غم در کالبد مردی آمد؛
و چشم ها را به عادت کردن نوازش داد.
غم در کالبد مردِ گدایی آمد؛
و لبخند را از دهانم گدایی کرد.
غم در کالبد مردِ معلولِ گدایی آمد؛
و کارت معلولیتش را به رخم کشید.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدایی آمد؛
که به آسمان نگاه کرد
وبا سرانگشتی پینه بسته،
بوسه ای از سر عجز نثار رخش سفیدم کرد.
غم در کالبد مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سر انگشت هایی پینه بسته آمد؛
مردِ عاجزِ معلولِ گدا با سرانگشت های پینه بسته اش رفت؛
و غم ماند.
نگاه کردم:
جای سر انگشت های مردِ عاجزِ معلولِ گدا،
بر بدن رخش،
سبز شده بود.
پس هوا که سرد میشه شما شاعر میشی چه عالی.توی یه دفترچه کوچیک بنویسشون شاید یه زمانی چاپشون کردی قشنگ هستن
اگه اسمش رو بشه گذاشت شعر و پشت بند اون اسم منو بشه گذاشت شاعر.
اینا شاید بیشتر قطعه ی ادبی باشن.
دارم ثبت می کنم دیگه، اینجا.
حوصله ی دفتر شعر واقعا ندارم این وسط.