آیا این ریسک و می کنید که مدّت ها خرگوش نزنید به امید گوزنی که شاید بیاد؟ بحث اینه که اگه گوزنه نیاد بعد یه مدّت اعتمادتون لحظه لحظه به طرف مقابل کم و کم و کم تر می شه.
بحث اینه که تهش... کدوم یکی تون اوّلین نفریه که تصمیم می گیره خرگوش بزنه و بی خیال بقیه ش شه...
الآن در خفا عکس جوونی های مامانمو دیدم با این مانتو های اپل دار تا روی قوزک پا و عینک ته استکانی.هوووووف.
هلویی بوده واسه خودش با اون تیپ و قیافه...
خواستم بگم نه وجدانا آفرین بابام خیلی خوش سلیقه بودی. خوشم اومد، طرف اصل جنسه.
پ.ن:
آقا اینو دی روز نوشتم تو نوت تبلتم چون بهم گفت کیلگ عکسای گالری م رو به راست بزن نگاه کن، من به راست زدم ولی تهش لحظه ای که حواسش نبود جیک ثانیه برگشتم ببینم اگه به چپ می رفتم چی انتظارمو می کشید. کلی بشّاش شدم با عکساش یه دو سال از الآن من بزرگ تر بوده.
من کلا همیشه با خودم قرار می ذارم اگه فضولی کردم و اطّلاعات مردم رو جوریدم، نباید اطّلاعاتی که به دست آوردم رو با کس دیگه ای شیر کنم و صرفا برای پند گرفتن خودمه. که صرفا دستم بیاد طرفم کیه و چقد با اونی که ازش تو ذهنم ساختم فرق می کنه.
یعنی رسما نقطه ی پایان اطّلاعاتی می شم. یه اصطلاح داریم تو بیماری های منتقل شونده به نام Dead End Host. میزبان بن بست.
میزبانیه که بیماری رو می گیره و مریض می شه ولی نمی تونه منتقلش کنه به کس دیگه ای. منم رسما همینم تو فضولی کردنام. یه دد اند اینفو پوینتم. نقطه ی بن بست اطّلاعاتی.
اطّلاعاتو می گیرم، تصوّراتم دست خوش تغییر می شه، گاهی داغونم می کنه اصن به تصوّراتم گند می زنه، گاهی هیجان زده م می کنه، گاهی غمگینم می کنه، گاهی غیر قابل باور می شه برام... خلاصه باش تب می کنم لرز می کنم به مرگ می کشونتم ولی حتّی بمیرم هم منتقلش نمی کنم. این تنها قانون اختراعیمه تو فضولی کردن.
فکر کنم فقط یک بار تو زندگیم رعایتش نکردم که حالا قصّه ش مفصله اصلا عواقب خوبی نداشت و پند گرفتم که آدم شم چون همه ک مثل خودم نیستن ک. اصلا حتّی خود طرفم هم نمی فهمه چی شد که با اطّلاعاتش مریض شدم چون رفتار من باهاش عوض نمی شه اصلا.
می خوام بگم هکر که نیستم ولی هکرم می شدم هکر بی آزاری می شدم کلا. هی اطّلاعات می کشیدم بیرون یه نیگا می نداختم و فوقش مریض می شدم و تموم.
الآن دیگه بعد یه روز مادرم خودش علنی صدام زد گفت یه دیقه بیا عکسامو ببین، ببینم می تونی بفهمی من کدوم دختره ام؟ منم با کلّی هیجان که مثلا بار اوّلمه عکسا رو دوباره دیدم و درباره ی لباس های عجیبشون و صورت ساده ی آرایش نداشته ی بچّه هاشون نظر دادم و تهش بش گفتم خودش خیلی خوشگل بوده توشون. کیف کرد. تعریف الکی هم نکردم ناموسا به نظرم خیلی هم عوض نشده. جوونه هنوز جدّی.
خلاصه الآن دیگه مشکلی نداره پستش کنم این افکارمو. من راضی، طرف راضی، کی ناراضی؟
اینتر.
