آهنگ ساز پائولا مرد. الان خبرش رو مادرم بهم گفت. میکیس تئودوراکیس...
از داخل وبلاگ چک کردم، دیدم اخرین بار روز یود بود، که درباره ی این آهنگ نوشتم. پائولا آهنگ خواستنی ترین روز زندگی من بود! پائولا آهنگ روز یود بود! آهنگساز آهنگ روز هفت هزار و هفتصد و هفتاد و هفت زندگیم...
پست روز بادبادک ها رو می تونید ازینجا بخونید: اینجا
احساس من به آهنگ تئودوراکیس از این جنس بود!
به مادرم گفتم، باورت می شه یک سال قبل بود که درباره ی آهنگساز این آهنگ صحبت می کردیم؟ گفت نه بابا چی می گی همین دو سه ماه پیش بود. و چک کردیم دیدیم سال نود و هفت بوده. هعی خدا... چه قدر زود می گذره. چه قدر زود... دیر می شه.
شما نمی دونید... نمی دونید من با پائولا چه گریه ها که نکردم! چه خاطره ها که ندارم...
شبایی رو یادم می آد که اشک کامل هندزفری ام رو خیس می کرد در حدی که می ترسیدم اتصالی بده با اشک هایی که می ره داخلش. :)))
پائولا شرح فراقه. شرح نرسیدنه. شرح ناکامیه. شرح بی وفایی ها. خنجر خوردن ها. شرح عشق های سوخته است.
پائولا شرح درده. و من هر بار که می شنومش به زور خودم رو نگه می دارم. در قعر ترین لحظه ها گوشش دادم. در فرود ترین ها... وقتی می شنومش... دلم برای همه تنگ می شه. همه ی آدم ها. همه ی خاطرات... بچگی ها. احساس های عمیق نگفتنی...
وقتی می شنومش حس می کنم همه مردند. مادرم.. پدرم... تمام کسانی که دوستشون دارم.
حس می کنم روی چرخ و فلک تنهام، توی نقطه ی اکسترمم معلق بین زمین و اسمون انگار که این زمین لامصب هیچ صاحبی نداره و نداشته و رها شدم به حال خودم.
پائولا بوی همه چیز می ده.
و متاسفانه آهنگ ساز این اثر زیبا دیگر در میان ما نفس نمی کشه. تلخ. البته خوشحالم که با او هم عصر بودم.
و پناه می برم بر گایدلاین از شر غم ها و حال خراب...
نمی دونم برای بار چندمه که این کار رو تو زندگی ام می کنم. هیچ وقت هم موفق نشدم کامل پیاده اش کنم. ولی می خواهم توی بیست روز باقی مونده در شهریور خودم رو در درس غرق کنم. چون واقعا بی سواد هستم. من واقعا در درس خواندن خیلی بازیگوشم و همینه که حالم رو از خودم به هم می زنه. مامانم می گه تو اصلا درس خون نیستی. راستم می گه. من واقعا نمی خونم. هرچی بلدم از شنیده هامه. هیچ وقت با کتاب و جزوه خلوت نکردم چون وقت و حوصله نداشتم. همه ی بچه ها کلی چیز بلدند هر مطلب رو برای بار دهم هست می خونند و کلی اندوخته دارند، بعد من خیلی مباحث ساده رو تا حالا تو عمرم نخوندم! یه آنمی چیه؟ من تا حالا نخواندمش. نمی دونم درگیر چی بودم... واقعا گاهی نمی فهمم عمرم رو به چی گذراندم به کار های مفت. به افسردگی. به استرس. یادمه فیزیوپاتو که بودم واقعا حالم تعریفی نداشت، اصلا نفهمیدم اون یک سال چه جور گذشت... سال ۹۷. همه ی درس ها رو با سیزده چهارده گذراندم. اصلا نمی تونستم بخوانم. بعدش یکمی بهتر شد. ولی هنوزم که هنوزه خیلی نسبت به یک آدم نرمال کم دارم.
می خواهم به خودم فشار بیارم و سکه رو برگردونم. این بی سوادیه باعث ناامیدی خودم هم شده. اینکه هیچ وقت هیچی نخوندم و شانسی با رمز یا پیغمبر پاس شده و جلو رفته همه چیز. این همیشه نرسیدنه کلافه ام کرده. این کلافه ام کرده که همه خیلی روی من حساب می کنند ولی من به اندازه ی بز هم بارم نیست. به انضمام اینکه حوصله ی هیشکی و هیچی رو ندارم و یک سکوت کامل مطلق می خوام. یه مدت سکوت و من و کتابام. دوست دارم باقی چیزا میوت باشه. هر قضیه ای به غیر از کتابام. دوستام... بیمارستان... دانشکده.. پروژه ها.. همه چی. ببینم بالاخره برای بار اول تو عمرم اون جور که می تونم می شه مطالعه داشته باشم و فضای ذهنم عوض بشه. نمی خواهم یک مدت اظهار نظر کسی رو بشنوم. دوست دارم ذهنم خالی باشه. خالی خالی.
