- با عشق.
خیلی به خودتون مفتخر باشید. یه عکس شاهکار گرفتم، و بین اینکه اینو بذارم تو اینستاگرامم یا اینجا، مونده بودم. بعد ته دلم دیدم شما ها رو بیشتر از اونوریا دوست دارم و بهتره شما ببینیدش تا اونا. حتی با وجودی که دیگه هیچ وقت هیچ جا نمی شه از این عکس استفاده کنم و می سوزونمش یه جورایی با این کار. ولی بازم.
عشقی باش.
از عکس گرفتن از دیوار های اسپری نویسی شده ی تهران خوشم می آد.
از نوشتن ش هم حتی. حالا می گن بی فرهنگانه س دیگه. ولی من وقتی وسط اون همه شلوغی و بی احساسی و عبوسی، این جمله ی علیزو دیدم، واقعا شاداب شدم، هر چه قدرم که بگن چهره ی شهر زشت شده.
قشنگه، نه؟
روی تخت دراز کشیدم،
و دست هایم را تا منتهای وجودم از هم کش آوردم،
و به خودم دلداری دادم:
"بیا بخوابیم و فرض کنیم امروز اصلا وجود نداشت!"
صبح که بیدار شدم،
برف کریسمس باریده بود.
"دیروز اصلا وجود نداشت."
ایزوفاگوس داشت از بابام می پرسید: "بابا، اسم رهبرمون چیه؟"
بابام گفت : "سید علی."
بعد من به حالت وات د فلان از این سر خونه صداشون زدم که :" جدی گفتی؟ جون من اسم رهبر، علی بود این همه مدت؟ پس چرا من یه چیز دیگه فکر می کردم؟"
و بعد از دست کشیدن به چانه و ضمائم اعتراف کردم که: "من تا همین لحظه فکر می کردم اسمش اصغره!"
پاشیدند.
نپاشیدم.
بعد دلقک ها گیرم انداختند، ازم پرسیدند، کیلگ... اسم امام خمینی چی هست؟ جون ما بگو چی هست اسمش.
گفتم: "بدیهیه دیگه، اکبر!" :دی
بهتون که گفتم، دینیم و همه ی این چیزام خیلی خوب هست. هفتاد و هشت زدم تو کنکور نا سلامتی. تاریخ زنده ی این دولتم من!
ایزوفاگوس جدول تناوبی گرفته بود دستش،
داشتم یادش می دادم و کف می کرد از اینکه چه جوری حفظم.
دلم تنگ شد واسه شعر ها. خوش می گذشت خوندنشون.
گفتم براتون بنویسم:
هلینا کرباسی فر،
بگو مجید کچله سربازی رفته،
اسکاتی ول کن کرّه ی منو فرار کنی سوزوندمت،
بگو الو جواد اینجا تیمارستانه،
کسی گریه نمی کنه سر بی پولی،
ننه پرید آسمون سیبو بیگیره،
استاد سکته کرد ترکید پوکید،
فکلی برو ایران استاتین،
هی نق نق نکن، عر عر نکن، کر کر نکن، زر زر نکن، رو نالدو!
از همه ی اینا، ما بیشتر از همه با جواد تیمارستانه مسخره بازی در می آوردیم.
فکلی برو ایران هم قدیمی ترینشه که مال هالوژن هاست و یک سال از الآن ایزوفاگوس کوچیک تر بودم که محشر ترین معلم شیمی عمرم یادمون دادش.
من خودم یکی رونالدو رو دوست داشتم و می زدیم تو دهن رئالیا باهاش،
یکی هم اسکاتی رو. تهدید توش خیلی خفن بود...
ننه رو همچنین. :))) اصلا هر کدومشون یه دنیا هستن!
ما با اینا بزرگ شدیم.
انتظار زیادیه که دنیا به این بی رحمی رو از پهنا بکنند تو حلقوم کسی که با همچین شعر هایی طی می کرده اون دوران رو.
یعنی تا دبیرستان همه چی رنگ و وارنگه، یهو می آی بیرون می بینی انگار وسط یک جنگ بمب خورده بودی و تمام این مدت گوشاتو گرفته بودن.
تقدیم به شما دوستان من که در عمیق ترین شعر ها سهیمید.
این واقعا شعر عمیقی بود برام.
