نصف دلیل اینکه بی خیال امتحان سه واحدی سه شنبه م شدم و دارم مناظره رو می بینم به خاطر خنده های زیر سبیلی عاقل اندر سفیه روحانیه. انگار که با خنده هاش می گه خدایا بیا ببین من اینجا بین این مسخره ها چی کار می کنم اصلا؟
یاد خودم می افتم سر کلاس های دانشگا، منم دقیقا این نوع خنده ی محجوبانه رو دارم و اکثر مواقع _درست مثل روحانی_ دارم سعی می کنم خنده هام رو بخورم که مثل روحانی موفق نمی شم. همه ش هم دارم فکر می کنم خدایا من اینجا بین این دیوونه ها که فازشون یک درصد مثل من نیست، دارم چه غلطی می کنم دقیقا؟
یه تحمیق نهفته ای پشت خنده هاشه آتیش پاره.
چقدر مناظره دیدن کیف می ده. بیشتر از صد بار سینما رفتن. تو سینما معمولا دارم قیافه ی تماشاچی ها رو نگاه می کنم چون حوصله م سر می ره، هیچی هم میلم نمی کشه ولی اینا خیلی باحالن. تازه تو خونه خودم تنها تنها علاقه مندم و دنبال می کنم که این خودش یه موهبت جداست چون مجبور نیستم نقطه نظر های بقیه رو بشنوم و قشنگ می تونم آنالیز کنم کاندید ها رو. کلی هم چیز میز خوردم. الآن خورده چیپس ها رفتن تو تیشرتم اصلا راحت نیستم، دست هام چسب چسبی شده به خاطر شیرینی، یکم ازشلوارم هم نم داره چایی روش چپه کردم. کلا شرایط مطلوبی ندارم، ولی دلم نمی آد پاشم برم رسیدگی کنم.
طی آنالیز های پایه ایم، چند تا فکت هم استخراج کردم:
مو های قالیباف یکم به خرمایی می زنه ولی از اون خرمایی نادر ها نیست،
سمت راست صورت هاشمی طبا کلا یه طبقه بالا تر از سمت چپ صورتشه،
میر سلیم عینکش هری پاتریه ولی کلّه ش با وجودی که کچله برق نمی زنه،
دماغ و گوشای جهانگیری هم درخشانه ولی به صورتش زار هم نمی زنه،
از اون رئیسی هم می ترسم، می آد رو صفحه نگاش نمی کنم کلا قیافه ش رو.
پ.ن: اون بیلبیلک های توی گوششون رو هم حذف کردن، می گفتن برای اینه که دقیق تر صدا رو بشنون. نمی دونم تو این یه هفته چی کار کردن با گوش هاشون که دیگه نیازی بهش ندارن!
# وااااااای یکی توی اینستا نوشته هر وقت که جهانگیری می گه مردم عزیز ایران ما با هم جواب می دیم جون مردم عزیز ایران. پاشیدم از خنده!
اگه تا همین فردا نه خودم نه کسی از این جا نتونه راضیم کنه که برم مسابقه بدم فردا، می شم مثال بارز یه آدم که لحظه ها برای رسیدن به هدفش سگ دو زده، ولی لحظه ی آخر چون روش نمی شده (آره درست خوندید روش نمی شده) بره مسابقه بده، در کمال ناکامی باید بشینه حریف هاش رو تشویق کنه.
آخه چرا من؟ واقعا چرا من باید این خصلت احمقانه رو داشته باشم؟ چرا باید روم نشه برم مسابقه بدم وقتی که اینقدر برام مهمه شرکت کردن توش؟ وقتی که همیشه این همه دلم می خواد تو چشم باشم و معروف بشم و حالا در سطح دانشگاه فرصتش پیش اومده؟ چرا نباید قدر یه ارزن جربزه ش رو داشته باشم که تو مسیری که دوست دارم پا بذارم؟ چرا من باید این قدر بی عرضه و خجالتی باشم؟ چرا باید همه ش احساس کنم یه آدم کاملا به درد نخور و کاملا اضافه ام که بین هیچ جمعی جایی نداره و هی پشت بند هم ازین موضوع ضربه بخورم و زجر بکشم و بکشم و بکشم؟ چرا باید این قدر فکر کنم که حالا فلان قدر نفر پسر می خوان بیان، فلان قدر نفر تر دختر و اصلا نتونم خودم رو توی همچین جمع دانشجویی ای تصور کنم؟ از خودم، از وجودم، از تمام تفکراتم و تمام شکنج های مغزم که باعث شدن شخصیتم اینجوری بشه، متنفرم در حال حاضر.
وحشت ناک احساس غریبی می کنم و هیچ فرقی نداره توی چه شرایطی باشم. حتّی روم نمی شه به اونایی که نزدیک ترن و می خوان شرکت کنن، برم بگم که بیا با هم بریم که منم یخم وا بشه...!
کاملا دلم می خواد فردا یکی تو دانشگا پیدا شه، دستام رو بگیره کشون کشون منو ببره توی آمفی تئاتر، به صندلی شرکت کننده ها غل و زنجیرم کنه که نتونم فرار کنم، و بعدش تو گوشم زمزمه کنه: حالا دیگه راهی نداری، باید شرکت کنی! منم بین تماشاچی ها مواظبتم هر مشکلی که پیش اومد می آم دستت رو می گیرم جیم فنگ غیب می شیم با هم دیگه هم برنمی گردیم.
ای کاش فردا نیاد، تقریبا مطمئنّم این همه سر و کله ای که دارم با روح و روان خودم می زنم امروز و هی باهاش می جنگم به هیچ ختم می شه و دست از پا دراز تر بر می گردم خونه به جقل دون می گم: سعی کردم، نتونستم برم ولی. روم نشد... می دونی که...!
خون آدم فضایی ها تو رگ هاش / تو تنهایی زل می زد به شاخک هاش...
*راضیم کنید که برم شرکت کنم.
# پی نوشت یه روز بعد:
رفتم
و
بُردم
و
برگشتم.
به همین سادگی، به همین خوش مزگی... پودر کیک رشد.
مرسی از خودم، که الآن حس می کنم شاخ دیو شکستم،
مرسی از مامان و بابام که از دیشب تا حالا شکنجه ی روانی م دادن تا یه جوری، شده حتّی با کنایه و نیش زدن وادارم کنن شرکت کنم توش،
مرسی از شما و همون چند تا کامنت تون که به شدّت مصمم کردین منو.
تا به این جای کار نام گذاری ش می کنم بهترین روز بیست سالگی م.