من تا همین چند روز پیش نمی دونستم جمعه ی شوم و سیاه تری از هفدهم شهریور هم وجود داره. تو کتاب درسی اینجور به ما می گفتن خوب: گلگون شد/ ژاله خون شد/ خون چه شد خون چه شد خون جنون شد... (که من این شعرو خیلی خیلی ها دوس دارم حتما یه روز آهنگشو می ذارم رو وبلاگم دیوونشم اصلا. شاعرشم سیاوشه. کسرایی کسرایی.)
اگه دست خودم بود اسم اون جمعه ی هفده شهریور رو می ذاشتم جمعه ی خونی، جمعه ی جیگری، جمعه ی قرمز، جمعه ی گُلی یا هر چیزی که با جمعه ی سیاه خارجکی ها تداخل نداشته باشه خب.
ولی علی الحساب بیایید اطّلاعاتم رو با شما هم شیر کنم زود تر با هم از ورطه ی ندانستن رها شیم.
دو نوع جمعه ی سیاه داریم.
# یکی ش رو عرض کردم خدمتتون. قدمتش به اندازه قدمت انقلابه.
# یکی دیگه ش مال خارجکی هاس، قدمتشم بیشتره.
قضیه اینجوریه ک اونوریا، تو تقویمشون ماه نوامبر ماه یکی مونده به آخر سالشونه. مثل بهمن خودمون. آخرین پنج شنبه ی ماه نوامبر، می شه روز شکر گذاری یا Thanksgiving Day که تو این روز خدا رو شکر می کنند و با هم مهربون ترند و بوقلمون می خورند و یک سری آیین دیگه که تو فیلم هاشون هم هست. فکر کنم یک چیزی مثل شب چلّه ی خودمونه که شبش جمع می شیم دور هم.
آره خلاصه روز بعد از پنج شنبه ی شکر گذاری، جمعه س. جمعه ی سیاه. آخرین جمعه ی ماه نوامبر. Black Friday. امروز. :)))
من اهمیت تاریخی و نحوه ی به وجود آمدنش رو نمی دونم هنوز، ولی می دونم از چه نظر واسه مردم مهمه در حال حاضر.
بلک فرایدی در اصل پر تخفیف ترین روز کل ساله. به خاطر اینکه تو ماه آخر سال همه ی فروشنده ها می خوان اجناس دم عیدی شون رو بیارن و بفروشن. فلذا فروشنده ها در واقع تو آخرین جمعه ای که مونده ماه یکی مونده به آخر عوض شه، آتیش می زنن به مالشون که همه ی اجناسشون فروش بره و بتونن جنس جدید بیارن واسه ماه قبل از سال نو.
مثلا تو فرهنگ خودمون اگه باشه (من دستم تو خرید نیست راستش!) باید آخرین جمعه ی ماه بهمن همچین حالتی داشته باشه و قیمت ها سر شکن شه که بعد تو اسفند جنس جدید بار بزنن.
ببین کلا می گن هر چی می خواید بخرید، بذارید تو همچین روزی بخرید.
مثلا دوربین می فروشن با هفتاد درصد تخفیف! گاااااااد. مفته رسما!
بعد مثلا الآن فید ریدر خودم، بهم پیشنهاد می ده ک تو بیا امروز منو ارتقا بده، فقط پول شیش ماه بریز جاش یه سال بهت سرویس می دم. فرض کن تخفیفاشون تو این مقیاسه.
اینایی هم که می بینین عزم ترکیه رفتن می کنن تو این ایّام، عمدتا اصفهانی های اقتصادی گرایی هستند که دارن می رن دلی از عزا در بیارند با تخفیف های اونور. :)))
دیگه همین دیگه، گفتم شما هم بدونید یکی خواست براتون خارجکی بازی در بیاره نخوره تو پرتون بهش بگین منظورت همون روزیه که ژاله پر پر شد؟ ؛)
فقط اینکه الآن یکم دچار تناقض شدم که چرا اونا فرایدی شون رو بلک صدا می کنند؟ چون روز جمعه در تقویم مسیحی تعطیل نیست خب. باید برن سر کار و کسی هم که می ره سر کار وقت خرید نداره راستش! بیشتر باید روز شنبه یا یکشنبه شون رو اینجور صدا می زدن. چون آخر هفته شون شنبه و یک شنبه س و بلک ستردی خیلی قابل درک تره تو ذهن من چون مردم می رن خرید آخر هفته ها.