مهدی موسوی تو این حرفای اخیرش، یه چیزی گفت که منو یکم از خودش دلسرد کرد.
البته می دونم که اگه الآن خودش اینا رو می خوند دقیقا می گفت: "گفته بودم که همیشه یه سری ها فیلم منو می برند و علم می کنند."
ولی اگه این کار منو بذاره به حساب علم کردن هم حتی، بازم جالب نبود حرفی که گفت.
آقا قضیه این بود که برگشته بود داشت به نسل جوان پیشنهاد می کرد که از همه ی شاعر ها کتاب بخونن. تا اینجاش اکی. بعد پشت بندش داشت توصیه می کرد که جهت گیری نکنند و می گفت من خودم از قزوه و خمینی خیلی خوندم، چه اشکالی داره مگه. تا اینجاش هم شدیدا درست. تفکر خیلی زیبا و درستی هست از نظر من هم و چشم بسته قبولش می کنم. بعد دقیقا از اینجا به بعدش بود که گل به خودی زد! برگشت گفت،
"همین خود من چهارده سالم بود از فروغ و شاملو شعر می خوندم حتی!"
و من به حالت وات د هل پشت حرفاش خشک شدم. یعنی چی؟ الآن یعنی خودشو خدای شعر فرض کرد یا فروغ و شاملو عخی تفی شدن این وسط؟
اتفاقا من خودم طرف دار تعصبی این دو تا نیستم و شاملو رو که اصلا نمی فهمم، فروغم که برام مثل ملکه ی برفیه شعرهاش، به غیر از علی کوچولو و آره دیگه از نظر سبکی دوستشون ندارم فعلا.
ولی به هر حال دلیل نمی شه، چنین تفکری. انگار که مثلا شاعر های خیلی مفتکی ای بودن که طرف گفته من تو چهارده سالگی هام می خوندم.
شایدم من اشتباه متوجه شدم، نمی دونم.
یا شاید هم منظورش از نظر سبکی بود، که اینو دیگه واقعا نمی تونم قبول کنم. چون یه سری ها هستن فکر می کنن دیگه غزل که گفتند یعنی تمام و مثلا یه چیزی مثل شعر سپید و نو، خیلی خز و درپیته نسبت به اثر هنری شون.
به هر حال باید بزنم تو پرش و بگم جناب موسوی حالا حالا ها باید سگ دو بزنی تا بشی یکی مثل فروغ و شاملو. چه سبکی، چه محتوایی، چه شهرت. هر چی.
یعنی چی که "همین خودم من وقتی ۱۴ سالم بود فروغ و شاملو می خوندم حتی؟"
درکت نکردم.
آقا چون این وبلاگ ما دخیل بستنش خوب جواب می ده،
این کمری سبز چمنیه که من الآن دیدم مال هیچ کدومتون نبود؟ نبود؟
یه دور می خوام بزنم فقط باهاش.
یعنی با کاردک خودمو از جلوش جمع کردم آوردم خونه.
رنگ مورد علاقه ت سبزکه باشه، کارت راحته، دلت با یه تاکسی خطی داغون هم آروم می گیره.
ولی آخه چی بش بگم من. لعنتی داده بود کارخونه یه رنگی واسش زده بود، که از همین الآن مطمئنم تو کل ایران تکه.
البته من که به شخصه اصلا تو خط ماشین نیستم. به نظرم همین که ماشین جلو بره کافیه و پول زیادیه و باهاش می شه کارای باحال تر کرد تا اینکه مدل ماشین عوض کرد. ولی بازم. چشم نواز بود. چشم نوااااز. در حد دور زدن، می خوام.
بحث بود چه بحثی، یهو برگشتم خیرات سرم نطق کردم به بغلیم گفتم:
" ولی من خیلی ایرانی و جهان سومی بودنمون رو دوست دارم گاهی. مثلا فرض کن، خیلی خوش به حالمونه، دارو ها اینجا همه OTC ه. (OVER THE COUNTER - می ری داروخونه می گی فلان می خوام، بدون نسخه می دن دستت) اروپایی آمریکایی چیزی به دنیا اومده بودیم باید واسه یه دیازپام یا آموکسی سیلین ساده هم دست به دامن نسخه ی اینو اون می شدیم. این خیلی آزادی آدمو می گیره. اعصابم خورد می شه."