این مدت ها آخرین روز هایی هست که ملکه رو می بینم. و این خیلی تلخه چون اصلا منو نمی شناسه حتی! من فقط از دور نگاهش می کنم تو بخش... حرف زدنش رو. توضیح دادنش رو. از شدت عشق تو فضام و نمی فهمم چی می شه زیاد! نمی تونم زیر ماسک لبخند نزنم وقتی می بینمش. به ملکه ای که عاشقشم زیرزیرکی نگاه می کنم. به خدای چهل ساله ام که حتی منو به یاد نمی اره. و به این فکر می کنم به زودی دیگه تا اخر عمرم نخواهم دیدش. و بی خیالی طی می کنم... می گم گور بابای زمان. همین یک دو صباح نگاهش می کنم و برای باقی عمرم در ذهنم ثبتش می کنم. چه قدر تلخه... سخته اینجوری عاشق یکی باشی و بدونی اخرین لحظاتیه که می تونی کنارش باشی. نمی دونم چی می شه که مهر یه استاد اینجور عجیب غریب به دل من می افته طوری که کسی درک نمی کنه و بیم جدایی ازشون دیوانه ام می کنه. نمی دونم مدار بندی مغزم چه جوریه. همه ی دانشجو ها از این ملکه بدشون می آد ولی من از شدت ذوق نمی دونم باید چی کار کنم. کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟ کاش منو می شناخت. ما همه از این استاد طوری می ترسیم که حتی جرئت نمی کنیم بریم پیشش. و من فقط از دور نگاهش می کنم. وقتی تو استیشنه... از دور نگاهش می کنم. اخ.
راستش به هیشکی نگفتم، ولی ملکه دقیقا اون کسیه که حرفاش فضای ذهنی همیشه افسرده ی منو توجیه می کنه و همینه که عاشقم کرده. اون رکی... اون دید صفر و یکی اش به زندگی... اون صحبت هاش درباره ی مرگ. اون صراحت و لختی... ملکه ای که من عاشقشم تنها کسیه که راحت در دبه ترشی ها رو باز می کنه و می شینیم با هم نگاه کنیم حالا چه سمی میشه.
+ و غریبانه بابام بود. که از مراسم خاک سپاری برادرش برگشت ولی بازم با خودش سوغاتی اورد برامون.
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه ی انگور می اید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانیم.
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است.)
این بخش از صدای پای آب سهراب، تقدیم به عموم که الآن مرد و همون اندک خاطرات و اخرین باری که دیدمش که احتمالا هم بالای دو سال قبل بود داره توی ذهنم دچار بارش شهابی می شه. جالبه دو سال از کرونا اینجور محافظتش کردند که حالا اینجوری در اثر آمبولی بمیره.
شعر پر احساس ترین نو سرای ایران تقدیم به جنگ جو ترین عموم که برای لفظ زنده بودن بیش از سی سال جانانه نبرد کرد. فکر می کنم هیچ کس رو نمی شناسم که برای هر نفسش برای هر دم و بازدمش این قدر جنگیده باشه. سال ها روی تخت خیره به سقف.
یادمه بچه که بودم... وقتایی که بهم می گفتند، اگه یه آرزو داشته باشی چیه، (این سوال رو زیاد از بچه ها می پرسیدند) یکی از آرزوهام این بود که پیوند نخاع درست بشه و بتونم برای یک بار که شده تو عمرم این عمو رو سر پا ببینم نه روی تخت. من از همون بچگی آرزو های محال می کردم، از همون بچگی بچگی. هیچ وقت ارزو نکردم فلان چیزو داشته باشم یا چی. وقتی بهم می گفتند ارزو کن با چنان مهارتی آرزو های نا برآوردنی می کردم که جیگر همه اتیش بگیره که اصلا چرا پرسیدند از من؟ دیدنش رو تخت و صدای همیشه خش دارش من رو از نظر روانی خیلی آزار می داد. فقط دستاش حرکت می کرد که با همونا همیشه ما رو ناز می کرد. خنده هاش به طرز مظلومانه ای زیبا بود. شما یک فلج نخاعی رو بگیرید که در کمال مظلومیت همیشه بهتون لبخند می زنه و می گه کیلگ می بینی که من نمی تونم بیام، پس تو بیا بپر بغلم. و من همیشه می ترسیدم وقتی من رو بغل می کنه و می پرم رو تختش، دستش بمونه زیر هیکل من! اخ. اینا رو از خیلی بچگی یادم مونده. یا همیشه تو عروسی ها، منو صدا می زد کنار تختش...در گوشم بهم می گفت چه خوشتیپ شدی. :)))
من وسوسه ی نوروسرجن شدن و درمان کردن این عموم رو با خودم به گور خواهم برد.
چرا تا حالا ازش ننوشته بودم که یه عموی این شکلی دارم؟ موافقم اره چیز کمی نیست. من از خیلی چیزای این شکلی تو زندگیم ننوشتم اینجا. هر کسی که یه عموی این شکلی نداره. خب. اره یکی از غم های ماژورم بود همیشه متاسفانه.
بابام به خاطر این عموم سال ها پشت کنکور موند. چون جمع کردنش با بابام بود. بیشتر از همه بابام حرص این عمو رو خورد. از وقتی که عموم تصادف کرد تا سال ها بعدش که یکم شرایطش بهتر بشه. کول کردناش با بابام بود. بابام روزگاری زندگی ای نداشت به غیر از رسیدگی به این عموی فلج. عموم روی تخت زندگی کرد. روی تخت کار کرد. روی تخت کتاب خوند. روی تخت ازدواج کرد. روی تخت بچه دار شد. روی تخت بچه اش رو تربیت کرد. روی تخت همه چی رو مدیریت می کرد و مغز متفکر خانواده ی پدری بود و سر همینم پدرم این اواخر باهاش دعوا می کرد. روی تخت دخترش رو عروس کرد (که اینم ما تازه فهمیدیم و واقعا از ته قلبم خوشحالم که دخترش رو عروس کرد بدون در نظر گرفتن این حقیقت که ما خبری نداشتیم چون این اخریا با بابام قهر بودند.) و روی تخت هم مرد.
