بگم از استرس اینده دارم خفه می شم این وقت شب، دروغ نگفتم! پوف.
سه ساعته دارم به خودم می پیچم و فکر می کنم و خوابم نمی بره.
خیلی استرس اینده رو دارم. داره می کُشتم.
خیلی بده... خیلی گنده... خیلی مزخرفه...
لبه ی تیغ بودن. این که این حس رو داشته باشی با هر تصمیمت و هر عملت قراره یک اینده ی متفاوت رقم بخوره.
متاسفانه تو این شهریور باید چند تا از این تصمیم های راه جداکننده بگیرم و همگی شده آیینه ی دق.
راه هایی رو می بینم که خانواده ام بهش ابدا اعتقادی ندارند یا مرسوم نیست بین باقی هم رشته ای هام و تماما هم خودم تصمیم گیرنده ام.
امکانش هست گند بالا بیارم تو هرچی هست و نیست و شیرین سه چهار سال از جوونی م رو از دست بدم. امکانش هم هست یکی بشم که به علت انتخاب راه متفاوت، خیلی شاخ می شه در اینده و یهو از هم نسل هاش جلو می افته.
یک درد خیلی شدید مسخره و زیاد دو ساعته هم داخل ارنج سمت چپم دارم که بی خوابی را تشدید می کنه و سندروم دانشجوی پزشکی شدیدا بهم می گه dvt دسته!
جالبه که زندگی م داره دوباره تکرار میشه.
دوم دبیرستان هم اینجور بودم. وقتی دو سال مونده بود تموم کنم، شبا از استرس اینکه ته دبیرستان چی قراره بشه، خوابم نمی برد. می نشستم دق می خوردم با اگه های مختلف! اگه پیش دانشگاهی برم تجربی؟ اگه قبول نشم المپیاد؟ اگه مرگ...؟
پ.ن. عکس پیدا کردم واسه پستم، هلو!
و دستم خوب نشده هنوز. این ایده ی dvt دست رو این قدر خانواده مسخره می کنند که نگو. ولی من کاملا حسش می کنم. یه لخته ی بد قواره وسط سیاهرگ حفره ی کوپیتال. حالا من که گفتم پسفردا از کالبد شکافی می فهمند می گند روحش شاد خودش زودتر فهمیده بود ها. :))))
منم از استرس بیدارم
مرسی اون زمان که اینو خواندم حس بسیااااار خوبی داشت!
استرس هات اثر بخش.