دقّت که می کنم از تمام کلاس ها و ورزش های گروهی، همیشه دقیقا از تیکه ی یارکشی ش متنفر بودم/ هستم/خواهم بود.
زور داره با بیست سال سن، بازم بعضی چیزا به سرت بیان.
امضا: یک عدد لجن که همیشه تو هیچ گروهی واسش جا نبوده.
تقریبا مطمئنّم اکثرا نکشیدید چی میگم. درد داره، هر چند موضوع بچّه گانه ای باشه. پس اگر از بیرون گود نظر می دید، سعی کنید یک دقیقه خودتون رو جای اون بچّه ای بذارید که باید بره به این و اون التماس کنه تا توی گروه واسش جا باز کنن و بی گروه نمونه. غرورش کجا رفت؟ هیچی دود شد تو هوا.
باز خوبه خانواده رو از همون اوّل زندگی به زور می کنن تو حلقوم مون، وگرنه حس می کنم اگه اونا هم حق انتخاب داشتن، من رسما باید از زیر بتّه به عمل می اومدم.
اون قدری درد داره که اگه بخوام یکم دیگه ادامه بدم به نوشتن، درد هام از تو چشمام می زنن بیرون.
پ.ن: یه بار وقتی ابتدایی بودم و این مشکل رو نداشتم هنوز، بدجور دل یکی از بچّه ها رو شیکوندم. تقریبا مطمئنّم هر چی الآن دارم می کشم تقاص اون اشتباهمه. شایدم این قدر الآن عذاب وجدان دارم به خاطرش که همچین فکر هایی می آن سراغم.
پ.ن بعدی: بابابزرگم اینجاست. دی روز رفته بود توی یکی از پارک های نزدیک خونه مون برای خودش بچرخه. الآن مامان بزرگم داره بهش می گه چرا امروز نرفتی؟
جواب می ده دیگه خسته ام الآن. و آه می کشه.
مامان بزرگ تو گوشم میگه: احتمالا از اونایی که دی روز پیشش بودن خوشش نیومده. شاید بی حرمتی ای چیزی کردن بهش. شایدم سعی نکردن بلند تر حرف بزنن که اینم تو حرف هاشون شرکت کنه. وگرنه فکر کردی تو خونه بند می شد؟
با این حرفش دلم می گیره.
بابابزرگ روی مبل خرناس می کشه...
مظلوم کی بودی تو آخه؟
فکر می کنم که : احتمالا بی گروه بودن بهم ارث رسیده.