Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هنرمند، هنرنُمایی می کند

همین که دو تا پست متوالی بنویسی که عنوان هاشون با "عین" شروع بشه از نظر من خودش یک نوع هنر به حساب می آد.

تو اسم فامیل با عین من فقط همینا رو می تونم بنویسم:


علی 

عبدی

...

 بقیه ش قفله!


* بیا رفتم از تو اینترنت در آوردم:

علی/ عبدی/ عسلویه/ عناب/ عنابی/ عدس پلو/ عندلیب/ عینک


عرض شود که، یه شعر جدید از سهراب پیدا کردم، به جایی که بتونم ازش لذت ببرم اعصابم خورد شده که وای من چقد خرم به چه حقی چراااا! چرا تا الآن نشنیده بودم.

در شعری با نام "موج نوازشی، ای گرداب" می فرماد که:


کوهساران مرا پر کن ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی -آب تاریک خروشان- که هست مرا
فرو پیچد و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.

موج تو اقلیم مرا گرفت.

تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم.
تو را یافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا درهم شد.
تپیدی : شیره گل بگردش آمد.
بیدار شدی : جهان سر بر داشت، جوی از جا جهید.
به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد.

در کف توست رشته ی دگرگونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده : فضا را گرفته ای!
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ! ای تابان!

سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

جلوه ای، ای برون از دید!

از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.


حالا هیچی هم ازش نمی فهمم ها، حمله نکنید بگید یعنی چی چون خودمم ن م دانم. 

ولی دوسش دارم. در عین نفهمی ها حس خوب می ده بهم و این خودش ارزشمنده.

کاش معلم ادبیات سوم راهنمایی م الآن کنارم نشسته بود اینو برام تفهیم می کرد. چیزی ندیدم که نتونه بهم تفهیم کنه اون بشر. حس می کنم همه ی شعر های جهانو بلده.




حق خوری

اینجانب دیگه خیلی خیلی بیش از حد داشت حقش خورده می شد، 

در یک مجمع عمومی یک پیام هزار خطی بسیار گارد دار و تدافعی  و گله دار برای مسئولان مربوطه ارسال کرد تا آگاه بشن.

فرض کن تو  کلاس خیلی آدم های پر حرف تر، گولاخ تر، خوش صحبت تر و شناخته شده تر از من وجود دارن... ولی الآن من پریدم این وسط. خونم به جوش اومده بود دیگه!

تمام مدت که داشتم پیام خشمگینانه رو می نوشتم مصداق هام رو... ستاره های الهامم رو می آوردم جلو چشمم، تا بتونم به نوشتنش ادامه بدم.

اینکه به پارسا فکر کن. به سارا فکر کن. به مازیارفکر کن. به هرکی که یه زمانی سینه شو سپر می کرد و حرفشو بدون در نظر گرفتن عواقبش از ته دل می گفت فکر کن.

سعی کردم پیامم جدی، شفاف و در عین حال به دور از سو گیری و بی احترامی باشه. منتها حرفی رو زدم که حق بود. به هر حال یکی باید مقابل بی عدالتی ها وایسه دیگه. منم کم رو هستم، ولی دلیل نمی شه بی واکنش باشم نسبت به زور گفتن ها!


الآنم از ترس رفتم زیر پتوم. :)))) اصلا نمی تونم متصور بشم بعدش چه اتفاقی می افته. تقریبا زیر پوستم حس می کنم رئیس گروه می آد بهم می گه هی شمایی که اینقدر دمبت درازه و اعتراض داری، لطفا اصلا برو بیرون ازینجا ریختت رو نبینم دیگه! و تهش اخراجم می کنه. 

کلا پیامم رو با این دید نوشتم. با دید اخراج شدن. می شه گفت خودکشی مجازی کردم تقریبا! دست از جان شسته. حس سر به داران رو دارم. حرکتی زدم که از نظر کم یابی با رویت دنباله دار هالی برابری می کنه...


ولی گور باباش دیگه. من که خمیر بازی ملت نیستم. خیلی بی انصافی دارن می کنن.

تا الآن دستیار هاش دیدن پیامم رو و گویا به قدر کافی تانکی بوده که نتونن جواب بدن.

فقط مونده خودش. مونده خود جک اسپارو!

آخ قلبم. بیا جک. بیا به جنگ من. سپر من حقیقت و راستی ه. و ازین دست جمله های آرام کننده. 

احساس به درختا

اینو بهتون بگم بخندید.

یکی از استادان عزیز که من جونم براش در می ره برگشته بود داشت به مناسبت روز دانشجو اندکی نطق می کرد...

وسط حرفاش برگشت گفت :" شما دانشجوعید. شما فرای اینید. شما باید حتی نسبت به درختای دانشگا هم احساس داشته باشید."

با شنیدن این جمله ش درجا خشک شدم به واقع.

داشتم فکر می کردم عه منم که همینا رو چند روز پیش رو وبلاگم نوشتم. :)))

که خار سقلمه ای زد و گفت: "فهمیدی؟ تو رو می گه ها... تو فرا تر از این هایی."

من فراتر از این ها عم. فاکین فراتر. 

آره من سوپرنچرالم اصن.

بیایید منو تو مداخله ای چیزی شرکت بدین دیگه عح. داره از کفتون می ره ها.

عاق

امروز روز خیلی خفنی بود ها، ولی می شه گفت تهش داره خراب می شه و مامانم تقریبا عاقم کرد. 

عاق  یا آق یا هرچی. حالا درستش کدومه یا آیا کاربردش به جاست رو نمی دونم.

ها ها.

برو بابا تا الآنشم ما خر هیشکی نبودیم تو این خونه.

حالا دیگه رسمی شد. جون باو.

من تنهایی رو خیلی وقته یاد گرفتم. سوختی. خیلی وقته چیزی واسه از دست دادن ندارم.

همین که خیالم راحت باشه پدر و مادرم زنده اند و سلامت اند، واسم کافیه. خیلی وقته همین واسم کافیه و انتظار دیگه ای ندارم ازشون.

می دونی... واسه اینکه برای تنبیه خودت رو از کسی بگیری، باید اول واسش پر رنگ باشی که با کم رنگ شدنت بتونی زجرش بدی قطره قطره.

ولی شما از اول کم رنگ بودین.

من آدم احساساتی ای هستم درست، ولی خیلی وقته به کم رنگی ها هم عادت کردم.

خیلی وقته یاد گرفتم حال گندم رو، دغدغه هام رو، بغض هام رو، ترس هامو، هیچ کدومشو کسی خریدار نیست و همه جا فقط خودمم و خودم. تنها تنها.

