من عمیقا با تمام وجودم از مسیولین متشکرم که رسالت رو به اسم حاج قاسم زدند و نه همت رو.
با همین فرمان یه روز خیلی زود می آد،
به غیر از اسمای جفنگ، چیزی نمونده برای تهران.
بزرگراه داریوشی، که رسالت بود و قاسم سلیمانی خواهد بود. این سیر تحول ماست. از داریوش ها به قاسم سلیمانی ها.
من تو همین مدت محدود کوتاهی که زندگی کردم، اینقدر ادم شریف دیدم، اینقدر انسان شناختم که اگر بخواهیم اسم بزنیم، کل ایران باید خیابون و بزرگراه بشه. و قاسم خان هم تشریف ببرند آخر صف فعلا.
تازه ترامپ گفت ۵۲ تا سایت ایران رو هدف گرفتم که ارزش فرهنگی زیادی دارند. (به نیابت از ۵۲ اسیر آمریکایی)
برام یک بازی باحاله که پیش پیش حدس بزنم این ۵۲ مکان کجا هستند.
می دونی... ترامپ... بزنه... نزنه... فارغ از درد و رنجی که خواهم کشید، می بینم که نچ برام مهم نیست.
دیگه خیلی وقته یاد گرفتم وابسته چیزی نباشم.
وابسته ی چیزایی که یه دقیقه هستند و دقیقه بعد طوری نیستن انگار که هیچ وقت وجود نداشتند.
تو زندگی منم این هفت هشت سال گذشته خیلی چیزا اینجوری شد. ترامپا سایتای احساسی ام رو می زدند... و من با تخیل هام بزرگ شدم. در کنار مخروبه های احساسم. اینقدر مجسمه هایی رو برای بار هزارم با چسب رازی چسبوندم و باز فرو ریخت که یاد گرفتم روالش این نیست.
باشه نباشه... دیگه چه اهمیت داره.
زندگی خودش بی صفت ترین ترامپه. یه طوری می ده و می گیره و می زنه و مثل اسید روحت رو می سوزونه که نتونی جیک بزنی حتی.
مثن گیرم پل خواجو نباشه. گیرم ترامپ بزنش. تو که یادته یه روز بارونی از شش سالگی هات وقتی بابات بغلت کرده بود و دستات داشت منجمد می شد و دماغ برات نمونده بود از سرما، سه نفری زیر یه چتر وایستادید تا سیل پل خواجو بند بیاد. کافی نیست؟
اخیرا درمورد جنگ جهانی دوم و المان دارم یه رمان می خونم. می تونه از اثرات اونم باشه. بی تفاوتی. بی تفاوتی مطلق.
ولی بیایید بازیه رو انجام بدیم. شما هم می تونید لیست خودتون رو داشته باشید و بعد با هم مقایسه کنیم.
اصلاحش می کنم ذره ذره.
سایت های حدسی من برای هدف گذاری آمریکا:
۱) طاق بستان
۲) حرم امام رضا
۳) حرم خمینی
۴)حرم معصومه
۵) سی و سه پل
۶) تخت جمشید
۷) سعد آباد
۸) کاخ گلستان
۹) چهل ستون
۱۰) بازار تهران
۱۱) غار علی صدر
۱۲) جزیره کیش
۱۳) جزیره قشم
۱۴) برج میلاد
۱۵) برج آزادی
۱۶) آپادانا
۱۷) چغازنبیل
۱۸) یکی از سد ها
۱۹) مقبره های حافظ و سعدی و ..
۲۰) نقش جهان
۲۱) چهل ستون
۲۲) پل طبیعت
۲۳) خیابون ولی عصر :))))
دیگه بقیه ش هم با خودتون. خیلی سخته پیش بینی کردن مخ ترامپ کله خر چون.
ولی آثار باستانی ام می شی، دریاچه ای کویری چیزی باش که ترامپم خواست بزنه باز دریاچه و کویر بمونی. :))))
مثلا هی بیاد کویر مرنجاب و دریاچه ی خزر رو بزنه. جالب میشه.
هی یارو،
این پستم را برای تو می نویسم. که یادم بماند، قبل از تنفر دوستت داشتم..
برای تو که اسفندی بودی و یک آب معدنی پرست بالقوه، ته لهجه ی اصفهانی ات آدمیزاد را مست انگبین می کرد، اسبی ترین دمب تین تینی جهان را داشتی، مظلوم ترین چشم ها را، و لرزش دست هایت در عنفوان جوانی کیوت ترین و آدم کش ترین بود.
- سپاااس گزااارم.