# همممم. پول دارید قرض بدید من امروز برم باش چیز میز بخرم سود کنم؟ شاید بعدا تونستم گرون تر بفروشم پولو برگردونم. وای. تجارتیه واسه خودش رسما.
دیشب بالاخره فرصت کردم و دلم خواست با یکی از دوستام راجع به اون جوون، علیجانی ک خودشو کشت حرف بزنم. هم دانشکده ای بودن.
می دونی چی بهم می گفت؟
اوّل ک برگشت گفت کجای کاری مال یه ماه پیشه. گفتم اکی باشه می دونم.
و بعدش گفت طرف افسرررررده بود کیلگ...! بدجور. باز خوبه دانشگا خوب هندلش کرد که عواقب نداشته باشه.
همین.
و با یه لحنی می گفت انگار ک بخواد بگه چشمش کور دندش نرم، مشکل خودش بود افسرده بود. چه خوب ک دانشگا هندلش کرد و ما ها چیزی احساس نکردیم و فازمون عوض نشد.
یا مثال دیگه چستر بود کی بود وکال گروه لینکین پارک ک سنگشو به سینه می زدین که وااااای اسطوره ی لینکین پارک چشم از جهان فرو بست و ما با آهنگای لینکین پارک بزرگ شده بودیم و حالا با صدای کی آرامش بگیریم و صبح تا شب مغزمونو تلیت کردین با لیریک آهنگاش و فلان و اینا! چند وقت پیش دوس دخترش نامزدش هرکیش حالا، یه عکس آپلود کرده بود رو اف بی یا نمی دونم کجا، از روز آخر زندگی چستر. طرف مثل دیوونه ها می خندید. بعد خانم زیرش هشتگ کرده بودند: #فاک_دیپرشن. لعنت به افسردگی.
جدّی کاش می شد براش کامنت کنم فاک خودت عیزم ک نفهمیدی اون بد بخت چی کشیده و هنوزم سعی می کنی نفهمی و می خوای همه ی کم کاری هاتو بندازی رو گردن بار معنایی دو تا کلمه و یه شارپ کنارش!
کلا ببین این رفتار های بازمانده ها رو می بینم دلم می خواد... هیچی بی خیال. جاش نیست بگم دلم می خواد چی. :))))
همه ک مثل ما قوی نیستن به هر حال. دیپرشنم هیچ وقت خدا خود به خود خوب نمی شه. بیشتر از دارو هم طرف به یه دستی از بیرون نیاز داره که عمدتا دریغ می کنین ازش.
و من می گم که به عنوان یه انتخاب دوس دارم روان پزشک بشم چون حس می کنم می تونم تو این فیلد مردمو کمک کنم، هی باز چپ چپ نگام می کنن همه، انگار که گفته باشم می خوام طی کش دستشویی عمومی بشم!
؛
آقا یه کاری قراره برام انجام بدن، از زمانی ک بهشون گفتم عینهو توپ فوتبال منو به هم دیگه پاس می دن.
اون میگه بچّه ی توعه تو مادرشی، این یکی می گه خجالت بکش مرد گنده بچّه ی خودته تو پدرشی. خلاصه من نمی دونم آخر کدومشون موفّق می شه دروازه ی حریفو باز کنه، کلا از صبح تا حالا انواع و اقسام کارهاشونو انداختن امروز که دیرتر از اون یکی برسن خونه. ولی به هر حال که یکی می آد تو این خونه، و اونجاست ک من مثل گرگ گرسنه دخلشو می آرم. خرچ خرچ. این صدای چیه؟ آفرین صدای استخوووووووونه. ؛)
به هر حال نشستن بر لب جوی و نظاره کردن این بازی فوتبال در نوع خودش جالبه برام.
آهان. اصلا آقا امروز خیلی روز خوبیه. کمترین حس منفی ای ندارم. همه ی چرخ دنده ها سر جاشون می چرخن.