حس می کنم هزار ساله بدون حضور معنوی خانواده م زندگی کردم. تنهایی بدون کمک منتها البته با کمک پول هاشون. به هر حال اینم که می گن پول هیچ وقت جای محبت رو نمی تونه بگیره، راست می گن.


برگشت بهم گفت: "...دیگه رو من تو هیچ کاری حساب نکن، نه من نه تو! هر کاری دوست داری بکن. دیگه هیچیت به من مربوط نیست..."

و خنده داره چون یادم نمی آد آخرین باری که روش حساب کردم کی بوده.  این قدر همیشه مهره هامو طوری تو صفحه ی شطرنج تکون دادم با پیش زمینه ی اینکه نمی تونم و نباید رو هیچ کسی حساب کنم، که بهش عادت کردم. بدم عادت کردم. چیزایی رو، اتفاق هایی رو تنها تنها تجربه کردم که مطمئنم هر پدر مادری درباره ی بچه ش اینا رو بفهمه کرک و پرش ده بار از نوک سر تا کف پا می ریزه و چشماش از حجم مفلوکیت و مظلومیت بچه نا خودآگاه اشکی می شه‌.


من خیلی بیش از حد قوی بودم. نه سالم بود و ادا هیفده ساله ها رو در می آوردم.  خیلی تو خودم ریختم. چهارده سالم بود و مثل بیست و سه ساله ها رفتار می کردم. خیلی جیک نزدم. هفده سالم بود و در حد یه سی ساله رفتارم پخته بود. من همیشه مثل یه تیکه بتن بودم.  و همه ی اینا باعث شد که به اینجا برسم. اینجایی که بیست و یک سالمه، هیچ درکی از تهدیدت ندارم چون در حد یک آدم چهل ساله از خودم مطمئنّم و آبدیده شدم.


و این جمله ای که واسه تهدید انتخاب کرد، افتضاح بود به عنوان یه تهدید. چیزی که من از اول نداشتم رو نمی تونی ازم بگیری، خب؟


اصلا من نمی دونم این تهدید یا جمله یا هرچی که هست یعنی چی و چی می خواد بشه ازین جا به بعدش. اینقدر هیچ کدومشون نبودن برام همیشه، اینقدر همیشه کم شون داشتم... 

اینم روش. مگه چه چیزی می خواد فرق کنه. هیچی. فقط حرفش اومده وسط. وگرنه که خیلی وقته مزه ش زیر زبونمه. از... بچگی ها.

شما شرح زندگی شاگرد اولی رو می خونید که تو مدرسه همه همیشه آرزشون بود همچین بچه ای داشته باشن ولی خودش هیچ کی رو نداشت بیاد کارنامه هاشو بگیره حتی. شاگرد اولی که آخرین نفر بین کل شاگردای مدرسه کارنامه ش رو می دادن دستش و خودش دیر تر از همه ی بچه ها می فهمید یکِ مدرسه به اون بزرگیه. با هزار روز تاخیر. چون همیشه هیشکی رو نداشت که بیاد اون کوفتی رو بگیره، هیشکی رو.

 ازین به بعدشم با همین روال! چی می خواد فرق کنه مگه عزیزم.


حالا ایشالا که از این تصمیمشون حالا حالا ها بر نمی گردن، ولی فعلا قصد دارم تا زمانی که برنگشته از آزادی بی حد و مرزی که برام تو ذهنش متصور شده سو استفاده کنم ببینم تا کجا... تا چند... آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان. :دی

پیش به سوی کثافت. که همه چیم دست خودمه، نه؟ :))))

بی رحمانه ست، ولی یکم سیخونک کردنم گرفته. :-۸ 

خاطره می شه اینا. 8-¥


عیما

من حواسم هستا،

جدیدن خیلی دارین تند تند ازدواج می کنین. تابع نمایی شده چیه...


امروز داشتن بهم می گفتن آره فلان سال بالایی ه  دارو، منو می گی یک احساسات غریبی داشتم..

هی می گفتم مطمئنی؟ مطمئنی خودشه؟ این که هم سرویسی من بود. حالا انگار حکم هم سرویسی من بودن طرف رو از ازدواج کردن مبرا می کنه. :))))

 

بابا گند بزنن توش، از تبریک این یکی هم جا موندم، چه دنیای مزخرفی شده همه چی به یه نخ مجازی جات بنده. توش نباشی از حال هیشکی خبردار نمی شی!

یعنی آدم به  یکی که پنج خروس خون صبحا سرشو می ذاشته رو شونه هاش خر و پف می کرده هم نمی تونه تبریک بگه؟

یعنی آدم نباس به یکی که پف زیر چشاشو دیده، با هم تو برف منتظر سرویس رژه رفتن سگ لرز زدن، یخ ریختن تو لباس هم بتونه تبریک بگه؟

بابا لامصب ما با هم زیر یه کاپشن می خوابیدیم. اصلا به چه حقی بچه محلتو دعوت نکردی؟ :)))


چه دنیایی. چه دنیایی.

دوباره می ریم تو پروسه ی حالا من به این یکی چه شکلی تبریک بگم!! وات د. 

به اون قبلی که هر کار کردم نشد و نگفتم. این یکی هم که گویا پنج ماهه ازدواج کرده. یا خدا.

من بعد همین پست پا می شم، بر ترسم غلبه می کنم و بهش پیام می دم. خیلی بی صفتم اگه این کارو نکنم. 

بیا بغلم لعنتی

صبح جمعه ی روز دانشجوت مبارک باو کیلگ. بیا بغلم دانشجو جماعت.


این دو ترم اخیر تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! امسال واقعا دانشجو بودم ها. یعنی الآن خودم دارم با وجود خودم حال می کنم.

چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که خب من  الآن سال چهارم و  بعد چهااار سال بالاخره تازه یاد گرفتم دانشجو بودن یعنی چه! تازه حتی فهمیدم تو دانشگا راه رفتن چه کیفی می ده. 

بعد به خودم گفتم خب با این تفاسیر بچه های کارشناسی که اصلا نمی تونن چیزی بفهمن از دنیای دانشجویی. تا بیان یه چیزی یاد بگیرن، فارغ التحصیل می شن زرتی. و خوش حال شدم که هنوز دوران تحصیلم نصفم نشده حتی. :)))) مثل تابستونه، هی کنتور می نداختیم نصف شده یا نه. می دونی پروسه ش خیلی زمان بره، هیچ چیزی هم حلش نمی کنه الا گذر زمان.


تو دانشگا برای اولین بار ها داره به من خوش می گذره، و نمی دونم این ناشی از چی بود... ناشی از تغییر رفتار خودم بود، ناشی از پیوستن به اکیپ بچه های شر و شیطون بود، ناشی از کنار گذاشتن خجالتم بود، ناشی از این بود که خودمو با چک و لقد وارد یه سری برنامه ها کردم یا هرچی.