یادمه مهمونی هایی که تو بچگی می رفتیم، برای من دو دسته می شد و اون دسته از مهمونی هایی که این عمو رو می تونستند با ویلچر و تختش بیارند واقعا برای من فرق می کرد. قبل همه ی مهمونی ها ما می رفتیم راضی اش کنیم که بیاد با اینکه خیلی سختش بود. عروسی هایی که حضور داشت برای من شور و شعف دیگری داشت. با اون کت و شلوارش خیلی خوشگل می شد روی ویلچر. خیلی وقتا هم هل دادن ویلچرش با من بود و قلبم از ترس اینکه توی مسئولیت حمل و نقل ویلچر گند بالا نیارم مثل گنجشک می کوبید. جالبه من هیچ وقت به عروسی خودم مستقیم فکر نکردم و درباره اش خیال پردازی نکردم، ولی همیشه این عمو رو توی جشن عروسی ها تصور کردم. خیلی تلخه که دیگه اگه هم روزی عروسی بگیرم، جای یه ویلچر و تخت همیشه گوشه اش خالیه.
و طبق معمول گریه ام نمی آد که نمی آد! البته اگه خاطره هام رو به همین منوال دوره کنم، احتمالا بتونم اشکی بچکانم ولی دیشب که اون پست رو نوشتم گریه ام گرفته بود وسط پاویون. چهار صبح بیدار شدم اون پست رو نوشتم زیر پتو نشستم به گریه کردن. دلم می خواست برم سیگار بکشم توی حیاط بیمارستان ولی می ترسیدم توسط بچه ها و مخصوصا رزیدنت ها رصد بشم. گریه ها به خاطر عمو هم نبود ها. کلا حس می کردم زندگی در اون لحظه از شب چه قدر بی معناست. الان ولی... حس خاصی ندارم. حداقل اضطراب ندارم دیگه.
ولی من دیگه عموی بزرگ ندارم. عمو های بزرگم تموم شدن. مونده یکی از عمو هام که از بچگی تا نوزده سالگی ندیدمش اصلا چون با بابام قهر بودن و فقط چند سالی هست به لیست عمو هام اضافه شده. دنیا همه شون رو از من گرفت. به نحوی. یعنی ترتیبی هم بخواهیم بگیریم، بعدی نوبت بابای خودمه.
یعنی دیگه ازینجا به بعد اون صدا و تصویر ما رو داره؟ الان داره ما رو می بینه؟ یا تموم شده رفته؟ من که دو ساله ندیدمش. باقی اش هم می تونم.
یک نقطه ی مثبت هم نمی بینم. حتی یک ستاره. در زندگی... در فضا. در هستی.
خودم را کوری تصور می کنم. عصایش را گرفته اند. دوره اش کرده اند به تمسخر... و فانوسی نیست. و ستاره ای یا شمعی.
زندگی چه بود؟ سنگسار شدن کوری در دنیایی بی فانوس.
دلم ارامش شب های چهارسالگی رو می خواد. همین.
فکر کنم دیگه از نیو انترن بودن دراومدم، برای اولین بار دیگه حال ندارم فردا برم کشیک. دلم نمی خواد به غیر از سه عضو اصلی خانواده ام با هیچ کسی حرف بزنم. کاش ما توی پاویون اتاق تک نفره داشتیم. یک جایی که من بتونم با خیال راحت یک روز تمام از زبانم استفاده ای نکنم و تنها چیزی که سمع می کنم ریتم یکنواخت فن کوئل پاویون باشه و موتور یخچال. دوست دارم یه فردا رو نامرئی باشم برای همه. حال هیشکی رو ندارم. هیشکی. تنهایی محض می خوام. تنهایی خالص.
یه روپوش اتو نخورده مونده رو دستم. کاش می شد لخت برم مریض ها رو ویزیت کنم. دوست ندارم فردا روپوش بپوشم. یه کیف نبسته ی شلخته. بابام هم رفت به سمت عمو که اگر مرد برای بار آخر بتونه ببیندش. امشب جاش خالیه تو پذیرایی.
موقعی که داشت می رفت، پیرهن طالبی رنگش رو پوشید و پسندیدم که پیشواز نمی ره با پیرهن مشکی. من بهش باقلوا هام رو دادم چون می دونستم باقلوا دوست داره و همون لحظه همه شون رو بلعید و پسندیدم که حال شیرینی خوردن داره چون خودم اصلا حال خورد و خوراک ندارم. و بسته ی ذخیره ی ماسک ان ۹۹ ام رو هم بهش دادم که با جون و دل از بیمارستان فراهم کرده بودم برای روز مبادایی که امروز باشه تا یک وقت کرونا نگیره.
مدتیه نمی دونم چی کار دارم می کنم. فکر کنم دارم گند می زنم و بعدا خواهم فهمید. به وضوح دارم گند می زنم.