برگشت به حالت وات د فاک گفت: " خب تو اطلاعاتشو داری، یه آدم بی سواد ساده که نمی فهمه، می ره هرچی دلش می خواد می خره خودشو به فنا می ده. برای همین باید نسخه بشه."
و پشت بند این حرفش، بهش گفتم دقیقا مشکلم با همین تیکه شه، که انسان موجودی ست آزاد، و یه آدم بی سواد ساده هم حق داره هرچی دلش خواست بخره و اگه اطلاعاتش کم باشه و داروی چرت و پرت بخره و بمیره (!) به خودش مربوطه چون بدیهتا "خودش" رفته خریده. پس اگه حتی کسی کوکایین و مورفینم بخواد میل خودشه و به کسی مربوط نیست و ما به جای کسی زندگی نمی کنیم. ما حق نداریم واسه کسی تصمیم بگیریم. اینو تعمیم بده به مذهب، سیاست، اقتصاد، اجتماع.
پیش خانواده هر وقت این مدل نطق کردنم رو شروع می کنم، می زنن تو پرم می گن این باز کلیشه بافتن هاش شروع شد.
حسابی رفتم پا منبر خلاصه.
اونم هیچی دیگه کلا به عقلم شک کرد، کم مونده بود ببره ازم تست اعتیاد بگیره با اون چشاش، چون گیر داده بودم به اینکه اگه کسی کوکائین بخواد باید تقدیمش کنیم.
ولی معتادا هم اول و آخرش خودشون انتخاب کردن معتاد شن بابا. همون طور که من این قدر ماه بودم و انتخاب کردم معتاد نشم. :)))
احتمالا قشنگ نیست، ولی تفکرات لیبرالیستی خیلی خیلی آزادانه دارم گاها، اصلا حتی نمی دونم شاید به مرز آنارشیست ها هم نفود کنه که می گن تو اگه دلت خواست می تونی راه بیفتی آدم بکشی ... ولی فکر کنم بیشتر تو بیست و یک سالگی هام لیبرال هستم تا یه آنارشیست بی قانون. من که این مکتب ها رو بلد نیستم اینا رو هم تو همین کلاسای مفتکی عقیدتی دانشگا یاد گرفتم. ولی هر چی که هست، کلا حالم به هم می خوره از قانون گذاری. اینکه آسمون رو ببینی ولی ته دلت بدونی دسترسی ت واسه پرواز محدوده. حتی اگه هیچ وقت ریه هات اجازه نده تا ارتفاع بی نهایت بپری، ولی همین که بهش فکر کنی واسه پرواز محدودیت داری ولو اینکه ریه هات نکشن، این بازم اعصاب منو خورد می کنه.
همچنان جدی ام. این کشور های خارج خیلی بی مزه هست گاها زندگی هاشون.
من دوست دارم ایران خودمون باشم. هر وقت دلم خواست برم کیلو کیلو دارو بخرم هیشکی هم نگه خرت به چند من.
خیلی از مثال های این شکلی هست تو ایران که مورد علاقه ی منه. همین که نسبت به خارجی ها کاملا مجهول الهویه هستیم. مگه کارت ملی چند ساله اومده. همین اسکن اثر انگشت چند ساله اومده. همین که خیلی راحت از زیر قوانین مالیاتی می شه در رفت. همین که تا سال ها می شد ایرانسل بی نام و نشون خرید. همین که خرکی و با پارتی داشتن می شه کارا رو جلو برد. همین که قوانینش اون قدر ها هم لازم الاجرا نیستن و می شه دور زد. میشه مامور رو چک و چونه زد تا جریمه ننویسه. همه ی اینا به من حس آزادی می ده. حالا هر چه قدرم غیر اخلاقی. به هر حال کشور جهان سومی یه مزیت هایی هم داره. اون قدر زیر ذره بین بودن تو کشور های توسعه یافته، اون قدر یک کلام بودن، اون قدر قانون داشتن، آدمو می کُشه.
من که نمی تونم. دلم زیر آبی رفتن می خواد.
کشور خودم را تاسیس خواهم کرد!
کاش ما انسان اولیه بودیم.
ایزوفاگوس از امتحانات برگشته خونه، گرفته خوابیده،
بعد فکر کنم مکانش گرمه، داره تو خواب هذیون می گه و حرف می زنه.
الآن رسیده به مرحله ای که می گه:"آقا ما تموم کردیم. آقا! آقا ما تموم کردیم..."