- خواااهش گزااارم.
پشم بشم،
قاسم سلیمانی شدن بلدی؟
پ.ن. ابوبکر یادتونه مرده بود؟ من واقعا یک غمی ته های دلم حس می کردم. اما از الآن نگم براتان. که چی ته دلم احساس می کنم..
انا لله و انا علیه راجعون
بدین وسیله شهادت سردار سپهبد قاسم سلیمانی را خدمت جامعه ی وبلاگ نویس مملکت تبریک و تسلیت عرض می کنم.
شایسته است که تمامی دولت مردان عزیزمان من جمله رهبر عالی مقام، راه ان مرحوم مغفور را الگوی خویش قرار داده و به چنین درجه ی رفیعی نایل شوند. از خداوند منان خواستاریم سریع تر این عزیزان را در رسیدن به راه جاودانه ی خویش هدایت فرماید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و من الله توفیق
/پایان پیغام/
+ شما می گین تبریک، ما می گیم تبریک. خط رو خطه آقا.
پاراوان یکم را می توانید بخوانید.
از اینجا.
و بعد از یک سال و اندی می رسیم به پاراوان دو...
اگر فرض کنیم قانون کارما این هست که هرکس تو سال ۹۸ یک روز مخصوص خود خود خود خودش داشته باشه،
سهم من از امسال،
یازدهم دی ماه بود. شب کریسمس. که من تلاقی شان نداده بودم ولی به طرز قشنگی خودشان تلاقی کردند.
یازدهم دی ماه ایده آل بود. آغاز سال میلادی ایده آل بود. همه چی تمام بود. تک تک جزئیاتش از همان شب کریسمس بگیر که پیام دوستانم رسید تا شب بعدش که از خستگی سرم را روی بالشت گذاشتم و تخت خوابیدم، به هم می آمد.
از تقویم امسال یازدهم دی ماه به من ارث رسید.
مثل یک نقشه ی گنج که نقشه کش با جزئیات روی تک تک المان هایش فکر کرده و ساعت ها وقت گذاشته است که بی نقص باشد.
و بی نقص بود!
می گویند هیچ چیز بی نقص نیست،
ولی پاراوان ها برای من حس بی نقصی دارند. تو یک بیل می گیری دستت و روز کارمایی ات را شخم می زنی و یک نکته ی منفی پیدا نمی کنی! حتی یکی.
می دونی کیف این سلسله از پست ها چیه؟ که مینشینی با خودت چرتکه می اندازی... می بینی هولی شعت من بهتر از این روز نمی توانستم روزی را برای خودم تخیل کنم در سال.
و با اینکه هنوز سه ماه و یک فصل تمام به پایان سال مانده، تو مطمئن باشی برای یک روز هم که شده... برای یک فاکینگ روز، سهمت را از حلقوم کارما کشیدی بیرون و روز خودت بوده. روز مخصوص به خود خودت.
که اینقدر عالی بوده باشه، که اصلا نیازی به روز های باقی مانده نداشته باشی و حس کنی کامت رو تا ته گرفتی از لب های این دنیای کوفتی بی همه چیز.
یازهم دی ماه سهم من بود. روز من بود.
من بهش رسیدم، و طعمش این بار اونی که تصور کرده بودم نبود. طعمش... یک چیزی بود هزار فرسنگ فراتر.
می خوام بنویسم که نود و هشت اگه هیچ چیز نداشت، توش یک روز داشت، که من رویام رو توش زندگی کردم.
که جزئیات زندگیم دقیقا از همه ور سرجاش بود. جزئیات ریزش! جزئیات مورچه ایش!! حتی اینکه اول کریسمس باشه. اینکه عدد ها رند باشن. اینکه بارون زده باشه... اتاق عمل رفته باشم. سوچور کنم. روی ماشینم یک گربه لمیده باشه. مورنینگ جهانی باشه. غذا سالاد باشه حتی!
من توی این یک روز، زندمانی نکردم، زندگانی کردم.
بهش رسیدم. وقتی به احساسم رسیدم که هنوز از دهن نیفتاده بود.یخ نکرده بود.
این یک روز جزو عمر من حساب شد. با افتخار. بدون اینکه پشیمان باشم چرا یک قدم به مرگ نزدیک تر شدم از روز قبل!
می خوام برم تو گوش همه هوار بزنم، برای یک بار هم که شده ، ذهنم، روحم، روانم، جسمم، احساسم ... همه ی همه ش مال خودم بود. که مجبور نبودم به موضوعی غیر از وجود خودم فکر کنم. دنیام خودم بودم.