تقریبا با شرح حالی که شنیدم بر من مسجل شده که کرونا نداره،
ولی سوال ترسناک تر: پس چی داره؟
اخخخخ خدا مغزم داره از هم می پاشه. وقت دکتر هو تراپیه. وقت غرق شدن تو فیلوریه. وقت بیرون کشیدن چوب دستی ها از غلافه! وقت یک استکان تخیله. تو دنیایی که می شه ریجنریت کرد و طلسم هیلینگ اجرا کرد.
مامانم می گه من می ترسم امشب یه بلایی سر عموت بیارند تو بیمارستان.
گفتم چی؟
گفت می ترسم امشب بگن تموم شد و دستگاهش رو بکشند.
گفتم یعنی چه چی می گی؟
گفت تو این کمبود آی سی یو همه چیز انتخابی می شه. خیلی از بیمار هایی که پیش آگهی ضعیف دارند رو از دستگاه شبانه جدا می کنند تا جا برای جوان تر ها که امید به زندگی بالایی دارند باز بشه. و این عمو چون بیماری مزمن داره، بعید نیست انتخاب نشه و یواشکی مسیرش رو به سمت اون دنیا تسهیل کنند.
و دیگه واقعا من مخم به این یه رقم قد نمی داد! البته اینو بگم که ناموسا تو کشیک های ای سی یو که ایستادم تو بیمارستان خودمون تا حالا ندیدم چنین رفتاری و به نظر تئوری مامانم هست. همینکه انتخاب کنند و بیمار های ضعیف رو از دستگاه جدا کنند. ولی رو راست باشم، این رو دیدم وقتی بیمار ای سی یوئی ارست می کنه، بهش می گند نو سی پی آر. یعنی احیا نمی شه. تو این روند پرستار ها و در وهله ی بعدی پزشک های تنبل خیلی نقش دارند به نظرم. چون خودشون حال ندارند و حالا نگران جونشون هستند و خیلییی هم فشار روشون هست این روزا طبیعتا یه ادم سن بالای کرونایی که ریه هاش با خاک یکسان شده رو تلاشی برای برگردوندنش نمی کنند دیگه چون خب منطقی هم بگیریم این محکوم به مرگ هست راهی نیست برای برگشت و اگه برگرده دوباره بعد یه مدت می ره، و خلاصه وقتی یه بیمار می میره می گن خوبه این راحت شد ختم احیا قبل شروع احیا! ولش کنید بمیره اذیتش نکنید. خیلی وقتا ها دست دست می کنند حتی در اطلاع دادنش که قشنگ تموم کنه. به وضوح بالای سر مریض هایی بودم و وقتی داشتم جون می کندم با رزیدنتم که بیمار برگرده (و شما نمی دونید سی پی آر کردن چه انرژی وحشتناکی از آدم می بره واقعا خسته می شی) دیدم پرستار اومده بهمون گفته دکتر ولش کنید راحتش بگذارید بره.یا یه بار خود نرس تخت گفت این مریض رفتنی نیست، من یک ربعی کامل رهاش کردم دست دست کردم ببینم میشه بره؟ ولی خیلی عمر داره به دنیا برگشت! و ما هیچ ما نگاه!
و ما امشب می ترسیم یک همچین بلایی سر عمو بیاد. که تختش رو خالی کنند برای کسی که امید به زندگی بیشتری داره. خیلی تلخه.
والا من که دارم مفتکی به کرونایی ها خدمت می کنم هر روز و تو حلقومشونم. زورم میاد الان بالا سر عموی خودم نیستم. کاش می شد تله پورت کرد به اونجا. الان کل فامیل گرخیدن هیشکی نمی ره پیشش و البته درستشم همینه. ولی کاش من امشب تو اون بیمارستان کشیک بودم!! من دیگه برام عادی شده و نمی ترسم و شرط می بندم بودنم می تونه تفاوت ایجاد کنه. حداقل این جونی که می گذارم وسط پای فامیل خودم بره! این همه غریبه رو سی پی آر کردم. و الان باید نگران این باشم که آیا پرستار ها و پزشک های اون بیمارستان تا چه حد مثل بیمارستان خودمون خسته هستند و دوست دارند بیمار رو راحت بگذارند تا بره.
پ.ن. خواهش می کنم اینایی که می نویسم رو به عنوان کسی که از روند این روز های بیمارستان هیچی نمی دونه و عمرا تو باغ نیست، تحت عنوان کم کاری کادر درمان تو ذهنتون شمشیر نکنید و باهاش قلب پزشک و پرستار رو نشونه برید و فرو کنید داخل. اینا قضیه اش جداست و حال ندارم توضیح بدم برای آرامش خودم نوشتم فقط. کادر درمان کم نمی گذارند.
بابام اومد. حااش خوبه... یعنی اون قدری که انتظار داشتم داغون نیست اصلا. نشسته به تلگرام بازی. و به نظر خوبه همه چی فعلا.چون داریم بحث سیاسی درباره ی افغان ها و زندان اوین و طالبان و خامنه ای اینا می کنیم.
همینم دل منو گرم می کنه. همین که فعلا غم کشیدنش رو نبینم.
چند وقت پیش سوار اژانس بودم. با راننده اش رفیق شدیم، می گفت این تیشرت من رو از کانادا یا امریکا اوردند. هی همه بهم می گن چرا باهاش پشت ماشین می شینی مسافر کشی می کنی این حیفه.
