و پناه می برم بر گایدلاین از شر غم ها و حال خراب...
نمی دونم برای بار چندمه که این کار رو تو زندگی ام می کنم. هیچ وقت هم موفق نشدم کامل پیاده اش کنم. ولی می خواهم توی بیست روز باقی مونده در شهریور خودم رو در درس غرق کنم. چون واقعا بی سواد هستم. من واقعا در درس خواندن خیلی بازیگوشم و همینه که حالم رو از خودم به هم می زنه. مامانم می گه تو اصلا درس خون نیستی. راستم می گه. من واقعا نمی خونم. هرچی بلدم از شنیده هامه. هیچ وقت با کتاب و جزوه خلوت نکردم چون وقت و حوصله نداشتم. همه ی بچه ها کلی چیز بلدند هر مطلب رو برای بار دهم هست می خونند و کلی اندوخته دارند، بعد من خیلی مباحث ساده رو تا حالا تو عمرم نخوندم! یه آنمی چیه؟ من تا حالا نخواندمش. نمی دونم درگیر چی بودم... واقعا گاهی نمی فهمم عمرم رو به چی گذراندم به کار های مفت. به افسردگی. به استرس. یادمه فیزیوپاتو که بودم واقعا حالم تعریفی نداشت، اصلا نفهمیدم اون یک سال چه جور گذشت... سال ۹۷. همه ی درس ها رو با سیزده چهارده گذراندم. اصلا نمی تونستم بخوانم. بعدش یکمی بهتر شد. ولی هنوزم که هنوزه خیلی نسبت به یک آدم نرمال کم دارم.
می خواهم به خودم فشار بیارم و سکه رو برگردونم. این بی سوادیه باعث ناامیدی خودم هم شده. اینکه هیچ وقت هیچی نخوندم و شانسی با رمز یا پیغمبر پاس شده و جلو رفته همه چیز. این همیشه نرسیدنه کلافه ام کرده. این کلافه ام کرده که همه خیلی روی من حساب می کنند ولی من به اندازه ی بز هم بارم نیست. به انضمام اینکه حوصله ی هیشکی و هیچی رو ندارم و یک سکوت کامل مطلق می خوام. یه مدت سکوت و من و کتابام. دوست دارم باقی چیزا میوت باشه. هر قضیه ای به غیر از کتابام. دوستام... بیمارستان... دانشکده.. پروژه ها.. همه چی. ببینم بالاخره برای بار اول تو عمرم اون جور که می تونم می شه مطالعه داشته باشم و فضای ذهنم عوض بشه. نمی خواهم یک مدت اظهار نظر کسی رو بشنوم. دوست دارم ذهنم خالی باشه. خالی خالی.
این مدت ها آخرین روز هایی هست که ملکه رو می بینم. و این خیلی تلخه چون اصلا منو نمی شناسه حتی! من فقط از دور نگاهش می کنم تو بخش... حرف زدنش رو. توضیح دادنش رو. از شدت عشق تو فضام و نمی فهمم چی می شه زیاد! نمی تونم زیر ماسک لبخند نزنم وقتی می بینمش. به ملکه ای که عاشقشم زیرزیرکی نگاه می کنم. به خدای چهل ساله ام که حتی منو به یاد نمی اره. و به این فکر می کنم به زودی دیگه تا اخر عمرم نخواهم دیدش. و بی خیالی طی می کنم... می گم گور بابای زمان. همین یک دو صباح نگاهش می کنم و برای باقی عمرم در ذهنم ثبتش می کنم. چه قدر تلخه... سخته اینجوری عاشق یکی باشی و بدونی اخرین لحظاتیه که می تونی کنارش باشی. نمی دونم چی می شه که مهر یه استاد اینجور عجیب غریب به دل من می افته طوری که کسی درک نمی کنه و بیم جدایی ازشون دیوانه ام می کنه. نمی دونم مدار بندی مغزم چه جوریه. همه ی دانشجو ها از این ملکه بدشون می آد ولی من از شدت ذوق نمی دونم باید چی کار کنم. کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه...؟ کاش منو می شناخت. ما همه از این استاد طوری می ترسیم که حتی جرئت نمی کنیم بریم پیشش. و من فقط از دور نگاهش می کنم. وقتی تو استیشنه... از دور نگاهش می کنم. اخ.
راستش به هیشکی نگفتم، ولی ملکه دقیقا اون کسیه که حرفاش فضای ذهنی همیشه افسرده ی منو توجیه می کنه و همینه که عاشقم کرده. اون رکی... اون دید صفر و یکی اش به زندگی... اون صحبت هاش درباره ی مرگ. اون صراحت و لختی... ملکه ای که من عاشقشم تنها کسیه که راحت در دبه ترشی ها رو باز می کنه و می شینیم با هم نگاه کنیم حالا چه سمی میشه.
+ و غریبانه بابام بود. که از مراسم خاک سپاری برادرش برگشت ولی بازم با خودش سوغاتی اورد برامون.