می خوام بنویسم تا یادم نره، برای یک بارهم که شده، خودم بودم.
می خوام بنویسم تا یادم بمونه، تو امسال روزی داشتم که قهرمان درجه یکش بودم.
"چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، و لا غیر... یکی را هم او خواندی هم غیر او... یکی نه او خواندی و نه غیر او.
و آن خط سوم منم..."
چند وقت پیش سر یک موضوعی با خانواده صحبت می کردم. مادرم یکهو امد سمت من. دستش را آورد جلو. روی زمین کشید. این خط. اینم نشان. گفت تو آدم خفنی می شی بهش ایمان دارم که سری میان سر ها در می آری... فقط اگه وسط راه بلایی سرت نیاد و خل نشی.
اون زمان که به من این حرف رو زد، با خودم گفتم این چی داره می گه. دی روز روزی بود که به چشمم دیدم خط و نشون هاش زودتر از چیزی که لازم بود دست به کار شدند.
من واقعا باورم نمی شد... تمام روز باورم نمی شد. ولی واقعا دیروز واقعی بود.
حس دارنی را داشتم که با دیستینی برگشته به عقب یا رفته جلو، و کیف می کنه از دیدن سرنوشت.
انگشتش رو می گیره سمت خودش، با غرور باد می اندازه تو غبغبش و می گه:"می بینیدش؟ این یارو منم!"
پ.ن. می گی زندگیت رویاییه ولی، من دارم رویامو زندگی می کنم..
اون نقطه ایه که دوست داشتم همه تون رو از نزدیک می دیدم و تو شادی ام سهیم می شدین. تو این یک روزم. و دستانمون را می گرفتیم و می چرخیدیم.
داشتیم با ها در مورد پول گذاشتن روی هم و خانه مجردی گرفتن صحبت می کردیم.
و بیش از حدی که بتوانم وصف کنم علاقه مند به خانه ی مجردیه.
بهش گفتم برای من فرقی نداره چون همین الانش هم من خانه ام مجردیه و پرنده پر نمی زنه با این تفاوت که چون زیاد پول نداریم یا به عبارتی خانه های تهران خیلی گرانه، خیلی کوچیک میشه و روح من در خانه ی کوچک بد مسیر نخواهد گنجید و فغان.
بعد به این فکر کردم که فقط یک فاکتور هست که من را علاقه مند می کنه به این پیشنهاد..
که مثل مانیکا پارتی بگیر باشم.
را با پیامی آغاز می کنم، که نوشته:
"کیلگ! سال نوی میلادی ات مبارک."
و به قلب های انتهای پیغام می اندیشم. قلب ها خطرناک اند. همیشه خطرناک بودند. اینکه چرا بعد از هفت هشت سال باید برای هم قلب بگذاریم. و اینکه اصلا چرا یکهو امسال بند کردیم به قلب گذاشتن. که حالم را به هم می زند این ننر بازی ها. مایی که هیچ وقت قلب نگذاشتیم، ولی قلبمان کف دست های یکدیگر بود.
و سه شنبه، سی و یکم دسامبر بیست نوزده را با پیامی خاتمه دادم که می گفت:
"کیلگ من باورم نمی شه که نیل مرد."
و برایش نوشتم:
"من هم هنوز باورم نشده"
میبینی؟ نیل کفن ها پاره کرده و تاد هنوز فلامینگو وار بر روی میز به یاد کیتینگ قیام می کند.
-----------
این ها لحظه ی پایان و شروع سال میلادی ام بودند.
یکی شان ها است. اگر من چندلر بینگ باشم، او جویی تریبیانی ای ست که شب کریسمس خیلی ساده بی هیچ چون و چرا از من لب می گیرد تا دق نکنم.
دیگری شوکاست. اگر من تاد باشم، او نیلی ست که در دفاع از من رو به جمع می گوید:"تاد اندرسن بنا به خواسته ی خود شعری نخواهد خواند."
قشنگ است. دوستشان دارم. زندگی بدون رفیق بازی، برای من یک نفر خیلی پوچ بود. و خوشحالم که پیام تبلیغاتی نبود. پیام این ها بود.
آقا هستیم هنوز،
جسته گریخته.. ولی هستیم.
مرسی حال و احوال. نگران مباشید.
فقط یک مدت همه چیز فرو رفته به هم.
دیدم.. پانزده روزی هست پست نداشته اوری تینگ؟ چه زود گذشته. فکر می کردم نهایتا شش هفت روز باشه.