ولی دیگه از این جا به بعد به بوفه احساس دارم. به درختای محوطه احساس دارم. می دونم فلان بوته تو اردیبهشت گل های پشمی قرمز می ده و هرسال باید برم چکش کنم. به دستشویی حتی، حس دارم. به رنگ سنگ فرش ها، به توالی قرمز سبز خاکستری شون حس دارم. به مهتابی ای که بالای سرم گفت تیلیک و سوخت... به گربه ها و اسماشون... به کلاغا... به دست نوشته های اون هشتاد و نهی بی سوادی که اومده رو حاشیه ی دیوار تند تند ایمونو نوشته واسه تقلب... به صندلی م... به اوربیتالم تو تالار... به اولین کلاسم... به پله ها... به کنج پله ها... به شوفاژا... به آزمایشگاه ها... به سالن تشریح حتی! به همه ی اینا احساس دادم. می دونم تو بارون کجا باید برم که بچسبه. می دونم وقتی همه گشاد بودن و نیومدن دانشگا، کدوم تیکه از دانشگا پاتوقمه. می دونم از تو منو چی باید سفارش بدم. 

دیگه صبحا به اون صورت دلم نمی خواد بمونم تو تخت و نرم دانشگا.

دیگه کلاس نمی پیچونم زیاد.

دیگه اون خُل مشنگ هایی که شب تا صبح ولن تو دانشگا رو مسخره نمی کنم.

حتی چند وقت پیش برای اولین بار خواب بچه های دانشگا رو دیدم. تا قبلش این شکلی بود که خواب بچه های دبیرستان رو می دیدم تو دانشگا! به جای بچه های اینجا، خواب دوستای اونورم رو می دیدم که تو دانشگا با هم هستیم. ولی مغزم انگار بالاخره ول کرده و داره می پذیره.

فقط باید افسوس خورد که متاسفانه چقد دیر. چقد دیر مغز من با شرایط کنار می آد. فرض کن من اگه الآن دبیرستانی بودم، رسما سال کنکورم بود چون چهار سال از ورودم به دانشگا گذشته... خودش یه دوره ایه واسه خودش. و مغزم خیرات سرش تازه داره "سعی می کنه" قبول کنه که دبیرستان تمام شد و باید بچه های جدید... آدم های جدید... استاد های جدید رو بپذیره و وارد خواب هام کنه.


و آره کم کم دارم عشقی که به دبیرستان رو داشتم به دانشگامون پیدا می کنم. 

این حس تو دبیرستان خیلی زود تر شروع شد. که البته به خاطر این بود که ما راهنمایی دبیرستانمون سر هم بود.

بعد از فاکین چهار سال فرسایش، فکر کنم بالاخره گوشه های تیز و گاردم نسبت به دانشگا صیقل داده شده.

و نگرانم، ازین جا به بعدشو نگران و ناراحتم که مبادا تموم شه.

این حس رو تا همین هفت هشت ماه پیش ابدا نداشتم.

بعضی صبحا که خیلی زود می رم دانشگا و کسی نیست و خلوته، اصلا دست خودم نیست بس که دچار احساسات می شم دلم می خواد همه چی رو بغل کنم اینقدر دچار تعلق خاطر می شم. نگهبانا رو. مستخدم ها رو. منشی ها رو. تک تک المان های مربوط به دانشگا رو. می شینم رو نیمکت تا بقیه برسند...


حتی فردا هم شنبه ست و هم هفده آذره. خیلی ایده آل. خیلی زیاد ایده آل!


پ.ن. یک پز خیلی ریزی هم بیام در جریان قرار بگیرید؟ پایان نامه م. برای ما اینجوریه که سال آخر (هفت) باید پایان نامه بدیم. و من تا اون زمان چهار سال فاصله دارم. ولی فکر کنم با توجه به صحبتی که با یکی از استادا داشتم، پایان نامه م تقریبا پنجاه درصدش تمومه. پشت سرم می تونن بگن طرف چهار سال زود تر از تموم کردن درسش، پایان نامه داد. خودش به اندازه ی یک دوره لیسانسه! :))) حقیقتش خودم که حس می کنم خیلی شااااخه. برگشتم به خودم گفتم تو الآن اگه همون کامپ رو رفته بودی، امسال دیگه سال آخری بودی و باید پایان نامه می دادی. پس گرفتم اینور هم پیاده سازی ش کردم. و حس شاخی به خودم دارم.

مرغ های عشق اندر کتاب فروشی

دوست دارم پست عمیق فلسفی بنویسما،

منتها حسش نیست،

وقتی فکر می کنم از امروزت چی می خوای به اشتراک بذاری با بچه های وب، این به نظرم "به مذاق خواننده خوش آینده" ترین بخشه. (و البته نه لزوما فاخر ترین هاها)

از طرفی نمی تونم با کس دیگه ای به اشتراک بذارمش در حال حاضر و این وقت، 

از طرفی هم شب جمعه هست و بیایید یه بار مثل بنیامین پست مناسبتی اندکی متمایل به زرد بریم. چیه فکر کردید من بلد نیستم پست زرد بذارم؟ ؛)

زیر بیست ها اول کیش کیش. آورین خودتون برید دیگه. (!)


عرض شود که امروز یک صحنه ی آرتیستی را رسما به چشم دیدیم. تا امروز فیلم اش را دیده بودیم، امروز لایوش را.

شب در بخش کتاب های روان و مدیریتی کتاب فروشی بزرگی بودیم و چمباتمه زنان فرو رفته بودیم در قفسه ها،

احتمالا هر دو مضنون  مورد نظر، کتاب فروش بودند و تایم تعطیلی کتاب فروشی بود،

و حیوانکی ها گویی متوجه حضور این حقیر نبودند،

و آن قسمت هم بسی خلوت بود،

پس شد آنچه شد :)))))،

البته وقتی متوجه حضور این حقیر شدند هم همچنان،

ادامه پیدا کرد همانچه که شد (!).


ولی اگه بخوام اولین اولین واکنشم رو نسبت به این مشاهده م بگم، 

این جوری بودم که شعت یکی بیاد اینا رو ثبت کنه و ازش بنویسه و رمانش کنه،

یک چنان عطش و ولعی داشتند.

البته بنده چند بار دیگری هم در مکان های عمومی و پارک و سینما و اتوبوس چهار صبح و ماشین همسایه در یک نصف شب  و غیره هم سعادت مشاهده ی چنین اتفاق میمون و مبارکی را داشتم،

حالا نمی دانم خیلی اتفاق روتینی ست یا ما شانسمان خیلی سرخابی ست،

منتها این یکی تفاوت داشت!

