Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من آن پرنده ی پر گوی پر ملال را صبح فردا خواهم کُشت

این ثابت می کنه که منم اون قدرایی که تلاش کردم و ادعاشو می کنم آدم روشن و بی طرفی نیستم.

هر چه هم بخواهم نمی تونم باشم.. ذهنم شدیدا جهت دهی شده ست و هر چی تیشه دستم گرفته ام سال هاست، باز به خودم می ایم می بینم ذره ای نتونسته ام بشکنمش.

امروز اتفاقی عکس یکی از دوستان (که خیلی برام فرد ایده الی بود) رو تو عبا (؟!) یا لباس اخوندی دیدم، البته از این عمامه ها نداشت، ولی کاملا عبای قهوه ای داشت و داخل مراسم مذهبی بود.

و از همون موقع ته دلم موج های ریز و درشت دل به هم خوردگی حس کردم تا الان.

ده دور چک کردم که باور کنم خودشه.

می دونی خب من زیاد سر نمی کنم تو زندگی دوستام و فامیلام و اشنا ها... از هر کی خوشم بیاد فوری باهاش دوست می شم بدون در نظر گرفتن سوابقش.

این یکی از ویژگی های از نظر خودم مثبتمه، که به هیچی فکر نمی کنم مگر اینکه اون فرد در لحظه در برخورد با من چی هست. نه به سابقه خانوادگی، نه به شهر، نه به سن، نه به لهجه، نه به رشته و دانشگاه، نه به جنس، نه به وضع اقتصادی، نه به وضع اجتماعی و نه به عقاید سیاسی و مذهبی...  کلا فکر نمی کنم. به چیز های دیگه فکر می کنم...  مثلا یکی از فاکتور هام همیشه اینه که هری پاتر خونده زبون منو بفهمه؟ :)))))

بگذریم اینو همه می گن درباره ی من زیاد شنیدمش، که همیشه با هر تیپ ادمی... با همه دوستم (بعضی ها یک ویژگی بد می دونندش ولی من این طور حس نمی کنم) و بسی هم افتخار می کنم به این ویژگی ام چون راحت به دستش نیاوردم.

سوشال مدیا هم که اکثرا تعطیل اصلا اهمیتی نداره برام خیلی پوچه پس دچار جو های خاله زنکی اونجا هم نمی شم بفهمم کی چی کار کرد چی گذاشت و چی زد تو بایو و فلان و کلا از زندگی همه ی دور و بری هام پرتم به عبارتی. هرچی رو خودشون بگند یادم می مونه در غیر این صورت تقریبا اطلاعات اضافه تری ندارم.


ولی گاهی هم ویژگی منفی می شه، گاهی اینقدر خجالتی ام در به دست اوردن اطلاعات از اطرافیانم، که شاید سال ها با کسی دوست صمیمی باشم ولی هیچ چیز بیشتری از زندگی شخصیش غیر صرف اسم و فامیلش ندونم و این خلاف رسم صمیمیته.

و خلاصه اینجور میشه که بعد یک سال و اندی تازه می فهمم فلان دوستم که چه بگو بخند ها با هم داشتیم، اخونده (؟!) یا لباس اجتهاد می پوشه (؟!) یا چی؟ 


شت بابا مخم داره سوت می کشه.

می دونی چرا؟

چون طرفو دوستش دارم

و اخوندا رو دوست ندارم متاسفانه.

و دچار تناقض شدم الان.


همینم که اخوندا رو دوست ندارم درست نیست و از بی طرفی من کم می کنه. همون طور که مادرم چشم هاشو می بنده می گه عرب ها رو دوست ندارم و همیشه این منم که دارم توجیهش می کنم مگر خودشون انتخاب کردند عرب به دنیا بیایند؟ اینم دقیقا مثل همونه. شدم مثال نقض حرف خودم!

ولی خب  منطقی باشیم اخوندا خودشون انتخاب کردند اخوند باشند از طرفی.


و از همه ی ادمای دنیا، ترجیح می دادم حداقل این یکی با اخوند ها مرتبط نمی شد.

هر کار می کنم، می بینم احساسم عوض شده بهش. دست خودم نیست. ته دلم نسبت به این ادم، دیگه مثل روز قبل نیست...

این ناراحتم می کنه که چرا دیگه احساس قبل را ندارم.

این که یهو می بینی با یک اتفاق یا تلنگر کل احساساتت از بیخ به یکی عوض می شه، این خیلی پدیده ی عجیبیه و دوستش ندارم چون به خودم هم بسیار احساس متناقض و مسخره ای می ده. که هر کار کنی دیگه نمی تونی حس قبل رو به کسی داشته باشی. ته دلت باش صاف نمی شه...

هی همه اش دارم فکر می کنم چی ها بهش گفتم؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر من کلا لالم عقایدم رو ابراز نمی کنم. ولی واقعا بهش نمی اومد اخوند باشه. عح.