واقعا گاهی با خودم فکر می کنم اگه نمایشگاه کتاب تو اردی بهشت نبود، من حتّی کفنم هم به خرداد نمی رسید.
امروز زادروز مادرم بود، خونه مون پر از دسته گل و کیک شده رسما. کلمه هایی که دارم تایپ می کنم الآن، ممکنه بوی مریم و لیلیوم گرفته باشن حتّی. شایدم بتونن شکل این گل هایی رو براتون تداعی کنن که من اسمشون رو تازه یاد گرفتم (ژلمیرا بر وزن المیرا)! خلاصه نمی دونم امسال چی شده بود که همه با هم رگ محبتشون قلمبیده شد و هرکی از راه رسید یه کیک آورد و یه گلی زد به سرمون، انصافا هیچ سالی اینجوری نبود. بعد من ازون جا که خیلی هفته ی نابی داشتم، نهایت حرکتی که می تونستم برای امروز بزنم یه شاخه گل بود، که دیگه سبد گل های بقیه رو دیدم کفم برید بی خیال همونم شدم. وقتی هم که مادر خونه رسید و بهش تبریک گفتم برگشت بهم گفت از روی این گل و شیرینی هام فهمیدی که امروز تولّدم بود، نه؟ حالا تو هرچی بیای خودت رو پاره کنی که نه به خدا من خودم از قبل حواسم بود،،، دیگه هیچی سکوت کردیم. همون طور که تو روز تولد خودمون سکوت کردیم و کیک را تحریم نمودیم.
حالا می خوام فردا با پول های خودش براش یه کتاب از موضوع مورد علاقه ش بخرم شاید فهمید منم می تونم یکم احساسات داشته باشم. سر ما رو خورد اینقدر از تبریک ها و کادو های امروزش تعریف کرد، خوب اعصابم خورد می شه. هر وقت من چیزی تدارک دیدم، با یه مرسی خشک و خالی تموم شد... حالا یه سال اینجوری شد و نتونستم و علاوه بر تیکه خوردن، باید اینم بشنوم که یکی از خاطره انگیز ترین ها بوده واسش، واقعا اعصابم خورد می شه!
طبیعتا خودم هم که از خودم پشیزی پول ندارم. تنها دلیلی که الآن سریع تر دلم می خواد دکتر شم همین پولشه، یعنی واقعا خسته ام ازینکه یه سناریوی مشابه رو هر سال یک بار باید تکرار کنم تا بهم پول بدن برم کتاب بخرم. واقعا دیگه درد داره هرسال باید جواب بدم که چه لزومی داره برم نمایشگاه... چه لزومی داره کتاب بخرم... چه لزومی داره پول خرج کنم... نمی دونم والا شایدم این شیوه ی تربیتی هست، الکی مثلا دارم رو پای خودم وایمیستم. خیلی عالیه از من انتظار دارن با صد تومن بن کتاب سر و تهش هم بیاد، بعد تو اصلا یه کتاب بیس علوم پایه ی پزشکی رو نگاه کنی زیر پنجاه نیست تو بازار اصن. باز من اینقد آدم ماهی ام کتاب درسی نمی خرم هیچ وقت، اونا رو از کتاب خونه ی دانشگاه می گیرم همیشه! عیدی و نمی دونم حساب جداگانه و این حرفا رو هم نداشتم هیچ وقت. کادوی تولد هم که خدا بیامرزتش آخریش هفت هشت سال پیش بود. ولی باز همیشه این جنگ روانی رو داریم ما سر نمایشگاه کتاب. کلیییی از دوستام هستن با سطح پایین مالی خانواده شون ولی کلی هم خرج می کنن همیشه. ماییم که همیشه مثل این گدا گشنه هاییم. به هر حال یه روزی انتقام همه ی کتابایی که می خواستم بخرم و پول نداشتم رو از نمایشگاه کتاب می گیرم و اگه هم شهردار شدم تاریخ نمایشگاه رو می ندازمش تو اسفند.
پ.ن: بهش می گم برای هر کس تو کل عمرش فقط یه بار پیش می آد که عدد سال تولدش با عدد سنّش برابر شه که امروز همون یک بار تو بود. از این جمله ی عدد گونه م استقبال خوبی شده... هر چند من خودم فکر نمی کنم تا هفتاد و پنج ساگی عمر کنم که به این اوّلینم برسم. ولی خوش به حال اونایی که می بیننش...
پ.ن دیر تر: خودم باورم نمی شه، ولی این پست رو تو خواب نوشتم. :))) پنج دقیقه می خوابیدم، یک کلمه تایپ می کردم. اون آخراش رو هم واقعا با یه حالت خماری و مستی ناشی از خواب تایپ کردم. یادمه دیگه معنای واژه ها رو نمی تونستم تشخیص بدم... یعنی هر حرکتی که بگی من سر این بی همه چیز در آودم.