من روی زمین می خوابم فکر کنم دو سال شده باشه.
والا دیدم حوصله ی تخت رو ندارم و از دوسال پیش بعد از بیماری وحشتناکی که گرفتم و هیچ وقت نفهمیدم چی بود (انفولانزا بود عایا؟) پذیرایی را به اتفاق بابام اشغال می کنیم. فهمیدم اونم مثل من روی زمین خوابیدن رو دوست داره. اولش خیلی جنگ داشتیم خصوصا با مادر خانواده که همواره عصبانیه چرا نقل مکان کردی به پذیرایی، خانه ی من رو به هم ریختی و فلان، ولی واقعیت اینه من عشقی که به پذیرایی دارم رو ابدا به اتاق خواب ندارم و بعد از یک دعوای خیلی شدید بابام وساطت کرد که مادرم کاری به کار من نداشته باشه و ولم کنه تا توی پذیرایی باشم. گفت خانوم چرا این بچه را اینقدر اذیت می کنی حالا مگر چی میشه بگذار هرجا دلش می خواهد باشه مگر چند وقت دیگه پیش ماست! وگرنه که قبلش وضع دیدنی ای داشتیم، از مادر خانواده یک رییییز غر و لند و نیش و کنایه و از من هم بی خیالی طی کردن و ادامه دادن به رفتارم! و لیترالی جنگ هفتاد و دو ملت.
فهمیدم روحم در اتاق خواب و به خصوص روی تخت دچار شکنج می شه واقعا، حتی با وجودی که تخت بزرگ تر از حد معمول هم دارم. ولی اینجا که هستم، روی زمین، خیلی کابوس هام کمتر شده، خیلی خوابیدنم راحت تر شده، ارامش دارم. می توانم دور تا دور محل خوابیدنم رو کتاب بچینم!
و بابام هم هست شبا کلی به هم کلیپ نشون می دیم و خوش می گذره! اتاقم دیگه منو یاد شب های جالبی نمی نداخت. شب های سخت و مسخره ای رو روی اون تخت سپری کردم و هر وقت رویش دراز می کشم هزار تا خاطره ی نه چندان جالب از نوجوانی ام و اوایل جوانی ام هجوم می ارند. زمانی در زندگیم داشتم که این خاطرات، حالم رو اونقدری خراب می کردند که هر شب از خواب می پریدم و خیلی وقت ها گریه ام می گرفت در تاریکی. اون گریه ها خیلی خرابم کرد. خیلی نابودم کرد. خصوصا که هیچ کس ازشون خبر نداشت و تقریبا تبدیل به روتین شده بود. شاید به خاطر همین بود که توضیح دادن این قضیه به مادرم این قدر سخت بود برام. چی بهش می گفتم، من اگر برگردم به خوابیدن روی اون تخت گریه ام می گیره هر شب و قاطی می کنم کابوس می بینم؟ مطمین بودم باور نمی کنه. حتی یادمه یکم هم امتحانش کردم که توضیح بدم، ولی یادمه بهم گفت باز مظلوم نمایی دراوردنت رو شروع کردی و الکی چرت و پرت نگو.
ولی اخ که خوابیدن تو پذیرایی منو یاد شب های دور خوب مهمونی های بچگی می اندازه که با دایی ها و خاله ها کنار مادربزرگ پدربزرگ توی خانه شون که چندان فضایی هم نداشت می خوابیدیم. چه دورانی بود. مادربزرگم همیشه یک جا کنار خودش برای من رزرو می کرد و واقعا ارامشی که اونجا داشتم رو هیچ جا نداشتم. می دونید گفته بودم اخه من کلا هم پیش مادربزرگم بزرگ شدم و خیلی بهم حس امنیت می داد اون خوابیدن های دست جمعی چون ریشه در دوران نوزادی ام داره. شب ها از اتاق طبقه بالا لاحاف رخت خواب می اوردیم. من مسئول بودم تا حد خوبی! متکا ها و پتو ها با من بود و اگر زورم می رسید تشک ها و لاحاف سنگین هم بهم می دادند.
بگذریم، اینکه هر شب عینکم رو در می ارم و می گذارم روی کتابم کنار بالشت ها روی زمین، و هر روز صبح به عنوان اولین حرکت مجبورم دوباره دستم رو دراز کنم برای عینک روی کتاب، منو هرباااار یاد صحنه ی صبح تولد هفده سالگی هری پاتر می ندازه و اینکه چرا هنوزم که هنوزه باید این همه دستم رو دراز کنم تا عینک بیاد به چشمم و نمی شه جادو کنم! یعنی زندگی خودم رو هم شکل فیلم می بینم کاملا. اون صحنه هایی که دید هری افتضاح بود و عینک که می زد درست می شد کور کور بازی اش.