بی خیالانه کلاس مزخرف دانش خانواده رو پیچوندم و یک تف بزرگ حواله ی حضور غیاباش کردم و اومدم نشستم پای بازپخش این سریال. سریالی که دقیقا زمانی که من اوّل راهنمایی بودم پخش می شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت باز پخش نشد. هر سری که می دیدم باز پخش دوباره ی سریال دل نوازان رو فرستادن رو آنتن امید خودم رو بیشتر از دست می دادم که اصلا ترانه ی مادری یه زمانی هم وجود داشته. حس می کردم یه خاطره ی خیالی ه که خودم از خودم در آوردم. من از این قبیل خاطره ها کم ندارم...
شما یادتون نمی آد، ولی ما یه جمعی بودیم اون زمان با این سریال عشق می کردیم. تازه وارد سمپاد شده بودیم. تمام رول مدل هامون توی همین سریال بودن. خصوصا دو تا شخصیت جوون نسل اوّلش... پویا و بهرام. کلاسمون دو دسته شده بود. یه دسته طرف دارای پویا و یه دسته طرف دارای بهرام. من جزو طرف دارای پویا (بچّه مثبت ها) بودم ولی بعدش به اصرار یکی از دوستای صمیمی م، عضو جناح مخالف (طرف دار های بهرام -بچّه منفی ها) شدم. :-" الآن دیگه از این خبرا نیست... تلویزیون دیگه نیاز بچّه ها رو عمرا نمی تونه ارضا کنه. خودم امروز دیدم که ایزوفاگوس روی مچ دست چپش یه علامت بارکد شکل کشیده بود و می گفت من تی بگ هستم از گروه بارکد داران و اسکافیلد رو می کُشم!
اون زمان من هم سنّ ایزوفاگوس الآن بودم. خودم هم باورم نمی شه. انگار هر چی با انگشتام فاصله ی هشتاد و هفت که سال ساخت سریاله رو تا الآن، دوباره و سه باره حساب می کنم، یه چیزیش کمه. عددش خیلی گنده س... حدودا ده ساله. ولی یه چیزیش _که نمی دونم چیه_ خیلی کمه. اون زمان ما با کارت، اینترنت دایال آپ می گرفتیم. از این کارتا که روش رو با ناخن خراش می دی تا یوزر و پسورد بهت بده! یکی از بچّه ها بود دیگه خیلی آزادی داشت، روی موبایل دکمه ایش اینترنت زاغارت گرفته بود. یعنی ما شاید ساعت ها دسته جمعی فرو می رفتیم تو گوشی این یارو و با هم خیال بافی می کردیم قسمت بعدی چی می شه. کارمون تو اتوبوس مدرسه (بله ما اتوبوس داشتیم برای مدرسه!) نشون دادن عکس های بازیگر های این فیلم به هم بود. فرض کن عکس چهل کیلوبایتی سیاوش خیرابی روی صفحه ی موبایل های سونی اریکسون مثلا! الآن اصلا ببینیدش تف هم نمی کنید تو اون عکس! بعد هرکی بیشتر از این عکسا رو گوشی ش داشت کول تر بود. تازه گوشی هم که واسه دبیرستانی ها قدغن بود ولی ما چون راهنمایی بودیم نمی فهمیدن.
یکی دیگه از تفریحاتمون این بود که گروه سرود تشکیل می دادیم و آهنگش رو دسته جمعی می خوندیم. نمی دونم چرا، ولی من رهبر گروه سرود بودم و می رفتم به این و اون می گفتم کجا رو چه جوری باید بخونن. خود خودم بودم که البتّه الآن یک دونه از آهنگ های شاخ توی مجلس ها به گوشم نخورده و کلا در زمینه ی موسیقی شاز می زنم. من بیشتر به خاطر آهنگش سریال رو نگاه می کردم و واو به واو این آهنگ رو حفظ بودم. هنوز هم بعد ده سال مثل همون موقع ها می تونم واو به واو بدون اشتباه بخونمش. اینکه کجا صدات رو باید بکشی، کجا باید اوج بگیری کجا باید بری پایین. هر واژه رو چند بار تکرار کنی... حتّی فکر کنم تو فایل های گم و گور شده م یه آهنگ داشته باشم از صدای اون زمان خودم ( یا خدا!) که روی تیتراژ فیلم می خونه. کلا از طفولیت برخوردم با سریال ها همین بوده. مامانم میشینه پای سریال، من آهنگش رو می شنوم، شیفته ش می شم و از چند شب بعد می شینم پای سریال که وقتی تیتراژش بالا اومد باهاش هم خوانی کنم و طی همین روند به سریال هم معتاد می شم. ما حتّی تو اتوبوس دیالوگ بازی می کردیم و من عاشق اون تیکه ای بودم که باید می شدم فرّخ و رو به مادرم که یکی از بچّه ها می شد چشم هام رو می بستم و به گونه م اشاره می کردم و می گفتم: "بزن!" و اون باید می زد تو گوشم.
هسته ی گروهک من بودم که اوّل راهنمایی بودم و همون دوستم که می گم گوشی داشت که دوم راهنمایی بود و کم کم کل سرویس رو معتاد کردیم با هم. چقد دلم می خواد خود اون موقع م رو با تمام وجود بغل کنم الآن...
این سریال یه سکانس داشت، جایی که مادربزرگ خونه تصادف می کنه و می میره. امروز برای بار دوم تو زندگی م با فاصله ی زمانی ده سال دیدمش. تنها سکانسی که آهنگ تیتراژ، وسط خود فیلم پخش می شه و همه شون دارن با مرگ اون مادربزرگ زار می زنن و صدای آرشه ی ویولون لعنتی اون آهنگساز، تو گوشات زنگ می زنه. با خودم گفتم نیگاش کن کیلگ... و ماتم برد. از یه جایی به بعد، تبلتم رو گذاشتم رو به روی تلویزیون تا ضبط ش کنه و خودم چشم ها و گوشام رو بستم تا فقط تموم شه.
یعنی قشنگ ده سال گذشته و من قشنگ درک می کنم که اینا همه ش فیلمه و اینم می دونم که اون موقع بچّه بودم و مشکلی نداشت، ولی بازم تغییری حس نمی کنم. انگار که وسط سال هشتاد و هفت جا مونده باشم. انگار که مامان بزرگ خودم مرده باشه. بعد این همه، بازم با این هیکل گریه م می گیره اگه بشینم پای اون سکانس و نگاهش کنم. اون موقع بهم می گفتن کیلگ گریه نکن، ببین اینا فیلمه! بازیگرش سر و مُر و گنده خودش داره فیلم رو نگاه می کنه. الآن چی؟ الآن حتّی هما روستا هم واقعنی مُرده. واقعنی. و شاید دفعه ی بعدی که این سکانس رو ببینم مامان بزرگ خودم هم مرده باشه. واقعنی. این سهیلی زاده نسل ما رو روانی کرد رفت پی کارش.
پ.ن: آخ راستی. تو سال هشتاد و هفت ما فکر می کردیم دانشگاهی که توی این فیلم نشون می ده چه بهشتیه! دوست داشتیم سریع تر بریم دانشگاهی که تو این فیلم نشونش میدن و راحت شیم. ولی انصافا... الآن که دانشگاه رفتم می گم، انصافا هیچ چیش شبیه اون نیست. به قدر یک تار مو شباهتی حس نمی کنم. :))) به قول یکی از بچّه ها الآن همه مون هنوز تو سلام و علیک رد و بدل شده بین نغمه و پویا تو قسمت اوّل موندیم.