لعنتی تو کتاب فروشی وطنی خودمون بود آخه. :))))


راضیم. از تابو شکنی هاتون به شدت راضی ام. 

بیشتر هم دیگه رو تو کتابخونه ماچ کنیییید و دیگر حرکات.

جووون.

پ.ن. حس هری ای رو داشتم که تو فصل نبرد هاگوارتز وایستاده و داره به رون و هرمیون می گه :" کام آن، ایز دیس ریلی د مومنت؟" و اون دو تا هم اینگار نه اینگار.


+ اینترنت دوباره امروز قطع شد. آخیش. این ثابت می کنه من اون قدر ها هم بی دست و پا نبودم. 

شست و شوی مخابرات

می دونی چی شد،

بعد پنجمین باری که من زنگ زدم و یارو بازم بهم گفت برو سیخک مودم رو بکن تو کون فلان پریز و این جور نخود سیاه ها و من هم برای بار پنجم بره وار قطع کردم گوشی رو،

مادرم کار داشت با اینترنت.


اومد نشست پای کامپیوتر، 

گفت کیلگ این هنوز از جمعه تا حالا درست نشده؟

گفتم نه.

خشمگین گفت یعنی چی مگه زنگ نزدی بهشون؟

گفتم چرا پنج بار ولی خیلی اتفاق خاصی نیفتاد...


آقا قاطی کررررد در حد لالیگا اسپانیا،

زنگ زد،

کل اپراتور های مخابرات رو شست پهن کرد رو بند رخت خشک شن.

هی همه می گفتن خانم آروووم.. شما فقط آروووم باش داد و هوار نکن، ما همین الآن گزارش خرابی می دیم درستش کنن حتما تا چند دقیقه دیگه!

مثل چی گرخیده بودن.


خلاصه الآن اینترنت داریم با سرعت فرا اتمی.


ولی من خیلی دلم پره،

همه تون خیلی خرید که طوری رفتار می کنید گویی که همه ی کار ها باید با تهدید و فحش و اینا راه بیفته.

من هیچ وقت نه بلد بودم خودم رو بگیرم واسه کسی، نه بلد بودم جدی باشم، نه بلد بودم بکوبونم کسی رو، نه بلد بودم فحش بدم، نه بلد بودم عصبانی بشم نه بلد بودم صدامو بالا ببرم، نه هیچی! من مثل بره می مونم می فهمی؟!

و این طور که می بینم کلا تو دنیا (حداقل تو ایرانش) همه چی با همین فاکتور ها که بلد نیستم راه می افته.

خیلی از خودم نا امید شدم. خیلی اعصابم ریخت به هم.

چند وقت پیش ها بود نمی دونم کی بود برگشت میون حرف هاش بهم گفت "به خاطر اینکه تو شُلی!" از حرف اونم ناراحت شدم حتی... ولی ته دلم می دونم منظورش چیه. من قطعا شُلم. یه "لوزر شُلِ بره ای به درد نخور"!

ولی  از طرفی دکمه سفت شدن رو هم ابدا نمی دونم کجاست. نمی دونم باید چی کار کنم که سفت بشم. یعنی مشکلیه، که راه حلش انگاری دست خودم نیست.


رفتار محترمانه و با معرفتانه جواب نمی ده انگار. هیچ جا. هیچ وقت. من آدم بی چاک و بی دهن رفتار کردن نیستم. آدم فحش دادن نیستم. آدم قیافه گرفتن نیستم. من آدم جدی بودن نیستم. من آدم با جذبه ای نیستم. من وسط عصبانی شدن هام هم مثل اسکلا خنده م می گیره حتی، اینقدر به نظرم حالت مسخره ای هست. من اصلا آدم خشن یا ترسناکی نیستم. من خیلی بیش از حد با افراد محترمانه رفتار می کنم. و این نتیجه ی عکس می ده همیشه. 

آدما لیاقتش رو ندارن. فکر می کنن اگر من خودم رو نمی گیرم، اگر بهشون توجه می کنم، اگه‌ سگی و شتی برخورد نمی کنم، اگر به حرف هاشون اهمیت می دم و وقت می ذارم، اگر می خندم و حال خرابم رو نمی کنم تو پاچه شون، اگر دست بالا برخورد نمی کنم... یعنی از اونا پایین ترم و باید سوارم بشن چون مفته. در صورتی که نمی فهمن من چه جنگ روانی برپا می کنم داخل خودم واسه اینکه موقع ارتباط برقرار کردن و حتی موقع واژه چیدن، کسی ازم دلخور نشه یا به خودش نگیره.



این موجود به همراه لوح سفیدش به اقتضای شرایط داره تغییر می کنه، و معلوم نیست  این لوح تهش چه قدر سیاه بشه. فقط اینو بدونید که با رفتار هاتون تو این سیاه شدن نقش داشتید. من نمی بخشم. من واقعا نمی بخشم. اونایی که از رفتار های خوب من سو استفاده کردند رو نمی بخشم. حق هایی که ازم خورده شد و جیک نزدم و به کسی هم نگفتم رو نمی بخشم.


پنج بار. پنج بار زنگ زدم مخابرات.

خیلی دلم گرفت.

احساس حقارت، نا چیز بودن، به درد نخور بودن، ترک لای جرز دیوار بودن، و از این قبیل می کنم. این که سنم داره با این سرعت بالا می ره و هیچ پخی تو جامعه حساب نمی شم، حرفم بیا نداره، کسی آدم حسابم نمی کنه...  اینا همه قلبم رو فشرده می کنه. شدیدا.


با بیست و یک سال سن؟ همچین وضعی؟ یاد این بچه های مدرسه می افتادم که زرتی دعواشون می شد تو ابتدایی راهنمایی، بعد مامان کشی می کردن به مدرسه. خدا به شخصه چه قدررر اینا رو مسخره می کردم. سوسول. تیتیش مامانی. پستونک. از این واژه ها هم نمی ذاشتم واسه شون. بعد چقدر افتخار می کردم که هر بلایی هم سرم می آد به اصطلاح دارم خودم حلش می کنم و مثل این بچه سوسولا نیستم. الآن ایزوفاگوس هم کاملا یکی از این افراده. و اینو من زرت زرت می کوبونم تو سرش. 


حالا منی که اون دوران ادعام می شد، الآن وضع خودم چیه؟ هیچی بیست و یک سالمه، یک قطعی ساده ی اینترنت رو نتونستم درست کنم و دقیقا مامان کشی شد! خاک بر سرم رسما زیر خط فقره! کاش تو پنجم دبستان اون روزی که متین هلم داد سرم خورد به میز معلم، مامان کشی می کردم حداقل. اونجوری تحملش واسه خودم راحت تر بود!!.. آخه من با این سن به خودم چی بگم؟


# روزگار غریبی ست نازنین...

# دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.،،

# روزگار تخمی ای ست نازنین...

# بیا منو بخور نازنین.

جیجاق

جنس حسی که سید علی صالحی به ریرا داره رو،

من به جیجاق دارم.


