بهم گفت آره فردا بپر بیا بریم کوه که هوا هم خیلییییی مناسبه.
الآن دیگه مطمئن شدم حتما هدفش سوء قصد و ترور جان من بود. وگر نه چه توجیه دیگه ای داره تو به یک کوه نرفته برگردی همچین حرفی بزنی.
بریم کوه؟ کجا بریم؟ کوه خودش داره میاد به ما!
وای ولی اگر می رفتم چه قدر جذاب می شد. مثل این فیلم ها زیر برف گیر می کردیم. بعد باید به هم سیلی می زدیم می گفتیم نه لامصب تو حق نداری بخوابی! :))) من فیلمایی که زیر برف حبس می شدن رو دوست داشتم. همیشه هم تهش یکی زنده می موند. اونم که معلومه خودمم.
داشتم فکر می کردم به مناسبت برف نو، یک خل گری ای روی وبلاگم بالا بیارم. اعصابتون شاید خورد بشه.(؟) هنوز به نتیجه نرسیدم.
الآن که دارم اینو می نویسم، یک پیرمردی چنان ناز، خرامان خرامان و آروم آروم همراه عصاش داره از زیر پنجره رد می شه و اولین رد پاهای روی برف رو پشت سرش درست می کنه، که اصلا آخ. و یک مرغ مینا روی شاخه ی لُخت درخت نشسته و داره سرما می خوره. و چراغ قرمز چشمک زن سر چهار راه، تنها نقطه ی رنگی ایه که تا دور دست ها می تونم با چشم هام ببینم.
و من دیگه واقعا دارم می میرم. توان ندارم. انگار که همه چی فقط همینیه که الآن دارم حس می کنم. همه چی خود خودشه. دقیقا خودشه.