محکم گفتم مطمئن باش حیف نیست. هرچی دوست داری بپوش. معلوم نیست خود ما تا کی باشیم تو این شرایط.
گفت اره حق داری... هیچی حیف نیست، حیف فقط مادرم بود که رفت.
و این تک جمله اش واسه چند ثانیه من رو تاکسی درمی کرد! چه قدر قشنگ گفت. هیچی حیف نیست. حیف فقط عزیزانی هستند که از دست می دهیم. فقط مرگه که حیفه و درمون نداره.
خلاصه که روی باندیم. عزرائیل لطفا داست رو بگیر اونور سرش فامیل ما رو نگیره. به وجدانت قسم الان وقت درو کردن نیست!
پ.ن. می خوام فردا صبح تخم مرغ نیمرو بخورم. نمی دونم چرا خیلی وقته نیمرو نخوردم دلم ناگهان تنگ شد.
راستش یه عموی دیگه ام هم داره می میره.
امروز فهمیدم! یعنی دقیقا الآن.
می گن کرونا گرفته. ولی خب سالهاست بیمار زمین گیر بود و اصلا من مطمئن نیستم کرونا باشه چون بدون علائم یکهو از هوش رفته. ندیدم کرونا اینجوری یک روزه حاد بروز پیدا کنه.
و انتوبه شده.
و زندگی زیباست.
ما که دیگه با هم شوخی موخی نداریم، من خودم ای سی یو بودم و هستم هر روز، هزار تا مریض این شکلی داریم. دلم نمی خواد به خودم دلخوشی بدم، این دیگه عمرا بر نمی گرده. (ولی خودمونیم هنوز ته دلم یه امیدی دارم که بیام براتون بنویسم، دیدید گفتم بر نمی گرده ولی در کمال ناباوری برگشت؟!)
یک بار با مگوریوم حرف می زدیم، می گفت از کل آدم هایی که توی این دو سال داخل ای سو یو به خاطر کرونا انتوبه کردم، فقط یکی رو تونستم اکستیوب کنم و بفرستم خونه. بقیه مردند.
مردم عادی نمی دونند که، ولی ما ها که دیگه دستمون اومده وقتی می گن انتوبه، یعنی طرف رو باند پروازه و رسما داره غزل رو می خونه و کم کم باید خداحافظی کرد و دل کند.
مامانم که شدیدا پر حرف شده. اول اومد خبر رو به ماها داد و الان اینقدر داره حرف می زنه من یکی در مخم نمی گنجه!
بابام هم که داره پر پر می زنه و هنوز خونه نیومده ببینمش و البته این فکت هست که دعوای بسیار بسیار شدیدی با این عمو داشته و مدت هاست با هم یکی به دو دارند و قهرند و این بیشتر اذیتش می کنه. ولی ناموسا من واقعا حال افسردگی اش رو ندارم. دوست ندارم غمش رو ببینم.
این قدر که زیبا مادرم این خبر رو به من داد... من که احساس خاصی ندارم. نشستم به هندونه خوردن. البته هندونه رو دوست ندارم و خیلی کم پیش می آد در حال هندوانه خوردن باشم. ولی بهتر از هیچیه!
ایزوفاگوسم که اپکس بازی می کنه.
مرگ اون عموم. عموی اولم که به نوعی عشقم بود در فامیل... و بعدش مرگ دوستم... و موشک باران کردن هواپیما... چنان حفره ای توی قلب من گذاشت، که واقعا الآن واکنش خاصی دیگه به هیچی نمی تونم داشته باشم. به خدا که ناراحت نیستم.
دارم فکر می کنم... بمیره. خب چی میشه. هیچی. دوباره زندگی ادامه پیدا می کنه. و تازه به خاطر زمین گیر بودن این عمو من از زمانی که یادم می آد و در خاطراتم عقب می رم از کودکی منتظرم ببینم کی می میره. بعد چند روزم همه یادمون می ره دیگه!
جالبه دقیقا امروز وسط بخش ent داشتم به این فکر می کردم که ما جزو خانواده های خوش شانس بودیم که مرگ فامیل نزدیک نداشتیم بر اثر کرونا.
دیگه نیستیم.
پ.ن. عمو جان. بجنگ. هرچند می دونم خیلی زجر کشیدی ولی اگه فکر می کنی هنوزم ارزشش رو داره بجنگ.
اقاااا
در کمال ناباوری پیام دادند گفتند جشن امروز برگزار نشده و فردا می خواد برگزار بشه.
بدین وسیله از وبلاگ جادویی خودم کمال تشکر رو به جای می اورم که دخیل بستن بهش همیشه جوابه و در گند ترین شرایط هم باز تمام تلاشش رو می کنه حال منو به نحوی یه جوری خوب کنه! مااااچ اوری تینگ مااااااوچ ابدار. باورم نمی شه جشن رو نگه داشتند واسه فردا.
و قطعا که تا الان فهمیدید که چهارشنبه ها، کی مورنینگ می کنه و مورنینگاتوره؟ مگوریوم!
یعنی قراره ما خبر اعلام جشن و اون بحث های فلسفی عزیزانم جوانانم دخترانم پسرانم خسته نباشید بابت مبارزه با کرونا و این مخلفاتش رو از زبان مگوریوم بشنویم که بهتر از او گزینه ای پیدا نمی شه در این زمینه!
می خوام برم حموم الان.
