Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نه گفتنی قاطع، مایه ی فخر و مباهات

ببینید کی در مقابل پیشنهاد غیرمنطقی دوستش، دست رد زده به سینه ی طرف و خیلی قوی و محکم ایستاده و گفته :"نه! شرمنده. نمی تونم."

افتخار کنید بهم. چون خودم در این لحظه با وجود حجم عذاب وجدانی که هجوم اورده سمتم، دارم به خودم افتخار می کنم.

اصلا برایم موردی نبود خیلی راحت برایش تایپ کردم که  برایم مقدور نیست عزیز.

منم دیگه اون موجود رودربایستی دار ان سال پیش نیستم که برایم مهم بود احدی از من دلگیر نباشه. خیلی گذشته از اون زمان.


والا کی واسه ما از این کارا می کنه که ما بکنیم، (بهم پیام داده من اومدم شمال، اگه میشه تو یه روزبه جایم برو بیمارستان ( بیمارستان خودم هم نه، یه بیمارستان پرت کشنده ی هزارفرسنگ دورتر) تو کاراموزی ام شرکت کن، حضور غیاب بزن!)


ما که رفیق فابریکای ده ساله مون به راحتی خنجر می زنند (با دوتاشون امسال کات کات تا روز قیامت کردم و محترمانه پرتشون کردم بیرون از زندگی ام. با رفیقای بالای هفت سالم که عوضی بودن و دیگه حالشونو نداشتم. با توجه به حجم وفاداری، تمایل به عدم تغییر و مقدس شمردن گذشته ها در من که احتمالا طی مطالعه ی وبلاگ راحت دستتون امده، می تونی بفهمی به کجام رسوندن این آدما که اینجور کردم باهاشون! )

حالا این دوست جدید که معلوم نیست الان یهو از کجا یاد ما افتاده.


ببخشید ولی من واقعا دیگه اچار فرانسه ی کیوت تون نیستم. 

فکر کنم اینقدر من کیوت بازی دراوردم و دست پایین برخورد کردم با همه که روشون می شه چنین خواسته های غیرمنطقی ای داشته باشند!


بابام بهم یاد داد خودم باشم و نه یه موجود رو دربایستی دار. دقیقا وقتی که به نظرش خواسته ی ضمانت وام هنگفت رفیقش غیرمنطقی بود و گفت :"اگه اون رفیقمه باید این حق رو به من بده که منم تصمیم خودم رو بگیرم."


یه زمان قدیم به نظرم خیلی تو سری خور و احمق بودم، از راحتی خودم بدجور می زدم و دنیا رو به کام خودم زهر می کردم که آب تو دل رفیقم تکون نخوره، 

همچین ادمی بودم. واقعا کارایی کردم در یه برهه ی زمانی واسه رفیقام، الان از همه اش از بیخ پشیمونم! نچ ارزشش رو نداشتند.

 فهمیدم حتی یدونه شون (لیترالی وجود یکدونه شون) ارزش اون قهرمان بازیا و سوپر من بازی های منو نداشت.  به خاطرشون تو روی پدر مادرم می ایستادم زمانی حتی!

من زمانی این قدر از نظر حسی وابسته ی دوست و رفیق بودم و البته هنوزم هستم که واقعا هرکاری می کردم واسه رفقام بدون اینکه فکر کنم چرا! بدون اینکه یدونه چرا بگذارم. رفاقتم واقعا سگی بود. همون قدر نفهمانه و کیوت. :)))

 یعنی پیمانی که سر رفاقتم می بستم واقعا خالصانه بود، اون قدری از ته وجودم بود که اصلا به مرحله ی پرسش شون نمی رسیدم، وقتی یه نفر را می اوردم تو دایره ی رفقام، دیگه کور و کر می شدم. تو داخل دایره ای بودی؟ حله پس من وجودمو فدا می کردم و پای همه ی خواسته های غیرمنطقی ات حاضر بودم گردنم بزنن. 


ولی الان که بزرگ تر شدم دیگه فهمیدم رفاقت همه اش کشکه، آقا بشین بساب! 


اون رفاقت های توی داستان و مثل "سرت بره رفیقت نره" دقیقا مال خود داستان و فانتزیه و نه جای دیگه. و اگه هم وجود داشته باشه رو کره ی زمین، حداقل توی تایپ شخصیت همیشه خودخواه و خود مرکز پندار ایرانی ها نمی گنجه عمرا!

ایرانی ها فداکاری بلد نیستن، صداقت رو حتی نمی توانند هجی کنند، و دیتکتور من مقادیرخارج از حد مجازی از ریا و ناخالصی رو داخل وجود تک تکشون سنس می کنه. 


خلاصه اره رفیق فداکاری بودم، دیگه نیستم. 

زندگی به طرز  خوب و سختی یادم داد، برای رسیدن به موفقیت خودخواه باشم، یادم داد که راه موفقیت از خودخواهی می گذره.

فداکارا، نه تو ذهن می مونن، نه زنده.

بزرگ می شیم، یادمون می ره،

و یاد می گیریم.


پ.ن. من باب این اتفاق اینو بگم، سال پیش که اونجوری و تو اون فاز مزخرف بودم، هیشکی نبود. به واقع هیشکی نبود، همه شون حال خرابم  رو دیدن و گفتند "اخی الهی گناه داری." و بی صدا از کنارم رد شدند و  رفتند. به سان لقد زدنی به سگی جذامی‌!

بخش جدیدم شروع شده بود، و با حال برزخی می رفتم... دانشگا ابدا مرخصی نمی داد...  هپروت بودم.. گیر افتاده بودم... خانواده ام که طبق معمول پشتم نبودن و می گفتند تو حساسی... معنای زندگی برام پوچ شده بود.. هزار تا فکر افتضاح و وحشتناک داشتم..  افسردگی بود... منگی بود...  شبا کارم شده بود دیازپام خوردن و بالاخره بعد سومی خواب رفتن... یه هفته تو خفا اینقدر گریه می کردم که جونم در حال در رفتن بود.  و بازم هیشکی نبود. یکی از دوستام نکرد بره به جام حضور غیاب بزنه اقلا اون مدت بتونم تو حال خودم باشم و دوره اش طی بشه .. البته منم تقاضایی نکردم هیچ وقت.

دیگه صمیمی ترین رفیقم گفت :"اگه تو نیایی یک ماه من تنها می شم."

که باز هم ازین جمله اش خودخواهی چکه می کرد... من داشتم می مردم و اون فکر تنهایی خودش بود!

تهش دم استادم گرم، وقتی ازم علت رو جویا شد و براش که تعریف می کردم، ته خالی شده ی چشمامو که دید، به نزدیک ترین حالتی که رابطه ی استاد شاگردی مون اجازه می داد تحویلم گرفت و گفت بیا این دو هفته من هستم، مرخصی نمی دم چون عقب می افتی حیفه، تو پیش خودم باش، عمل ها رو یادت می دهم می بینی و فکرت هم کمتر مشغول می شه. بازم دم استادم گرم. 

خواستم بگم اون وضع پارسال من بود و ترومای وحشتناکی که خورده بودم، و اون رفتار رو دیدم. اصلا باورت بشه هیشکی نفهمید پارسال چی به من گذشت. خودم خودمو خوب کردم. و این درسیه که گرفتم. تهش خودتی. و خودت. و خودت...

حالا این یارو که صرفا تنبل و گشاده مورد حاد تری نداره!