من هر ده قرن یک بار برای فرار از استرس های کشنده ی روزمره می شینم اسکاریم بازی می کنم،
وقتی می گذارمش کنار نهایتا، این قدر بیش از حد خالی ام کرده که دچار انهدونیای کامل شدم و بعدش نمی دونم با خودم و وجودم چه غلطی باید بکنم دقیقا!
یعنی فرض کن اسکای ریم برای من مثل یک لاینه،
اون ورش استرس شدییییید و اضطراب و افسردگی برای کوچک ترین مسائل و آینده و گذشته و بدبختی هاست،
بعد که ازش می گذری،
اونورش بی لذتی و بی اهمیتی و بی هدفی و حالا مگه مهمه تهش همه می میریم و گور بابای همه چی، هیچ چیز ارزشش رو نداره ست.
که خب هیچ کدوم از دو سر خط جالب نیستند.
نه به اون شوری شور،
نه به این بی نمکی.
ن م دانم چ کنم. به طرز خیلی دلنشینی حس تنفر دارم نسبت به همه چیز.
مثل یک الف که کلی با سپر های سنگین و انگشتر و گردن بند و کوفت و زهر مار تجهیزش می کنی،
و بعد که می ره به نبرد،
درجا بدون کمترین خون ریزی ای همه تسلیمش می شند.
خب لامصب پس من برای کی تجهیز کرده بودم این رو؟