پ.ن. اینم نبود ببینم و قصدی جواب ندهم پیغام ها را. واقعا حتی باز نکردم این صفحه ی کاربری ام رو.
"You see? Even death has a heart."
باید می پرسیدم. منتها جرئتش را نداشتم.
نیم رخش را نگاه کردم. بالای قابلمه ی آش ایستاده بود و هم می زد.
هر ازچند گاهی سبزی های آش را می خورد و امتحان می کرد که پخته باشند.
با خودم گفتم:"همه چیز خوب است. ببین! او دارد سبزی آش را امتحان می کند. مطمئنا همه چیز خوب است. امن و امان."
ولی هیچ چیز خوب نبود.
سبزی های آش مرا گول زدند. تنها طنابی بودند که در آن لحظه می شد در دستم بگیرم. طنابی از سبزی های آش.
چیزی نمی گوید، ولی "آخ" ها، و "ای خدا" ها و "ای وای" هایش... همان قاشقی ست که با آن ته دلم را می کنند.
کاش آدمیزاد زاده نمی شد. هیچ وقت.
دلم اشک هایم را می خواهد،
به یاد برگ های منظم بافته شده ی قابلمه ی دلمه.
به یاد دست ها.
یک کتاب خریدم،
داغ داغ.
یک هفته است دارم بهش فکر می کنم و اونقدری کافی بود این جو و عدم بیرون کشیدنم که مطمئن باشم
قراره تا صبح تمام شه.
پانصد صفحه.
کاش درس خواندن هم همین قدر راحت بود...
من آبگوشت کنار مادر و ایزوفاگوس و پدر را از دست دادم. فرصتی که کم پیش می آید. یک بار در قرن که دور هم جمع باشیم و کلاس نداشته باشیم و کار نداشته باشند.
ولی حس می کنم ارزشش را داشت. هر بار که چیزی را جایگزین چیز دیگری می کنم، این طور با خودم چرتکه می اندازم.
و هاع. امروز یک متن طنز عاشقانه برای رفیقم خواندم. تهش گفت، اگر بگویم مو بر تنم سیخ شده باور می کنی؟ طنز نوشته بودی ولی دلم گرفت.
یاد محبوب از دست رفته اش افتاده بود.
دمغ بود ها ولی من خوش حال شدم. بی رحمی است؟ از بازی کردن با روح و روان ادمیزاد ها خوشم می آید.
احساس می کنم کار سختی است که از هر کسی بر نمی آید.
و حس قدرت می دهد. عجیب.
قلم بزنی، بخندند، بگریند، عصبانی بشوند، مشت و لقد پرت کنند، به هوا بروند، مو به تنشان سیخ شود...
خودم هم خود را مدیون نویسنده هایی می دانم که مو را بر تنم سیخ کرده اند.
روز های خوبی هم هست، نوبت تو نیست که قاب آویز سالازار را گردنت کنی...
و آسمان پر از آفتابگردان و گل یاس و پشم های گوسفند است.
روزهایی که از دست دادن آبگوشت ارزشش را دارد.
می خواهم یکم با زوایای پنهان کثافت وجودم آشناتون کنم.
از طرف مامانم پیام امده:
"من مامانم هان!
عروسک بازی هم می کردی؟
با کی؟!!
می دونم پرنده بازی. ولی عروسک؟!!"
بعله دیدید زیر ظاهر مظلوم و بی صدای من چه هیولایی خوابیده. دیگه مامانم هم فهمید. همین من هستم عامل نصف فسق و فجور های مملکت.
خفااااااش شبم اصلا.
+ پشت صحنه: ماشینم خراب شد. خواستم از حالش با خبر بشم. پیام داده بودم از عروسکم چه خبر؟!
همچنان می تونید دیگاه سفیدتان رو نسبت به من حفظ بفرمایید. ها ها. من دم به تله نمی دهم. همچنان. نه حداقل در ملا عام. :-"
- سر کنده شده و پاپیون زده شده ی خامنه ای.
مثل جعبه ی شوکولات فرمند، تو هر واحه اش سر پاپیون زده شده ی یکی از این سران مملکت باشه. علم الهدی هم باشه ها حتما.
خلاصه مرسی ممد جواد که به فکرمی. فردابزن بیاد در خونه مون. آدرس و اینام که داری خودت. قبانت. فدا مدا. مسی . بوس بوس بوجی بوجی.
*_______*
"غرور آدمیزاد را، بایستی کند، برد، انداخت جلوی سگ هار پوزه چکشی."
فیلم و این ها دیدم، یکم پکرم از دور بودن از هیاهوی امروز.
