بابام اومد. حااش خوبه... یعنی اون قدری که انتظار داشتم داغون نیست اصلا. نشسته به تلگرام بازی. و به نظر خوبه همه چی فعلا.چون داریم بحث سیاسی درباره ی افغان ها و زندان اوین و طالبان و خامنه ای اینا می کنیم.
همینم دل منو گرم می کنه. همین که فعلا غم کشیدنش رو نبینم.
چند وقت پیش سوار اژانس بودم. با راننده اش رفیق شدیم، می گفت این تیشرت من رو از کانادا یا امریکا اوردند. هی همه بهم می گن چرا باهاش پشت ماشین می شینی مسافر کشی می کنی این حیفه.
محکم گفتم مطمئن باش حیف نیست. هرچی دوست داری بپوش. معلوم نیست خود ما تا کی باشیم تو این شرایط.
گفت اره حق داری... هیچی حیف نیست، حیف فقط مادرم بود که رفت.
و این تک جمله اش واسه چند ثانیه من رو تاکسی درمی کرد! چه قدر قشنگ گفت. هیچی حیف نیست. حیف فقط عزیزانی هستند که از دست می دهیم. فقط مرگه که حیفه و درمون نداره.
خلاصه که روی باندیم. عزرائیل لطفا داست رو بگیر اونور سرش فامیل ما رو نگیره. به وجدانت قسم الان وقت درو کردن نیست!
پ.ن. می خوام فردا صبح تخم مرغ نیمرو بخورم. نمی دونم چرا خیلی وقته نیمرو نخوردم دلم ناگهان تنگ شد.