خل مشنگ من، منم تموم کردم. :))) آقا ما هم تموم کردیم به خدا. یکی بیاد برگه ی این بچه رو ازش بگیره.
رو راست باشم، حسودیم می شه به اینایی که تو خواب حرف می زنند.
خیلی دوست داشتم منم می تونستم تو خواب حرف بزنم، بعد برام تعریف کنند چی می گفتم.
یعنی وحشت ناک ترین خواب عالم رو هم که می بینم، بازم هیچی. به فعل نمی رسه.
اینایی که تو خواب حرف می زنند مغزشون چه فرقی داره؟
ربطی به حرف زدن در دنیای واقعی هم داره؟ یعنی کلا یکی زیاد حرف بزنه، تو خواب این قابلیت حرف زدنش بیشتره؟ اینا موضوع های خوبی اند واسه تحقیق.
نوجوون بودم یکی از خل گری هام این بود که سعی می کردم قبل خواب تند تند با خودم حرف بزنم تا خوابم ببره بلکه تو خواب هم بتونم حرف بزنم، ولی هی نمی شد.
آنی.
گویی که سال هاست هیچ برگی بر شاخه های خود نداشته است.
گویی که سال هاست آرمیده است،
و رد شدن مرد کلاه قهوه ای را، هر روز هفت صبح به تماشا می نشیند.
برگ هایش ریخت...
بید مجنون
-آنی-
برگ هایش ریخت.
و تو دستانت درون دستکش های بافتنی، گرم بود.
به زور پست گذاشتن در اینجا هم که شده، بنده موفق شدم این قله را افتتاح کنم و همانند یک بچه ی نرمال جمع کنم بروم سر درس و مشخم.
امروز استادی می آید،
که بیدار شدن در این ساعت صبح را سزاوار است.
غم در کالبد مردی آمد؛
و چشم ها را به عادت کردن نوازش داد.
غم در کالبد مردِ گدایی آمد؛
و لبخند را از دهانم گدایی کرد.
غم در کالبد مردِ معلولِ گدایی آمد؛
و کارت معلولیتش را به رخم کشید.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدایی آمد؛
که به آسمان نگاه کرد
وبا سرانگشتی پینه بسته،
بوسه ای از سر عجز نثار رخش سفیدم کرد.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سر انگشت هایی پینه بسته آمد؛
مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سرانگشت های پینه بسته اش رفت؛
و غم ماند.
نگاه کردم:
جای سر انگشت های مردِ عاجزِ معلولِ گدا،
بر بدن رخش،
سبز شده بود.
به عمرم این شکلی خوشحال نشده بودم از شنیدن صدای بم مردانه،
چون ثابت می کرد که من کلاس استاد مورد علاقه م رو جا نموندم و این یکی دیگه س که داره درس می ده.
شمس را جا نگذاشتم آقا. جا نگذاشتم.
آخر من فدای راه این استاد می شم. از روزی که اومد سر کلاس، دارم مثل قرص آرام بخش، روزی حداقل سه وعده به حرفاش فکر می کنم. این قدر منو چپ و راست کرد با حرفاش.
این استاد واسه من آدمی بود، که با جرئت می گم، اگه نمی دیدمش، مسیر زندگی م قطعا و حتما سمت و سوی دیگه ای بود. نمی دونم بهتر بود یا بد تر. اینو می دونم که این شکلی نبود.
باورم نمی شه هشت ساعته با چه جدیتی داشتم غم می خوردم که چرا جا موندم از کلاسش. حالا الآن دارم غم می خورم که چرا اون هشت ساعت رو اشتباهی غم خوردم! :)))
تا امشب باید دویست صفحه تموم می کردم! نابودم رسما چون شده پنجاه تا تازه.
ولی عاشق این اتفاق هایی ام که فکر می کنی افتاده، بعد از یه مدت تکذیب می شه و چه قدر آرامش پیدا می کنی.
مثل اون شبی که گفتن اندی مرده.
مثل امشبی که فهمیدم شمس را جا نگذاشتم.
تازهههه فردا صبح... فردا صبح زود، آخ قلبم. واستون پست می ذارم.