شایدم تنها دستاورد روز دانشجو برای من، این بود که صبح نمی دونستم وسایلم را تو کدوم سوراخی بچپانم،
یک کمد در باز نسبتا خلوت و جادار پیدا کردم، رویش نوشته بود "دانشجویان اتاق عمل."
و وقتی هنگام چپاندن، مچم توسط یکی از بچه ها گرفته شد،
اینجوری توجیه کردم :"خب ما هم دانشجوییم دیگه!"
ابرو بالا انداخت :"دانشجوی اتاق عمل؟"
و مطمئنش کردم:"شک نکن کمد ماست. کمد دانشجوهایی که اومدند اتاق عمل!"
و تمام این مکالمات در حالی صورت گرفت که حتی حواسمان نبود امروز روز دانشجوعه. روز ماست.
کلا از موقعی که اومدیم اینجا و دانشکده و دانشگاه و دم و دستگاه رو ول کردیم، دیگه درست نمی دونم چی هستیم. دانشجو هستیم...؟ نیستیم...؟ اسمش هست، جوش نیست. عجیبه خلاصه. انترن که خیلی مظلومه فکر کنم نصف خونش دانشجوعه نصف خونش کارمندی کارگری چیزی. یعنی حتی صداشان میزنند، انگاری دانشجو نیستند. فقط ما ها هستیم که لقب دانشجو را یدک می کشیم اینجا. ولی به نظرم از نظر سلسله مراتبی انترن ها هم باید دانشجو باشند. حتی رزیدنت ها هم باید دانشجو باشند. دانشجو اتفاقا خیلی لفظ باحالیه. به نظرم تا هر جا که جا داره آدمیزاد این لقب رو داشته باشه بهتره. من واقعا عصبی می شم اگر روزی بخواهم موقع پر کردن فرم ها توی بخش تحصیلات و شغل و امثالهم واژه ای غیر از دانشجو را بنویسم. خیلی هم استدلالم بی اساسه. ولی دوست ندارم. کاملا حسی دوست ندارم واژه ی دیگری غیر دانشجو داخل فرم ها بیاد. شاید چون دانشجو یک لفظ کلی هست و تکلیفش مشخصه ولی هر چیزی به غیر از اون اطلاعات اضافه می ده. و منم فوبیا ی شناخته شدن و این ها دارم. شاید چون لفظ ها و القاب دیگر انتظارات را بالا می بره، شخصیت سازی می کنه. یه مسیر واضح داره ولی دانشجو خلاقیت توش بیشتره. من دوست دارم در حد همین دانشجو باشم. یا بهتر. دید بقیه در همین حد باقی بمانه. که من دانشجوعم... انتظاری نداشته باش."من دانشجو ام. نمی دونم اینجا چه خبره. اینقدر آدرس نپرسید!" پاک معصوم بی گناه. :))))
و همچنان باورتون نمی شه. ولی ما پادشاهان بیمارستانیم. وی عار.
+ یک یادگاری هم از روز دانشجو دارم حتی. تقریبا هیچ کس کاری که کردم رو نمی پسنده، خارج اخلاق حرفه ای بود. تنها توجیهم این هست که احساسم بهم گفت و نه منطقم. بعدا بهتون می گم یادگاری فراموش نشدنی ام چیه. قصه اش دراااازه.
کافیه بخواهی برای استادت با احترام و لفظ قلم صحبت کنی...
به جای سپاس گزارم می نویسی سپاس گرازم!
پودر بشیم رواست؟
وای بچه ها
امروز روز دانشجو بود..
من... نمی دونستم.
چه قدر خفن.
هیچ وقت فکرش را نمی کردم با این تعصب شدیدی که دارم به محض اینکه از محیط دانشگا خارج بشم روز های دانشجو را یادم بره. تا حالا هیچ سالی یادم نرفته بود.
اینجوری دوستش دارم. که به خودی خود یک روز ایده آل باشه. و بعدش بفهمم وای تازه این مناسبت را هم داشت.
فارغ از دلایل به وجود امدنش، به خاطر علم. به خاطر استاد ها. به خاطر دوستام. به خاطر سردر دانشگا. به خاطر تمام خاطره هام. به خاطر همه اش.. حس تعلق دارم وقتی می گند روز دانشجو.
هر چه قدرم گند و مزخرف بگند درباره اش... من همون دانش اموز این لاو ویت اسکولی بودم که الآنم دوران دانشجویی را دوست دارم.
روز دانشجوی من توی اتاق عمل تحویل شد. کاملا های کلاس و دکتری. شما چه طور. :)))))