آه جیجاق... جیجاق...


نمی دونم واژه رو دارم درست استفاده می کنم یا نه. بلد بودید یادم بدید.

فکر کنم کلا به یه دسته ای از خانواده ی کلاغ ها می گن جیجاق.

منتها من تو ذهن خودم به هر کلاغی می گم جیجاق.


این اولیه خدائیش کلاغ نیست، ولی در راسته ی کلاغ سانان قرار داره؛ جیجاق کبود:




ایشونم که؛ عشق ما هستن نیاز به معرفی ندارن، جیجاق دارک:



راستی به این دقت کردید چقد  واژه ی crow (کلاغ به انگلیسی) آواش شبیه کلاغ خودمونه تو فارسی؟ crow. کلاغ. امکان داره اینا از یه ریشه بوده باشن... یه دانشجو زبان شناسی بیاد وسط!

این اینترنت و گوگل هم به طور کلی، گاهی خیلی احمق و زبون نفهم می شن. من الآن سرچ زدم crow dark eye که یعنی عکس چشم سیاه کلاغ برام بیار گوگل تا که بذارم تو وبلاگ. برگشته عکس آموزش آرایش چشم و صورت آورده واسه من که یعنی چه شکلی چشماتو مدل کلاغی کنی. خُلی چیزیه یحتمل. اونم پنج صبح! واقعا؟ مدل کلاغی؟ نه جون من؟ مدل کلاغی؟ پنج صبح؟



دسته دسته کلآغا،

می آن به سوی باغا.


و میزبان پرسید:

- قشنگ یعنی چه؟

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال.

و عشق، تنها عشق..

تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس.

و عشق، تنها عشق..

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد،

و هیچ چیز،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد،

شنیده خواهد شد.

و عشق تنها عشق..

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن...


آه جیجاق...

جیجاق..


قبول نیست جیجاق،

بیا بی خبر به خواب های هفت سالگی برگردیم.

من از جست و جوی تو در باد... بُریده ام "جیجاق"!


* آزار دهنده که نیست وصله پینه هایی که می زنم؟

دست خودم هم نیست آخه.

تن همه شون با هم تو گور می لرزه!

مغزم از رو مسافر می پره رو ریرا و این در حالیه که قبلش از روی یکی از شعر های مهد کودک پریده رو مسافر... :()


Shovel of everything

وای.

وای.

وای.

خب بیایید تا که بهتون بگم...

اصلا اینقدر خوش حالم نمی دونم چه جور بیان کنم.

/*کلش باز نیستی، برو مستقیم پی نوشت چون اونجا بهتر توضیح دادم. بعدا که فهمیدی چی دارم می زنم، می تونی برگردی اینا رو بخونی.*/


آقا... کلش، از "بیل همه چیز" رو نمایی کرده!

ووووو


از اینجا به بعد من می تونم درخت کریسمس امسال و سال پیش و سال قبلش رو کنارِ هم بذارم.

می تونم تمام هالوین آبستکل هام رو جمع کنم فاکین یس!

باور کن برای خود من اختراعش کردن. باور کن. فقط برای خود خود خود من!


یه بار یکی از دوستان دهکده م رو دید، برگشت گفت تو چرا اینقدر خلی کیلگ، ریمو کن آبستکل هات رو الکسیر بگیر. گفتم نه! اینا نشونه ی تداوم در بازی کردن منه. هیچ کدوم رو ریمو نمی کنم. برگشت طوری که انگار یه نمونه ی نادر از هوموساپینس ها رو دیده، خبیثانه گفت به هر حال که مجبوری واسه گسترش دهکده ت یه روز ریمو  کنی  اینا رو.

حالا همون فرد کجاست که ببینه من دیگه مجبور نیستم هیچی رو ریمو کنم و می تونم همه رو مثل گنجینه نگه دارم!! کجاست که من به ریشش بخندم؟ حالا الآن شماهایی که ریمو کردید حسودی تون می شه، نه؟ هاها. شماهایی که همیشه می گفتین چرا چیز میزای دور ریختنی رو جمع می کنی وقتی به کارت نمی آد؟

حالا الآن می سوزین نه؟ می بینی؟ آخ چه بد شد! ببین! ببین! سوز به دلت... "من همه ش رو دارم." I HAVE IT ALLLLLLLL!!! همه ی همه ش رو. ولی اشکال نداره دستتون رو می گیرم می برم تو دهکده از موزه رونمایی می کنم، تا که دل ها زیاد نسوزه. می خوام موزه ش کنم. مهم اینه که موزه ی کلش واس ماست. کلش ماس ماس. بسیار بسیار ماست ماست.

شاید بتونم در سطح جهانی حتی ادعا کنم به عنوان کسی که بیشتر از همه آبستکل نگه داشته تا الآن! کسی چه می دونه شاید رکورد باشه و خودم خبر نداشته باشم.

راستش من ته دلم هیچ وقت امید نداشتم به اختراع همچین چیزی، بهش فکر نکرده بودم حتّی... ولی هیچ کدوم از آبجکت هامو ریمو کامل نکردم. ته دلم دوست داشتم یادگاری داشته باشمشون. یه چیزی بود که اذیتم می کرد. دلم می گرفت وقتی از رو مپ پاک می شدن بعد ریمو کردن! در همین حد دل پمبه ای. و برای این که دلم نگیره، از هر کدومشون یکی نگه داشتم حداقل. ها ها. آبستکل هایی دارم از سه سال پیش. چهار سال پیش. درخت یخی دارم! کالدرون هالوین رو هنووووز دارم! درخت طلایی دارم! 

صدا هاشون حتی‌. آبجکت ها صداهاشون فرق می کنه. می تونم همه رو بذارم کنار هم و به سمفونی صدا هاشون گوش کنم... صدای فاوا که محبوب ترین صدای دهکده م هست... صدای جینگ متفاوت درخت کریسمس هام(هر کدوم با یه لحن خاصی می گن جینگ)... ای جانمی جان. 


کلا کلش یه چیزو درست آپدیت کرده باشه همین یکیه!

بیل همه چیز قشنگم.

شاول آو اوری تینگ مقدسم...