+ من چی بپوشم؟ :))))))
+ اخرین باری که جشن یا گردهمایی این شکلی شرکت کردم یادم نیست! اینقدر دوره.
+ بله. کاملا به جا می دونم این حجم از تجمع رو و به نظرم خلاف پروتکل کرونا نیست. چون ما هر روز با همین جمعیت توی بخشیم بین بیماران کرونا. فرقی می کنه؟ موقعی که بحث نجات جون بیمار باشه مهم نیست چند نفری باشیم بالا سرشون باید جونمون رو دو دستی تقدیم کنیم، حالا اگه بحث جشن بین خودمون باشه به پروتکل کرونا بر می خوره؟ عمرا!
+ حس می کنم فقط منم که با این حجم خوشحالم برای این جشن. بقیه به کفششونم نیست... ولی من الان خوشحالم و اینه که مهمه.
+ و دارم حسرت می خورم روپوش چرا الان خونه نیست که ده دور اتوش کنم یحتمل چروک باشه و توی عکس ناجور بیفته.
من جشن و عکس و شادی می خواهم. یالا! :^ به مقادیر فراوان.
با رزیدنت های قشنگم و استاد های قشنگ ترم و البته ناچارا گروه یبس انترنی خودمون.
باورم نمی شه
دیروز گند ترین مزخرف ترین روز پزشکی بود که در کل عمرم تجربه کرده بودم.
همه ی تبریکاتم با تاخیر مواجه شد این قدر که دیروز روز گندی بود و شما می دونید من روی این مورد چه قدر حساسم. یعنی مدتی بود اینجوری روز گند به عمرم نداشتم.
از صبح داشتم دعوا می کردم تا عصر که دیگه حالم خراب شد، دوباره تنگی نفس گرفتم و داشتم راهی بیمارستان می شدم و گوشی م رو به زور ازم گرفتند بلکه ارامش پیدا کنم.
امروزم گفتند مراسم قدردانی از پزشکاست سالن مورنینگ گروه جمع بشیم، این هم گروهیام این قدر خر و گاو اند و به من استرس وارد کردند که یادم رفت. تنها اولین و اخرین روز مسخره ای که می شد در دوران تحصیلم به یه بهانه ی کوفتی ای در یک گرد هم ایی جدی و بزرگ با اساتیدم در یک جشنی شرکت کنم یادم رفت شرکت کنم!! حتی نمی دونم کی شرکت کرده که ازش بپرسم چی شد. من در این اشل بدبختم.
واقعا حالم تو قوطیه. خوش نیستم.
از همه شون متنفرم. حال من می شد اینجور نباشه. امیدوارم تجربه کنند عین همین حال و احوال رو. دنیا باید بچرخه.
بچه ها می خواهم نصیحتتون کنم، خصوصا اونایی که گاهی وقتی گذرشون به اینجا می افته و سنشون از من کمتره و بی تجربه تر،
روی این فضا درسته احساس نزدیکی و دوستی نابی با هم می کنید،
همه چی راحت تره،
حس درک شدن دارید و فلان،
ولی به همون نسبت باید خیلی مراقب خودتون باشید.
یه سری ادم هایی که مشکل روحی روانی دارند هم روی این فضا هستند و به راحتی پا به پای شما فعالیت می کنند و اتفاقا تشخیصش هم خیلی سخته چون فقط هرچی که خودشون می خواهند رو وارد وب می کنند. مخصوصا وقتی تو تینیجری امکانش هست یه سری حرفا تو رو به سمت خودش بکشونه و این مساویست با گند خوردن توی کل مسیر زندگی ات.
آدم های روی این فضا به اندازه ی ادم های فیزیکی دور و برتون امن نیستند. مطمئن باشید.
هر داده ای رو نخونید نپرستید وارد مغزتون نکنید.
بی خود و بی جهت از روی حس نزدیکی ای که دارید اعتماد نکنید نکنید نکنید!
شما لایق بهترین هایید و روی این فضا دوستای خوب و خفن پیدا کنید که به تعالی شخصیتتون کمک کنه. نه از این روانی ها که باهاتون بازی کنند و نفهمید چی شد که اونجوری شد. ارزش قائل باشید برای روح و روانتون!
پ.ن. از اون جایی شروع شد که داشتم وبلاگ می خوندم به صورت کاملا اتفاقی دو تا وبلاگ پیدا کردم که متعلق به کسانی بود که احتمالا خودشون هم نمی دونستند بیمارند و نیازمند درمان فوری. لرزیدم بر خود که خب مخاطب هاشون چی پس...؟ کرایتریای دی اس ام برای دو تا بیماری رو از داخل نوشته هاشون کشیدم بیرون. هاها. چه می کنه جوجو انترن. یکی شون به نظر پدوفیل هم هست. :((
دوستای بی شرفی دارم،
که مپرس!
باید وقتی ارام تر شدم شرح بی شرفی هاشون رو سطر به سطر بنویسم ثبت بشه تو تاریخ. بی شرفنامه. می خواهم هاپو بشم و پاچه نگذارم برای هیچ کدومشون. تا بفهمند دیگه هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهند.Draco dormiens nunquam titillandus!!!
پ.ن. و خدا تاسوعا عاشورا رو افرید تا من به کار مورد علاقه ام در دوران بپردازم: جواب دادن کامنت های نازنین وبلاگم. این دو روز تا جایی که توان داشته باشیم کامنت ها و محبت هاتون را پاسخگویی می کنیم، از اخر به اول، به بهانه ی بودن، به میمنت سلامتی، به شادانه ی وفا!