حتّی اصلا ناراحت نشدم وقتی بازم بهم گفتن خودت تنهایی غذا بخور. چون یه نوشابه ی خانواده داشتیم تو یخچال (و این خیلی نادره، ما کلا نوشابه قدغنیم با توجّه به سیاست های خانه داری مامانم) و الآن رفتم سر وقتش با بطری می ذارم دم لبم. وای اصلا کاملا ارضا کننده س. مثل یه جور مسابقه شده الآن دیگه، هی بهم چشمک می زنه می گه شرط می بندم نمی تونی یه تنه تموم کنی منو، منم هی بهش بیلاخ نشون می دم و کام بعدی رو بر می گیرم از بطری. اصلا یه حس خعلی محشریه بتونی بطری به این گندگی رو دهنی کنی به کفشت هم نباشه. الآنه ک منفجر بشم، شکمم پر از دی اکسید کربن شده.
شبم ک بازی بارسا و یووه س. فردا هم که پنج شنبه س. جووووون. و من دوس دارم بوفون گل نخوره ولی مسی ببره. هوووم. مساوی هم نشه. دیگه بقیه ش با خودشون.
و دیگه.... آهان نکته ی مثبت اصلی رو یادم رفت. ایزوفاگوس پر. تا آخر این هفته من یکتا پادشاه این خونه ام. یاه یاه یاه. خنده های خبیثانه. همیشه به اردو داداشم. همیشه به اردو های کشدار.
ولی جدای از شوخی طرف وقتی نیست هم باز همه ی توجّه ها به اون می شه... چه وضعشه؟ چرا هیچ وقت اختصاصی یه کلیپ نمی سازن واسم درحالی که بهم می گن ازین به بعد همه ی توجّه ها واسه تو می شه کیلگ؟ و من لبخند های غبغب دار بزنم در پی ش؟
اون زمانی ک من دانشگا بودم سال اوّل، یکی نمی گفت بد بخت بیچاره ی افسرده خرت به چند من. :)))) زنگ می زدم می گفتم آره دیگه بچّه ها امروز می خوام بلیط بگیرم بیام خونه... می گفتن عه چیزه. نه. نههههههه. جات خوبه همونجا، بمونی کیلگ. نیای ها! چیه هزینه ی اضافه؟
حالا الآن یکی در میون مامان بابام بال بال می زنن واسه این بچّه ی لوس.
پیام داده به مسئول اردو، " سلام آقای فلانی. امکانش هست از پسرم چند عکس از نزدیک بگذارید چشمم به جمالش روشن بشه."
و بعد بهم می گفت یالّا تا اینا عکسشو بذارن، تو یکم ادای ایزوفاگوس رو در بیار واسم. راستی تو چرا حرف نمی زنی اصلا؟ (فرض کن تازه فهمیده من اصلا حرف نمی زنم تو خونه.) یالّا بیا بشین حرف بزن یکم.
بعد اون یکی می گفت بدبختی اینه ک اون حرف بزن خونه مون بود، این ک برا خودش می رفت یه گوشه ی اتاق صدا نمی کرد. الآن خونه مون خالی شده. چی کار کنیم حالا؟
منم از قصد دیگه همون دو کلام حرفی ک می زدم هم نمی زنم تا بپوکن قشنگ. این چه وضعشه مگه من برنامه کودکم؟
مامان... بابا. من هنوز هستم ها! منم هستم! الو؟ الو؟ الو....؟ صدا می آد؟
وای من بیست و چهار ساعته خودم اینجام و تمام مدّت دارم گزارش بیست و چار ساعته می گیرم از ریز ترین رفتار های داداشم. نمی دونم بخندم، گریه کنم، چی کنم؟
در حالت عادی ب تخت شونم نیس ولی الآن عکساشو نیگا می کنن می گن نیگا بچّه مونو چه ناز غذا می خوره... چه ناز خمیازه می کشه... چه ناز خسته س... چه ناز نشسته... چه ناز خوابیده... چه ناز می شاشه... چه ناز... :)))
حالا جدّن همه چی از راه دور اینقد جذابه؟ خخخ.
وجدانا من راضی نیستم اگه مُردم بخوان پشت سر عکسام این حرفا رو بزنن. خنجر بکنید بکوبونید تو قلبشون بگید مگه وقتی زنده بود شما ناز بودن و مموش بودنش رو دریابیدید؟
امضا یک مموش کشف نشده.