شادی بی پایان به خاطر یک بیل مجازی. جدی حس می کنم زندگی م سامان گرفته. چه قدر حالمو خوب کرد. چه قدر!! اینه که می گم اعتیاد آدم نمی شناسه. واقعا اتفاق خاصی نیست ولی من حالم توپ توپ شده سر همچین چیز بی خودی. تباهم جدا. :))) ولی مهم هم نیست! هو کرز. مهم اینه که من از امروز به بعد شاول آف اوری تینگ رو دارم.


حتی اسمش رو دقت کنید! اوری تینگ داره توش!

کسی چی می دونه، شاید یه روز یه شاول آف اوری تینگ برای دنیای حقیقی هم اختراع شد. واسه منی که کاغذ چرک نویس هام رو حتی دلم نمی آد دور بندازم. و اون روز به چشمای مادرم نگاه می کنم و می گم دیدی همه ی جوراب هایی که نگه داشتم، به دردم خورد الآن؟


* پ.ن. لازم می دونم یه توضیحی بدم واسه کسایی که نمی دونن کلش چیه. 

آقا به مناسبت های مختلف، یه جایزه هایی تو صفحه ی بازی کلش سبز می شه (آبستکل - مشابه یه آیکون کوچک) که تو می تونی با ریمو کردن اینا از صفحه ی بازیت (گزینه ی ریمو کردن داره)، الکسیر و گلد جایزه بگیری. 

این آبستکل ها تو  کریسمس، شب هالوین و یا سالگرد تاسیس کلش و کلا مناسبت های این چنینی مهم، شروع به سبز شدن می کنن. حالا بحث این بود که تا امروز جاشون رو نمی تونستی جا به جا کنی. فرض کن اگه تو مختصات x , y سبز می شد، تا ابد همون جا بود. هر جا سبز می شد تا آخر همون جا می چسبید تا روزی که ریموش کنی. و چون شانسی سبز می شد، امکان داشت وسط صفحه ت سبز بشه و گند بزنه به مپ بازی ت. (به نقشه ی دهکده... طرحی که برای چینش ساختمان هات در نظر گرفتی.) تو هم طبیعتا برای ساختمان سازی نیاز به فضا داری. پس اکثرا ریموش می کردن که جا برای ساختن ساختمان های جدید باز شه. 

و حالا می رسیم به اصلش. من هیچ وخ ریمو نکردم چون دلم نمی اومد و امروز دارم نتیجه ش رو می بینم! چون یه بیل اومده که امکان جا به جایی اینا رو بهم می ده و من الآن همه شون رو جا به جا می کنم و می برم گوشه ی مپم. دیگه جایی هم تنگ نمی شه... یس. اینه!!


.:. حس می کنم یه قطعه از پازل ده هزار قطعه ایم...همونی  که همیشه کمش داشتم و گند زده بود به تصویر... پیدا شده.

اپراتور مخابرات؛ چرا و چگونه

نیم ساعته دارم با اپراتور اینترنت صحبت می کنم و سعی دارم بهش بفهمونم مشکل از اونوره... نه از اینور!

مکالمه مون این شکلیه:


- اینور مشکلی نیست، احتمالا خط تون نویز داره!

- خط ما نویز نداره!

- چرا داره!

-نه اقا نداره! سال هاست استفاده می کنم، هیچ وقت نداشته.

- خب جدیدا نویز گرفته!

- نگرفته!

- دستگاهی نداری روی خط وصل کرده باشی؟

- نه بابا.

- برو بگرد قطعا دارین.

-نداریم.

- چرا حتما دارین. 

- آقا نداریم.

- چند تا پریز تلفن هست تو خونه؟

-یکی ه فقط ازش خط گرفتم !

- جای دیگه ای پریز نیست؟

-  نه نیست!

- برو بگرد قطعا هست!

- نیست همین یدونه پریزه. 

- چرا هست.چون خط تون نویز داره.


/بازگشت به خط دوم مکالمه/


تهش این قدر تباه و بی فایده بود که تایمر خودش قطع کرد مکالمه رو. 

فرض کن واسه برقراری این مکالمه پشت سر هفتاد نفر تلفنی ایستادم، ده دقیقه!

اینترنت ایرانسل

بعد از یک ساعت تلاش و مجاهدت، برای اولین بار تو عمرم در سن بیست و یک سالگی یک کانکشن از طریق ایرانسل برقرار کردم!

بیچاره ایزوفاگوس. نمی دونه چه سو استفاده ای دارم می کنم از دم و دستگاهش.

اصلا هم خوشم نیومد از این چیزایی که ایرانسل زورچپونم کرد وصل کنم. امشبی رو مجبور بودم وگرنه هیچ وقت، عمرا.

الآنم همه ی اینا رو دارن مخابره می کنن دیگه. می دونن من چه غلطی دارم می کنم. خوشم نیومد. 

ولی خلاصه چقد کار سختی بود. بابام دراومد.

هیچ وقت هیچ درکی از حجم و دیتا، بسته و کد های اطلاع رسانی و غیره ای که می گفتن نداشتم. به درجه ای از استیصال رسیده بودم که می خواستم بیام این رو پست بذارم شما برای اولین بار چه جوری به اینترنت همراه وصل شدین؟ 

ولی فکر کنم ایشالا درست شد.

صدا می آد؟


پ.ن. راستی هی آدمی که واست چهار تومان شارژ ریختم، رد کن بیاد آقا! به جای ۷ زدیم ۸ و یکی را چهار تومان میهمان کردیم نصف شبی. تا فیها خالدونمان سوخت. فرض کن! چهارهزار تومان! ثلث دلاره بابا. دلار چنده الان اصن؟

اینترنت

قطع شده!

الآن غیر مجاز از جای دیگه وصل شدم صرفا بیام اینجا در شادی م سهیمتون کنم.

ببینید کی رفته اردو‌.

و در نتیجه ش ببینید کی واسه یه هفته، یکتا پادشاه خونه ست. 

درخشش تاج رو سرم چشما رو کور می کنه به قدر کافی آیا؟ [عینک دودی] [سیگار]

ها ها این هفته ی آذری می خوام خیلی ها رو شدیدا زخمیییی کنم. 

خونه مال خودم، مامان مال خودم، بابا مال خودم (این دو تای اخیر خیلی مهمه)، کاناپه مال خودم، غذا ها مال خودم، ایکس باکس مال خودم، کانال های تلویزیون از بیخ مال خودم، همه چی مال خودم!

حرف اضافه نداریم، شوخی خرکی نداریم، اغتشاش نداریم، داد و هوار نداریم، مسخره بازی نداریم، بچه بازی نداریم، و یک زندگی اختاپوس وار ریلکس بزرگونه  رو تجربه خواهیم کرد.

راستش خسته ام از انرژی بیش از حدش! نمی ذاره به حد کافی لش باشم. 

دقیقا حس اختاپوسی رو دارم که از انرژی بیش از حد اسفنج باب  به ستوه اومده و دلش لک زده واسه یه تنهایی عظیییییم!