پ.ن. دوستای بی شرفم، دوستای بی شرفم، دوستای خیلی خیلی بی شرفم!
امروز مادرم از سر کار اومد،
بعد مدتی،
یهو برگشت بهم گفت:" فکر نمی کردم این قدر راحت خودتو بفروشی!!" یا یه چیزی تو مایه های :"چه قدر راحت خودتو می فروشی!"
منو می گی؟
در جا عرق سردی به چهره ام دوید که الان دقیقا کدوم یکی از گندایی که زدم احیانا عیان شده که واکنش بهش چیزی در قالب این جملات هست و به خود فروشی ربط داره.
دیگه هیچی به ذهنم نرسید،
خیلی یواش پرسیدم یعنی چی؟ و اینکه منظورش چی بود؟
و اماده ی انفجار نارنجک بودم،
که گفت- دارو! خیلی راحت خودتو به دارو می فروشی. این شکلی نبودی. چه قدر زود تسلیم می شی و مسکن می خوری...
و راستم می گه. من یه زمانی بچه بودم، زانوم یا سرم قدر هندونه قاچ می خورد بتادین که می ریختند جیک نمی زدم و دقیقا یادمه پشت سرم همه می گفتند این بچه مظلومه اصلا جیک نمی زنه هرچی هم بشه فکر نکنید درد نداره.
الان ولی، اصلا تحمل نمانده مرا. تا یک ذره دردی چیزی دارم مسکن می خورم. مورد علاقه ام هم ناپروکسنه و بعدش ژلوفن.
دیگه خیلی وقته دلیلی برای مقابله با درد نمی بینم. قبلا ها ونچا مارچی بودم برای خودم (ونچا مارچ پادشاه ومپایر های سرزمین اشباح که روزی چند ساعت با دشمنش افتاب می جنگید و لخت به جنگ افتاب می رفت چون افتاب دشمن خون اشام هاست)، قبلا ها هم برای من همین بود، تحمل درد حس قدرت نابی می داد. اون سال هایی که تازه وبلاگ رو راه انداخته بودم. الآن نه ولی... الآن فقط رهایی از درده که جوابه. دیگه اینقدر کشیدیم آستانه اومده پایین. و خیلی دعوام می کنند می گن مشکل معده می گیری... ولی منم درد رو نمی تونم تحمل کنم. از هر نوعی اش. دیگه دلیل مبارزه رو نمی فهمم.
معمولا هر وقت من از زندگی می برم و می رم به فاز اینکه اصلا زندگی کردنم به چه دردی می تونه بخوره،
بابام مثل سوپر من با یک جک جونوری چیزی از درب خونه می اد داخل صدا می زنه :"کیلگ!"
دقیقا همین شد که ژ رو داریم الآن. و مینا رو.
پارسال طرفای فروردین اردیبهشت وقتی همه چیز قرنطینه بود و منم با کل دنیا قهر بودم و زندگی تقریبا نباتی داشتم، یک جوجه یاکریم اومد به خونه که از لونه اش بیرون افتاده بود. در اوج بی حوصلگی و دورانی که حتی نمی توانستم از تخت برم بیرون، فقط به خاطر این جوجه بیدار می شدم که غذا رسانی اش کنم. چون جوجه یاکریما، دون برچین نیستند، هیکل خیلیییی بزرگی دارند ولی خیلی دیر دون برچین می شن.
فکر کنم بابام احتمالا دوباره جدیدا روح زندگی رو در وجود من کم دیده.
چون بعد عمل قلبم برداشت یک جوجه یاکریم اورد بالا سرم، گفت اینو داشته گربه می گرفته رو ماشین بود. و می دونه وقتی اینجوری می گه من دست رد به سینه اش نمی زنم.
و زندگی این روز هام، علاوه بر درد و بی حالی، به یاکریم بازی می گذره. با صداش صبح ها بیدار می شم، و خیلی با هم حرف می زنیم و به ریش دنیای سگ مصب می خندیم.
هنوز حتی هفت روز از این کره ی خاکی رو ندیده!
حیوانات واقعا مرا دیوانه می کنند. اصلا نمی فهمم وقتایی که کنارشون هستم چه جور می گذره. چینگش رو باز می کنم، دونه دونه بهش گندم تعارف می کنم.
یاکریما خیلی باحالند. خنگند، مهربون اند، زخمه ی روی سینه دارند، و صد هزار بار جوجه باز می کنند و بهت صد هزار دلیل می دهند که بازم بتونی بلند بشی از جات.
من یاکریم ها را دوست دارم.
پ.ن. الانم صداش تو پس زمینه هست.
پ.ن. بیایید براش اسم بگذاریم.
افغانستان ترند شده.
پست غوغا تابان داره از وبلاگم هزارتا هزارتا بازدید می خوره.
بابام می گه یونس، نگهبان افغان، شبا گریه می کنه.
افغان زیاد می شناسم. بیشترشون دوست های بابام بودند که دوستای منم شدند. و همیشه از نوجوونی اون حسرته ته گلوم بوده و قلبم چنگ می خورده براشون. واقعا بی شیله پیله تر از ایرانی ها هستند. نمی دونم درد غربته آدم رو این شکلی می کنه یا ته مایه ی وجودی شون با عموزاده های غربی خوش خط و خالشون فرق می کنه واقعا.
