در این وا نفسای زندگی همان طور که بالشتم را زیر سرم تا زده بودم و دوست داشتم شوفاژ کنارم را به هر نحوی که هست ببلعم، داشتم به یک سری قابلیت های ریز فکر می کردم، از آن هایی که شاید خیلی فرقی نکند در زندگیت آن ها را داشته باشی یا نه؛ چون آن قدر ریز اند که سر جمع تاثیر شگرفی نخواهند داشت. ولی فقط کافی ست اراده کنی تا بخواهی آن ها را به دست بیاوری، بعد می فهمی مستر شدن در همین قابلیت، به اندازه ی یک زندگی زمان می خواهد.
فی المثل، او بلد است قاشق غذا خوری را قدر یک قاشق مربا خوری از دکسترومتورفان پر کند و در حلقوم من بریزد، حال آنکه من اصلا نمی دانم شخص قاشق مربا خوری چه شکلی ست چه برسد به آنکه بخواهم قاشق غذاخوری (این یکی را خوشبختانه از روی روزمرگی می دانم چه شکلی ست) را به اندازه ی مربا خوری پیمانه کنم.
حال آیا اصلا مهم است که بتوانی غذاخوری را به اندازه ی مرباخوری پر کنی؟ بلد نباشی به کجای دنیا بر می خورد؟ به هیچ جا. ولی مهم این است، که او بلد است. و این، گاهی خیلی آزار دهنده می شود.