حتی فکرش هم بهم نشاط می ده. یه خونه با فضای جدی و پر از سکوت.

بای بای ایزوفاگوس. اردو خوش بگذره عزییییزم. ای کاش اردوتون رو تمدید کنن عشخم. ولی زنده برگردی ها.

تو رو خدا ببین کار به کجا رسیده که از اردو رفتن ملت ما شاد می شیم. روان شاد.

روباه دمب بریده

- شیری یا روباه؟

- روباه دم بریده.


این مکالمه رو از بچگی ها با مادرم داشتیم. تو روز های مهم زندگی... خیلی کم پیش می اومد که اون قدر از عملکرد خودم راضی بوده باشم که با جرئت بگم شیر!

حتی گاهی حس می کردم روباه هم کافی نیست... باید ضعیف تر از روباه رو می فهموندم بهش. پس می گفتم روباه دم بریده.(هرچند ظهر کنکور حتی همین اصطلاح روباه دم بریده هم جوابگو نبود.)

خلاصه عرض شود که ما عبارت فوق را از قدیم الایام برای لوزر بودن به کار می بریم. شما چه طور؟


ولی از امروز به بعد، یه حس ویکتوری نابی پشتش داره. عوض شدن معنی ها، یادته؟ گفته بودم تو پست های دور.

هل یس از امروز به بعد.... من دوستی دارم که برام دمب روباه بریده!!!

می خوام بدونم چند تاتون دارید؟

هر چند معتقدم کار به شدت وحشیانه ایه و با چهره ی وگانی  محیط زیست دوستانه ی من در تناقضه، ولی... طرف دمب روباهو واسه من بریده، می فهمی کیلگ؟

یه دمب قهوه ای. دمب روباه قهوه ای! بله. این روباه، روباه قصه ها نیست که نارنجی سفید باشه. می فهمی کیلگ؟

 این واقعیته، اونا خیال و داستان و فانتزی بود. دنیای واقعی اینجاست... صدامو داری؟


این دنیا بی رحمه. نشاط ش کم تره... آدماش از بیخ خودخواهند... روباهاش قهوه ای اند نه سفید نارنجی... و البته توش آدما واسه اهلی کردن هم دیگه دمب قهوه ای روباه رو از بیخ می کَنند! :)))

اگه دوستامو روی یه محور بخوام مرتب کنم، از مثبت بی نهایت... تا منفی بی نهایت... از باحال ترین تا تباه ترین...

این یارو روباه گیره نمی دونم کجاهای محوره. ولی هر چی بیشتر می گذره، مداده رو بر می دارم و نقطه ش رو بیشتر فشار می دم و پر رنگ تر می کنم تا یادم بمونه که دوست این شکلی  رو تو محورم کم داشتم.

هیشکی درک نمی کنه که من چه قدر تیکه ی "و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت" صدای پای آب رو دیوانه ام! و الآن، دارم بهش فکر می کنم. که "واقعا اگر کرم نبود، زندگی راستی راستی چیزی کم داشت." 


از نوجوونی باهام بوده این حس... حس حسادت به دوستی های بی آلایش!

کمبود یکی مثل رون واسه هری،

یکی مثل نیل واسه تاد،

یکی مثل استیو واسه دارن،

یکی مثل چه می دونم الیوت واسه کیو،

اسکار واسه استرلینگ نورث،

اصن چرا راه دور بریم، تارو واسه سوبا رو که بلدید دیگه،

کمبود یکی مثل  اینا همیشه می تونسته قهرمان داستانو به تباهی بکشونه.

خیلی وقته کلا قبول کردم با توجه به ذات خودخواهانه ی آدمی، مال قصه هاست این جنس دوستی ها...

ولی بعضی وقتا هم جرقه ای زده می شه، 

و دوباره واسه لحظه ای ذهنم پرت می شه بین کتابا، 

و بازم بهش فکر می کنم که شاید واقعا وجود داشته باشه.

مرز فانتزی واقعیتم قاطی می شه به عبارتی.


عجب روزی شد امروز. معروف که شدم. دمب روباه که گیرم اومد. دیگه چی می خوای ازین دنیا لنتی؟ صندوقچه بازه گویا امشب! بخواه!


+ ایزوفاگوس از اخلاق خوب امشبم سو استفاده کرد. هزار تا قول ازم گرفت. عجب ناکسیه. خوب می دونه من کی رو مودم، شبیخون بزنه.


- شیری یا روباه؟

- روباه دمب بریده. 

.

- هیچی نگو، فقط بگو شیری یا روباه؟

جوک به زبان همایونی خودمان

یکی از آخرین بار هایی که احساس شاخی کردم، 

وقتی بود که از دوازده تا هفتاش کامپلت بد رست مانده بود روی دستمان (! وی بسیار در دروس مجاهدت می کرد!) و داشتیم به سمت سرنوشت منحوسمان (بخوانید صندلی 107 امتحانات) حرکت می کردیم.

خار (لامصب ما را خار صدا می زند، مقابله به مثل می کنیم در بلاگ شخصی مان خار صدایش می زنیم!) آمد قیافه ی هفت در هشتِ گه گرفته به فرق سرمان را دید،


زد روی شانه مان و گفت:

"هی یارو غم چی داری؟

این ترم پایینی ها رو نگاه کن، 

همین الآن ایمونو دادن ولی گوش کن...

ببین چی می گن."


پاسخ دادیم که :"خار لامصب ولمان کن بمیریم لای این جزوات..."


فرمود: "جان ما... دقت کن!

اخمقا امتحان رو دادن ولی هنوز دارن به CRP می گن CPR. 

تازه ببین با چه هیجانی دارن چک می کنن.

ازینا که احمق تر نیستی  تو آخه. ها ها ها 

بخند باو... دنیا دو روزه.

تازه منم سرما خوردم. ها ها ها"


خار سپس مفش را کشید بالا و رفت. 

و این خاطرات را برایم یادگار گذاشت. 

اینجا بود که یک آن باورم شد، آره من دیگه دانشجو کوچیکه ی دانشگا نیستم. ها ها.

اگر موجودیت دانشگا را یک پا در نظر بگیریم، شاید بنده هنوز  انگشت شستش نباشم، ولی دیگر انگشت کوچیکه هم نیستم. 

و تا قبلش اینو نمی دونستم. 

مثل یک لحظه بود. که فهمیدم انگشت وسطی ام. 

میانه ترین. و حال کردم با این حقیقت.

لحظه ی شیرینی بود هرچند که داشتم از گرسنگی تشنگی کم خوابی و عدم هشیاری و حجم مطالب زورچپان در مغز، تلو تلو می خوردم. ولی به هر حال تلو تلو خوران "درک" کردم که لحظه ی شیرینی ست.

