این چیه از سر شب دارن می کنن تو پاچه ی ما پاشید بریم اعتراض پاشید بریم اعتراض.
والا اینقدری مطمئنم عملی نیست و شر و وره که هیچ.
از طرفی این آپشن هم مطرح هست که کلا قراره انقلاب شه پس برامون مهم نیست آخرش چی به چه نحوی. یعنی دقت کردم ها، جدیدا همه کلا افتادیم روی یک دور باطل بدین صورت که هر اتفاقی که می افته بر می گردیم به خودمون می گیم بیخ بابا این که قراره انقلاب شه. مهم نیست. حداقل تو دور و بری های خودم زیاد این حالت رو دیدم.
حالا اگه عم خصوصی شد بازم بیخ بابا عیب نداره، مدرسه ها رو که کردن، سمپادو که کردن، مهندسا رو که کردن، هنرمندا رو هم که کردن. خب بیان مال ما رم بکنن.
اینجوری خوب می شه دیگه.
حداقل اینقدر زیاد می شن تو پزشکی که دیگه نه لازمه نگران کشیک پر کردن باشی، نه دیگه هیچ کسی زورکی می ره همچین رشته ای بخونه، و نه حتی دیگه وقتی کسی می شنوه پزشکی، چشماش برق می زنه.
از طرفی کادر درمان راحت می شن. مریض ها کم کم یاد می گیرن زبونشون رو کوتاه کنن. خدمت به سلامت می شه یه چیزی به سادگی مکانیکی. وظیفه ای نیست.
و ازون جا به بعد احتمالا ایرانی ها یاد می گیرند که برق چشم برای هر فرد، در یک ولتاژ و جریان یکتا کار می کنه.
و بعد ترش... روزی که من هزاران کفن پوسوندم، ایرانی به وجود می آد، که توش می تونستم تو ابنس باشم و آب شاه توت بخورم. یا حتی وسط هزاروجهی هنر های زیبا. یا حتی اصلا تو ایستگاه تاکسی. یا تو پیست رالی ماشین های فلان. یا روی یخ پاتیناژ. یا بالای بیلبیلک شیرجه های گروهی. کنار ژاوی ای کاسیاسی چیزی می رفتم. یا کنار دز. یا کنار باغبان های شهرداری. یا روی نردبان ماشین آتش نشانی. داخل باغ وحش. یا اصلا بوتیک می زدم بابا. رستوران می زدم. رولینگ دوم می شدم. کانال تلویزیونی کودکان راه می نداختم و همه چیشو، صفر تا صدشو خودم انیمیت می کردم. مزرعه ی کامکوات باز می کردم. کارخانه ی حمایت از جان و مال جوجه های رنگی باز می کردم. پنگوعن! می زدم تو کار پرورش پنگوعن. می زدم تو کار پرورش میمبلوس میمبله تونیا اصلا! سفالگر می شدم. گیوه دوز می شدم. میوه فروش می شدم. تستر تفنگ بادی می شدم. نقاش ساختمان می شدم. و برق چشمامو با خودم همه جا می بردم. ولم کن دیگه عح. صبح شد.
یه کمپین بزنم زیرش بنویسم:
بنده موافقم. خصوصی کنید.
"به امید آن که هیچ دانش جوی با انگیزه و سخت کوشی به دلیل زورچپان خانواده و جو روانی حاکم بر جامعه ی روپوش سفید ندیده ها، از پیشرفت در رشته ی مورد علاقه اش باز نماند."
تازه می شیم مثل بچه های عمران. :))) گل به خودی هم ابدا نمی زنم. این زمین از اولش اصلا دروازه نداشت داداش.
پ.ن. دوست دارم برم در گوششون بگم:
"می دونید چرا همه تون اینقدر گرخیدید و حسین الوداع گرفتین؟ چون می ترسید دیگه خاص و مخصوص و تو چشم نباشید. می ترسید که بعد این، بیو های اینستاتون رو باید با چی پر کنید. می ترسید که بخواین با اسم خودتون صدا بشید نه با لفظ خانم و آقای دکتر. می ترسید که مبادا سجده تون نکنن. همه ش از ترسه. یه ترس خیلی چاق. چله. تپل. فربه. و گنده."
پ.ن. حتی می خواهید ربطش بدم به خندوانه؟ نه جون من رشته ش رو حال کردید؟ متخصص حرکات صورت و چهره. محسن عبداللهیان. والا من واقعا حال می کنم وقتی آدمی رو این شکلی می بینم. یه رشته ی کاملا تخصصی که فقط خودش می فهمه توش داره چی کار می کنه. روشنم می دارد. رونقم می بخشد...