بارها شنیدم مادرم اینو به سر پدرم کوبیده که "فقط بلدی با افغانی ها و کسایی که هشتشون گرو نهشونه و سرشون به تنشون نمی ارزه دوستی کنی." مادرم دوستی با افاغنه و دم خور شدن باهاشون رو یکجور کسر شان می دونه هر چند دیدم که با مریضای افغان خیلی بیشتر راه می آد ویزیتاشون رو پس می ده یا همیشه برای یونس سالاد الویه ی اضافه تر درست می کنه و براش می بریم چون یونس خیلی سالاد الویه دوست داره و کسی نیست براش سالاد الویه درست کنه. خب من و بابام اینجور نیستیم زیاد. ما این حرفا برامون مهم نیست... من حتی قلبم به درد می آد وقتی می خوام به یکی شون بسپرم کاری رو انجام بده که در قبالش حقوق بدیم بهشون. خیلی وقتا بابام بهم می گه ماشین ها رو بیار یونس بشوره، و من این قدر اذیت می شم که هیچ وقت ماشین ها رو نمی برم اون چندباری هم که بردم، خودم وایسادم کنارش به ماشین شستن. اصلا نمی تونم. اگر ایرانی بود باهاش مشکلی نداشتم، ولی مظلومیت و غربت افغان ها در ایران این قدر اذیتم کرده که اصلا توان دیدن اذیت شدنشون یا اینکه بهشان امر و نهی کنم رو ندارم.
حالا افغانستان که می گن این روزا، خیلی اسما می آد به ذهنم. یونس... رشید... شاپرک... عزیز... رحمت... بیت الله... این اسمای نازنین... اون لهجه ی ناب. این فرهنگ به هم امیخته که قریب به نود درصدمون ازش فراری هستیم و فکر می کنیم از ما پایین تره و نشانه ی لو کلاسی می دونیمش.
یکبار که می خواستیم خط و مشی مجله رو مشخص کنیم، گفتم من اومدم اینجا روی چند تا موضوع کار کنم. هر کدوم رو نگذارید منم نیستم دورم رو خط بکشید،
حقوق افغان.
بهم گفتن، ایران بدبخت خودمون رو ول کردی چسبیدی به افغانی ها؟
بله دقیقا اینجاشو دیده بودم که چسبیده بودم به افغان.
الهی که من بمیرم براتون، اخه چرا شما این قدر مظلوم اید؟ من چی کار می تونستم بکنم که نکردم. چرا همه الان یادشون افتاد شما وجود دارید. شما خیلی وقت بود زجر می کشیدید. و خواهید کشید. خیلی طولانی تر از عمری که این جو نوپای حمایتی تازه راه افتاده خواهد داشت.
پ.ن. بارها از الگوی زندگی یونس برای خودم طرح زدم. خیلی رهاست. خیلی. اینجا کار می کنه و همه پولش هم می فرسته برای خانواده اش. تنهاست. خیلی تنها. اون اشل از تنهایی که حتی در مخیله لمسش نمی شه کرد. و مظلومه. خیلی مظلوم... و ساده است... خیلی. ساده. فکر کردم اینجور زندگی کنم.
حالا که من اجبارا خانه نشین گشته ام یکم فرهنگ سازی کنم،
می دونید، باید برای اینایی که میرن گوشه ی تکیه و حسینیه به سینه زنی، تور رایگان دور بیمارستان به مقصد بخش های کووید نوزده برگزار کنیم. ای سی یو هم uall.
نمی دونم نمی فهمن؟ نفهمن؟ کورند شل مغزند چیند؟
این دقیقا همون نقطه ایه که دیدگاه اخلاق پزشکی ایرانیزه دست و پای ما رو می بنده، چند روز دیگه، هر کدوم از اینا وقتی اومدند بیمارستان با حال خراب رو به موت، سیاست سلامت کشور به ما حکم می کنه بهشون پناه بدیم،
ولی اونجا دقیقا از نظر بنده جایی هست که طرفو می گیری زارت لگد می زنی در کونش می گی فقط برو هر گوری که دلت می خواد خارج از میدان دید من سرت رو بگذار و بمیر. من هر روزی که خودم تصمیم گیرنده باشم، امکان نداره رحم کنم بر همچین نفهم هایی. چون ساده ترین قوانین انتخاب طبیعی غربالشون کرده. خدمت به بشریته حذف چنین ژن های معیوبی از سطح جامعه.
واقعا قلبم درد می گیره وقتی این تصاویر عزاداری های تلویزیون ملی رو می بینم. توفیق اجباری ایه که در پروسه ی ریکاوری نصیب بنده شده. اونا اونجان، اینور تشنجش رو من می کنم. همه ریختن توی نهایت پنجاه متر، توی دست و پای هم نفری یک ماسک دارند و سینه و زنجیر می زنند. نازنین خودت ظهور کن!
عزیزانم امام حسین خیلی وقته مرده، ولی شما خوشبختانه یا بدبختانه هنوز زنده هستید، ازین واضح تر نمی دونم چی بگم!
یه سریا واقعا داخل جمجمه شون با کاه پر شده و تمام. مسئولین که خیلی وقته پر شده بود، ولی از مردممون هم باید درصد لازم و کافی ای مغز کاهی باشند که اینجور سنگ رو سنگ بند شده. حکومت کاه بر کاه.