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم،
او که می رفت،،، مرا هم به دل دریا برد
پ.ن. ببین اینا رو زیاد جدی نگیرید. من از بچگی هم همین بودم. موجود معلم و استاد دوستی بودم کلا. هیشکی هم درکم نمی کرد. یعنی معلم اول دبستان رو مثل بت می پرستیدم. خودم هم خودمو درک نمی کنم حتی. فکر کنم از نظر روان شناسی به خاطر این بوده که پدر مادر خودم زیاد وقت نداشتن باهام حرف بزنن یا بهم توجه کنن، منم نا خودآگاه در سطح جامعه می گشتم الگو های دیگه ای برای خودم پیدا کنم. اولین جای دم دست هم مدرسه بود... خلاصه آره، اینایی که ازشون می نویسم و اینقدر سوپرلتیو و صفت افضلی پشتشون ردیف می کنم، لزوما فرشته نیستن. خیلی هاشون محبوب نیستن حتی. خیلی های دیگه شون منفور هم هستن حتی در سطح دانشگا. دیدگاه شخصیه. یعنی خب شما از کسی که سلیقه ش خورشت بامیه ست و دست رد به سینه ی سیب زمینی سرخ کرده و ته دیگ می زنه، چه انتظاری داری؟ من خورشت بامیه ایم. گفتم یه وقت فکر نکنید چه حلوایی دارن خیرات می کنن اینجا.
باران می بارید،
سیل بود.
من با پاچه های خیس...
من بدون چتر...
من با دست های سرخ شده...
من با کفش هایی نمدار...
آمدم اما تو نیامده بودی.
روزی آمدی که آفتاب بود.
روزی آمدی که نبودم.
لعنت هفت عالم به من که نبودم.
لعنت به من که تقدیرم روزهای بارانی بود ولی خیالم، یک چشمک گل آفتابگردان.
گِل بر سر تمام مولاناهای حواس پرت.
شمس را سال هاست که پشت باران جا گذاشتی، رومی!
ترتیب رنگشان را ستاره کشیدم:
انار قرمز بود،
و زرد لیمو ی شیرین،
و نارنجی نارنگی،
و سیب ها سرخ.
پلنگ های سیصد و اندی را
گفتم بیایید رفقا،
که ضیافتی ست: زمستانه،
و جمعی ست: برادرانه،
و برگ سبزی ست: تحفه ی درویشانه.
پس پلنگی مرا به آغوش کشید: عاشقانه،
حال که جوجه پلنگی سفید،
ستونی آن طرف تر،
در حال جان دادن بود:
لا به لای دستمالی از سرما، عاجزانه.
پس کتاب نارنجی را گشودم، درویشانه،
و در حالی که از نوک انگشت سبابه ام،
جوانه ی کامکوات می رویید،
گام بیست و پنج را خودم قلم زدم، مفلوکانه:
"زمستان را چگونه ادامه دادم، بی باکانه."
کامکوات در کف دستم نارنجی شده بود.
پس برگ های قهوه ای را، ندا دادم: های بیدار شوید اول پاییز است، عجی مجی لاترجیانه.
داشتم رها می کردم،
که پدرم آمد خانه.
من دیگر هیچ نگفتم.
ولی مادرم (احتمالا در اثر فضای ذهنی ای که من با جنگ روانی های خودساخته ام برایش ساخته بودم) خودجوش شروع کرد به تعریف کردن قضایا.
پدرم کامل گوش کرد،
و تهش صد درصد که هیچ،
هزار درصد مسیر ذهنی این حقیر رو داشت.
بابا گفت مهم نیست، چه درست بشود چه نشود باید پولش را بدهیم. گفت خودش می دهد که مادر هم یک وقت حس نکند در دعوا به کسی باخته!
بابا به مامان گفت، خانم شما فرض کن شارلاتان بازی ست، کسی که برای چنین شارلاتان بازی ای می کوبد شب چله سه بار می آید تا خانه ی ما و می رود، و دو ساعت هم می ماند، یعنی به این پول نیاز دارد و ما هم به او می دهیم. این آدم کارش دلی بوده، کاسب کاری نبوده.
خواسته کمک کند و همین که می گوید "احتمال دارد مودمی که بعد از یک روز تعمیرات آوردم، درست نباشد" ناشی از سادگی، یک دستی و صداقت بیش از حدش هست. وگرنه مگر صد تومان چیست دیگر در این دوره زمانه؟ ما هم که بدبخت نیستیم. اگر هم زور است بگذار باشد مهم نیست.