من بزرررررگ شدم. و در اون لحظه تونستم یه ذره (اینقد: .) به دانشگا عشخ بورزم، حداقل تا زمانی که نمره ی آن امتحان کذایی بیاید.

مجازید که بنویسید پست پیشواز روز دانشجو.


CPR/

CRP/

PCR/

و ازین دست موضوعات. علی ای حال خوش به حال آن ها که دغدغه ی حفظ کردن تفاوت این ها را ندارند. 


پ.ن. حاجی دیگه واقعا پشمام! الآن یک عدد فامیل زنگ زد خونه مون گفت سوپراییییز بچه تون مشهور شده!  یک عدد پیج عمومی عکس بنده را (به دلایلی) در اینستا شیر کرده و اینجانب ۲۵۶ عدد لایک جمع نمودم. اینه رفیقتون. طرف خودش اینستا باز نیست و لایک جمع می کنه. یا خدااااا. ببین اگه بودم چی می شد. ۲۵۶ تا؟ ریلی؟ دوییییستو پنجااااااه و شییییش تا؟ آنستلی؟ دو به توان هش تا؟ طرفدارامن. :)))

بعد اینش جالبه که فلان پیج گذاشته، فرض کن چه قدر تو فضا  چرخیده پست مذکور، رسیده دست فامیل ما، از زاویه ی سه رخ  پشت مو، تشخیص داد‌ه فرد توی عکس بنده هستم. انصافا خوب تشخیص داده، دم دقتش گرم.

خلاصه یک آن همه ی جمع سکوت عظیمی کردند ببینند واکنش من نسبت به این اتفاق چیست. (بنده دچار ویزیوبیبلیو فوبیا (فوبیایی بسیار با کلاس از شبکه های اجتماعی) هستم و خانواده در جریان این یکی هستند (!) خوشبختانه.) و تهش وقتی لبخند دندان نما زدم که : "هیییی چه خفن!" همه گفتن "آخیییش."

آره، ابهتی دارم برای خودم در این کاشانه.

خلاصه رفتم با اکانت مادرم ریخت خودمو لایک کردم. :)))) کیف داد. 


پ.ن بعدی. وسط نوشتن این پست داشتم فکر می کردم، روزی که دلم واسه خار تنگ شد، بیام رو وبلاگم بنویسم: 

"ابر می بارد و من می شوم از خار جدا!"

خیلی مصرع پر مفهومی هست. :دییی لایه های نهانی زیاد داره.

جنگلبانی در کارخانه ی مبل سازی از چوب درخت بید مجنون

ما از تبارِ جنگل ها بودیم. 


کف دست هامان بذرِ نارون پاشیده بود،

سبزی در وجودمان رسوخ کرده بود...


پُر جوانه بود... سر انگشت هامان، 

لانه ی بی کس کلاغِ پَر سیاهِ جنگل سرو ... امن بود:  پشتِ شاخ و برگِ چشم هامان، 

بانگ قطره... بوی خاک گرم و خیس از نمّ باران... بند بند نفس هامان...


و  پدرانمان سال هاست برای کارخانه ی مبل سازی،

درخت اره می کنند.


زود آمدی جنگلبان. خیلی خیلی زود...


..." روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد، 

مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت،"

و احتمالا  از کفپوش های کف هر کارخانه ی مبل سازی، 

بیدی مجنون خواهد رویید!


و من آن روز را انتظار می کشم، 

حتی روزی.

 که دیگر.

 نباشم.


روزی تمام کارخانه های مبل سازی، 

جنگلی خواهد بود،

سبز،

به وسعت پنجره ی چشمانِ جنگلبانان. 

روزی تبر پدر، 

در قلب جنگل،

 غنچه خواهد داد.


و من آن روز را انتظار می کشم، 

حتی روزی.

 که دیگر.

 نباشم.


حتی روزی.

که دیگر. 

نباشم. 


حتی روزی. 

.

.

حتی روزی.

.

.

 دیر آمدی جنگلبان. خیلی خیلی دیر...


پیش برنامه ۹۷۹۷

سلام به همه ی دوستان گل و بلبلم،

آقا صبح روز قرینه ی نه هفت نه هفت تون شدییییییدا به خیر،

می بینم که همه تون یادتون رفت و این روز محشر رو بهم تبریک نگفتید نامردا!!

عب نداره، ما تبریک می گیم.


عرض شود که چن تاتون از پارسال تا حالا دارید اینجا رو می خونید؟

بعد حافظه هاتون سر جاشه؟

یادتونه پارسال چه حرکتی زدم رو وبلاگ؟

می خواهید امسالم رسم و رسوم رو تجدید کنیم؟ هاها

این رسم و رسوم های سالانه کیف می ده.

پارسال روز رها سازی پست های چرک نویس اوری تینگ  بود. امسال هم تو پنل، چهل و هفتا پست چرک نویس شده داریم تا همین جاش. (!!)

بریم دوباره رها سازی؟

فرق ش اینه که تا پارسال من نوشته دارک حال به هم زن نداشتم، ولی امسال اجازه شو به خودم دادم دارک بنویسم ولی منتشر نکنم. سعی کردم به قول یکی ادای سان فلاور ها رو در بیارم.

حالا بحث اینه ما یه گونی پست انرژی خورنده و انرژی گیرنده داریم، آیا رواست تو امروز همچین کاری باهاتون بکنم؟ آیا گناه ندارید؟

یه چن تاشو که از الآن مطمئنم نمی خوام با هیشکی به اشتراک بذارم... ولی از طرفی این توعه و دلم هم نمی آد پاک کنم. پنل کاربری هم شلوغ شده. باید سریع تر از دستشون راحت شم تا دیگه خودم هم نتونم بخونمشون.

از طرفی نمی خوام تاریخ پستشون رو عوض کنم. 


خلاصه تا شب بهم بگید چه ایده ای به ذهنتون می رسه تا اگه شد عملی ش کنم. رمز بذاریم به هیشکی ندیم همه از فضولی بمیرن؟ خوباشو سوا کنیم انتشار بدیم؟ بداشو سوا کنیم به ملت اعلام کنیم نخون تا که سیخشون بگیره سریع برن بخونن انرژی شون خورده شه؟ شیفت دیلیت بگیریم رو همه ش؟  یا هر راه حل جایگزین دیگر؟


مهم اینه که امروز فاکین روز رها سازی عه. هو هو. هفتم داره توش تازه.


ساعت ها رو هم تنظیم می کنم. پست اصلی نه و هفت دقیقه ی صبح. این پیش درآمده، نه و شیش دقیقه ی صبح.