ولی ارامش و منش مادرم در القای احساسات خوب و وایب مثبت پراکندن به خودم را خیلی می ستایم.
دیشب نصفه شبی داشتم یه مقاله می خواندم،
گفته بود یکی از تظاهرات زودرس که در بیماری الزایمر شاهدش هستیم خواب بیش از حده،
چون اون هسته ای از مغز که مسئول خواب و بیداریه،
بیشتر از همه ی بخش ها به تخریب حساسه،
و وقتی سلول های مغزی در روند الزایمر شروع می کنند به از بین رفتن، این بخش زود تر از همه این تغییر را نمایان می کنه،
برای همین ادمیزادی که تو پروسه های اولیه ی الزایمر قرار داره، به شدت خواب الود میشه و نسبت به یک ادم نرمال بیش از حد می خوابه.
منو می گی؟ دوازده ساعته این مقاله رو مثل یک چاقو فرو کردم تو قلبم و به کسی نگفتم و ول ول می چرخم در حالی که چیکه چیکه خون داره فوران می زنه رو پیرهنم و با دستم چاقو رو نگه داشتم انگاری زخمش هیچی نیست (!)،
و دیشب هم کلی خواب چرت اندر چرت ساختم با خودم حول این موضوع،
الان بالاخره طی صحبتی یک دقیقه ای که فرصتش بالاخره دست داد با مادرمان صحبت کنیم،
داشتم ابراز هراس
وحشت
بدبختی
ترس
نا امنی می کردم خدمتشون،
هول محور این موضوع که
من می دونم مای تایم دیگه واقعا هز کام!
شتر خوابیده،
من واقعا الزایمر گرفتم،
دارم بدبخ می شم،
من خنگ شدم،
بیا ببین که زرنگ ترین ادم زود تر از همه داره پیر میشه و مغزش تلاشی پیدا می کنه،
به نظرت چه خاکی بر سر بریزم حالا؟
من کودن و نفهم و ابله شدم،
حافظه ام کمتر یه فلاپی دیسک شده،
حتی از ایزوفاگوس هم خنگ تر شدم (اینو تو دلم گفتم چون می زنند منو وقتی این عقاید بنده را می بینند)
کلا فراموش زده شدم،
مطمینم دیگه الزایمر جوانانه!،
دیگه هیچ کوفتی یادم نیست،
پسوردامم یادم نمی مونه،
فردا پس فردا قیافه ی تو رو هم یادم می ره،
پس برای همینه کل روز خوابم،
و غیره
و غیره.
درجا بهم ارامش داد که "هیچ مرگیت نکرده بگیر بخواب مقاله هم نخون!"
و تق. اتمام تماس.
پ.ن. یعنی از بچگی من اینجور بزرگ شدم، که اگه داشتم می مردم هم خیالم صد هزار درصد راحت باشه مادرم عمرا باورش نمی شه در حال مرگم و نیم دقیقه هم به جیک زدنم گوش نخواهد داد و صرفا تکرار می کنه :" باشه فقط هر کار می کنی یکم اروم تر بمیر کیلگ من خیلی درگیرم."
اقا من واقعا نمی خوام الزایمر بگیرم. تمایلی ندارم. هایپوکندریا باشه! هایپوکنریا باشه این حس! خدایاااا این احساس فقط یه هایپوکندریای احمقانه باشه. من دق می کنم اگه الزایمر بگیرم. نهایتا اگه هم می خواهی حافظه مو بگیری درجا همه شو با هم بگیر که هیچ وقت نفهمم همه چیز یادم رفته و زندگی ای داشتم با خاطراتی ارزشمند. یهو همه اش با هم صاف بشه. نه ذره ذره که زجر بکشم و بفهمم داره این اتفاق می افته.
پ.ن. می دونستید همه ی ما به طور میانگین ۱۰۰،۰۰۰ عدد مو داریم روی کله مبارک مون؟ اینم دیشب فهمیدم. عدد زیادیه ها! صد هزار تا از یک چیز. روی همین یه وجب کله مون. عجب. خودم باورم نمی شه. خیلی گنده است. خود هزار برای من یه عدد بزرگه. صد هزار؟ هووووف.