الآن دارد با لطفی صحبت می کند که شماره حساب بگیرد.
مادرم دیگر هیچ نگفت. فقط آورد شماره ی لطفی را داد به پدرم.
یک چنین وقت هایی می توانم چشم هایم را به روی گند اخلاقی ها و کوتاهی های پدرم ببندم و دوست داشته باشم که بغلش بزنم و بر احساساتش (که شانس خوب یا بدمان به من ارث داده) سجده کنم.
جالب اینجاست که خودش اول می خواست پیامک بدهد، ولی مادرم بند کرده بود می گفت نه، همین امشب تماس بگیر. دیدید گفتم نمی تواند شب سرش را روی بالشت بگذارد؟
این است کاریزما.
هدیه ها بر سر جای خویش باقی می مانند.
الآن صحبتشان تمام شد، لطفی پیامی فرستاد حاوی شماره حساب، و تهش نوشت: " اگر مودمتان خراب شد، رایگان تعمیرش می کنم دوباره."
می بینید دنیا این شکلی اش قشنگ تر است. خودمان انتخاب می کنیم کدام وری بچرخد. همه اش خودمانیم.
چه قدر خوش حالم.
این بار هم اشکم در آمد. اشک شادی ولی. یعنی باز هم دست خودم نبود. :دی مثلا در این حد که باورم نمی شد موضوعی که دو ساعت پیش این قدر به خاطرش قمه زنی کرده ام بدون کمترین کشتار و خون ریزی ای حل و فصل شود. و همه ی این ها به خاطر این است که مادر این حقیر زورش می آید جوجه ی نافرمانش را برای یک ثانیه هم شده جدی بگیرد. وگرنه من هم دقیقا حرف های پدر را زده بودم و جواب گرفته بودم :"تو ارزش پول را نمی فهمی، بچه ای!" به بابای خانه که نمی شود ازین حرف ها زد.
این بار خیلی خوش حالم. خیلی خیلی خیلی.
قهرمان این داستان منم، یا پدرم؟ :دی
اول زمستان زیبایی بود.
به تنهایی تمام سعید های دنیا.
که تلفن دستشان می گیرند و زنگ می زنند به رندوم ترین آدم دنیا که هی یارو سلام، بیا حرف بزنیم تنهام دلم گرفته.
می دانی عصر تکنولوژی ست، و آدمی که در این عصر در این حد پولش را دارد که به جای سوپر گروه های تلگرام، ایزوفاگوس را پشت گوشی به حرف می گیرد، احتمالا دارد راستش را می گوید، فقط دلش گرفته. پدوفیل ها که دیگر فکر نمی کنم مکانیسمشان این شکلی تلفنی باشد.
یک بار دیگر هم چنین پستی گذاشته بودم، نه؟
دلم می خواست در دنیایی زندگی کنم که جواب "سلام. تنهام. بیا حرف بزنیم. دلم گرفته." های غریبه ها، " سلام. بگو. می شنوم." ها می بود.
یک ایده دارم از این قضیه، شاید اگر دنیا بر مداری که اراده می کنم چرخید، توانستم و عملی اش کردم.
مثلا اگر هنوز همه آدم های هفت ساله بودیم، باز هم همین جور بود؟ این قدر خشک و سنگی؟ پس شما روز اول چه شکلی دوست پیدا کردید؟
این ها نه غریبه اند، و نه مزاحم،
چون تهش سعید معذرت خواهی کرد و گفت: "ببخشید، دیگر تماس نمی گیرم."
و نگرفت.
چون اگر می گرفت، گیر من می افتاد.
با لیسیدن یک دابل چاکلت، وقتی که زیر پتو خزیده بودم.
و دنبال کردن مسیر وانتی که برگ بید مجنون می بُرد؛
در حالی که بالا پایین رفتن هر برگ سبز هرس شده که به زودی زرد می شد،
ضربانی برای قلبم بود.
و با دستم چراغی را کُشتم،
کاوری را کشیدم،
و قفلی را بستم.
و کپه ای کاغذِ بهمن هشتاد و هفت رو بوییدم،
و از پاره کردن انار های خائن امتناع کردم،
و از توی جوق آبی که نزدیک جدول بود،
حلزونی برداشتم،
دستم لجنی بود،
و حلزون از دستم رها شد،
و با جریان آب رفت:
به ناکجا آباد.