دلم ارامش شب های چهارسالگی رو می خواد. همین.
فکر کنم دیگه از نیو انترن بودن دراومدم، برای اولین بار دیگه حال ندارم فردا برم کشیک. دلم نمی خواد به غیر از سه عضو اصلی خانواده ام با هیچ کسی حرف بزنم. کاش ما توی پاویون اتاق تک نفره داشتیم. یک جایی که من بتونم با خیال راحت یک روز تمام از زبانم استفاده ای نکنم و تنها چیزی که سمع می کنم ریتم یکنواخت فن کوئل پاویون باشه و موتور یخچال. دوست دارم یه فردا رو نامرئی باشم برای همه. حال هیشکی رو ندارم. هیشکی. تنهایی محض می خوام. تنهایی خالص.
یه روپوش اتو نخورده مونده رو دستم. کاش می شد لخت برم مریض ها رو ویزیت کنم. دوست ندارم فردا روپوش بپوشم. یه کیف نبسته ی شلخته. بابام هم رفت به سمت عمو که اگر مرد برای بار آخر بتونه ببیندش. امشب جاش خالیه تو پذیرایی.
موقعی که داشت می رفت، پیرهن طالبی رنگش رو پوشید و پسندیدم که پیشواز نمی ره با پیرهن مشکی. من بهش باقلوا هام رو دادم چون می دونستم باقلوا دوست داره و همون لحظه همه شون رو بلعید و پسندیدم که حال شیرینی خوردن داره چون خودم اصلا حال خورد و خوراک ندارم. و بسته ی ذخیره ی ماسک ان ۹۹ ام رو هم بهش دادم که با جون و دل از بیمارستان فراهم کرده بودم برای روز مبادایی که امروز باشه تا یک وقت کرونا نگیره.
مدتیه نمی دونم چی کار دارم می کنم. فکر کنم دارم گند می زنم و بعدا خواهم فهمید. به وضوح دارم گند می زنم.