به عنوان یه تصمیم چپ و راست کن در چُنین روز رُندی، علنا رفتم با چند تا از بچّه های شر و بسیار بشاش مون طرح دوستی ریختم به این امید ک نجات داده بشم. فلذا از این به بعد من رو مغموم نخواهید دید چون رفتم عضو گروه دلقک های دانشگا شدم رسما. ؛)
محبوب بودن کلا کار سختی نیست همش نقش بازی کردنه و ببین باور کن کیلگ که من به شدّت بازیگر خوبی ام، منتها بیشتر مشکلی ک دارم اینه ک عمدتا همیشه یه حسّی با ته مایه های خیانت ته مه های وجودم هست، و مدام در هر لحظه ای ک دارم شاد می زنم دستشو می ذاره دور گلوم و فشار می ده و می گه:
"هیییییس، هی لعنتی حواست هست اینا همه ش فیکه دیگه؟ تو شاد نیستی داری اداشو در می آری فقط. این چهره ی محبوبی هم ک همه ازت می شناسن به هیچ وجه خود واقعی ت نیست. صرفا اداشو در می آری ک پذیرفته بشی. حواست باشه حتما که این خود واقعی ت نیستی...!"
منم ازین به بعد این حس خوشگلمو مهار می کنم و به جاش دستامو می ذارم دور گلوش و بهش می گم: " هی لعنتی حواست هست که باید گورتو گم کنی دیگه؟ " اصلا می خوام فیکش کنم دیگه. بابا دارم داغون می شم هر روزی ک می گذره تمام اندیکاسیون های افسردگی رو تو وجود خودم بیشتر می بینم خیلی داغونه وضع.
آهان ولی به عنوان یه سخن از کسی که هم با بچّه های تجربی نشست و برخاست داشته هم با بچّه های ریاضی، ازم بپذیرید ک حقیقتش تجربی ها خیلی آفتاب مهتاب ندیده و ماستن. حالا احتمالا نود درصد کسایی که اینو می خونن هم تجربی اند:))))) ، ولی آدم یخ می کنه تو جمعشون.
یه زمانی اینو نهیب زدم تو خونه، برگشتن بهم گفتن خوب معلومه وقتی درباره شون اینجور بگی نمی تونی باهاشون ارتباط بگیری. ولی خوب علی الحساب تو وبلاگم ک می تونم نظرم رو بگم، نیس؟ :دی
به نظرم اون حجم از درسی که تو دبیرستان می ریزن رو کلّه شون، ذرّه ذرّه بعد شنگولانه ی وجودشون رو می خوره و کلا پاستوریزه شون می کنه. موجودات بی روحی می شن. بعد دیگه فرض کن پزشکی هم ک باشن، می شن یه موجود کاملا سر در کتاب خسته احوال ک کلا دیدش نسبت به تمام امور جهان کوره. وای یعنی حتّی شاخ بازی در آوردن هاشونم بچّه گونه س چون اون زمانی ک باید این مدل از شاخ بازی رو در می آوردن در حال درس خوندن و تلاش هر چه بیشتر برای رو سفیدی در آزمون سراسری بودن. الآن نسبت به سنّشون شاخ بازی های کوچک سالانه و دم دستی دبیرستانی طور در می آرن، متقابلا هی دلم می خواد به ریششون بخندم، نمی شه ولی چون مثلا دوستامن. :)))) خلاصه خیلی حال ندارن همچین. من بشاش ترین های موجود رو سعی کردم دست چین کنم واسه خودم علی الحساب.
ولی کلا شما اگه آپشن انتخاب داشتید واسه دوستاتون، اوّل برید سمت هنری ها. ببین فقط همینو بگم فازشون خداس. متاسّفانه من نمی تونم بیست و چهار ساعته تو دانشکده هنر ول باشم، وگرنه تردید نمی کردم.
دیگه اینجور دیگه. انرژی پاییزی، انرژی پاییزی، پرتقال پرتقال نارنگی نارنگی انار انار انرژی پاییزی...