تب کردم در حد لالیگا اسپانیا. یعنی این برف به یک شکلی باید از چشم ما در می اومد دیگر. به عبارتی بهتر، در هات ترین اوربیتال خودم قرار دارم. ها ها. چه مزه ها که نمی ریزم با این حال. بعدا برید پشت سرم پز بدید بگید ما یه بنده خدایی رو می خوندیم حتی وقتی داشت می سوخت و از کف دستاش به مثابه سوامپ فایر بن تن آتیش می زد بیرون، باز هم از هیچ کوششی برای وبلاگ آپلود کردن فروگذار نمی کرد.
شاعر در وصف وضع الآن بنده می فرماد:
باز نشان حرارتم زآب دو دیده و ببین
نبضِ مرا که می دهد، هیچ ز زندگی نشان
گرچه تب استخوان من کرد ز مهر، گرم و رفت
همچو تبم نمی رود آتشِ مهر از استخوان
آقا من تب و میالژی رو کاملا می تونم تحمل کنم، عطسه و سرفه رو تا حدی، و آبریزش از چشم و بینی و زکام رو اصلا.
حالا امیدوارم که وارد اون یکی فازاش نشیم اصلا.
در واقع می تونم بگم که سرماخوردگی خشک رو خیلی بیشتر از سرماخوردگی خیس دوست دارم. البته اگر این اصطلاحات من در آوردی محلی از اعراب داشته باشند.
سرماخوردگی خیس چیه، آب مدام از تمام سوراخای بدنت می زنه بیرون. نمی خوام. حسّش نیس واقعا.
سوختم خاکسترم را باد برد اصلا.
بند اومد چرا؟
بیمه نبود این برف؟
من اعتراض دارم.
بابا من هنوز هیچ غلطی نکرده بودم. تازه تو مرحله ی از پشت پنجره نگاه کردن بودم. عح.
بریم کوه.
بهم گفت آره فردا بپر بیا بریم کوه که هوا هم خیلییییی مناسبه.
الآن دیگه مطمئن شدم حتما هدفش سوء قصد و ترور جان من بود. وگر نه چه توجیه دیگه ای داره تو به یک کوه نرفته برگردی همچین حرفی بزنی.
بریم کوه؟ کجا بریم؟ کوه خودش داره میاد به ما!
وای ولی اگر می رفتم چه قدر جذاب می شد. مثل این فیلم ها زیر برف گیر می کردیم. بعد باید به هم سیلی می زدیم می گفتیم نه لامصب تو حق نداری بخوابی! :))) من فیلمایی که زیر برف حبس می شدن رو دوست داشتم. همیشه هم تهش یکی زنده می موند. اونم که معلومه خودمم.
داشتم فکر می کردم به مناسبت برف نو، یک خل گری ای روی وبلاگم بالا بیارم. اعصابتون شاید خورد بشه.(؟) هنوز به نتیجه نرسیدم.
الآن که دارم اینو می نویسم، یک پیرمردی چنان ناز، خرامان خرامان و آروم آروم همراه عصاش داره از زیر پنجره رد می شه و اولین رد پاهای روی برف رو پشت سرش درست می کنه، که اصلا آخ. و یک مرغ مینا روی شاخه ی لُخت درخت نشسته و داره سرما می خوره. و چراغ قرمز چشمک زن سر چهار راه، تنها نقطه ی رنگی ایه که تا دور دست ها می تونم با چشم هام ببینم.
و من دیگه واقعا دارم می میرم. توان ندارم. انگار که همه چی فقط همینیه که الآن دارم حس می کنم. همه چی خود خودشه. دقیقا خودشه.
نمی شه من با سازمان سیایی اف بی آیی سپاهی چیزی هماهنگی کنم، تو روز مرگم برف ببارونن یه جوری؟
حس می کنم خیلی از نظر بصری زیباست، با برف تموم شدن.
پنگوعنا چرا نمی آن لامصبا راستی. هی نگاه می کنم پنگوعنی نیست.
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
به همین گونه که مشاهده می کنید،
بنده الآن در حال خیالبافی برای ماست خوردن (بدون دست و برای رفع گشنگی) هستم.
و تا در وبلاگ، امشب هسته ی اورانیوم شکافت داده نشود، از پایداری نخواهم ایستاد.
راستی من امروز یک حقیقتی در مورد وجود خودم کشف کردم. بنده بر خلاف آروغ های بسیار بسیار آزاد اندیشانه م، اصلا توانایی "نه شنیدن" رو ندارم. فکر می کردم دارمش. سینه سپر می کردم و ارشاد می کردم که کام آن داشته باشید بابا. خجالت بکشید که ندارید. مگه آدم نیستید؟ مگه عاقل و بالغ نیستید؟ و فلان های دیگر،
منتها امروز فهمیدم، مدت هاست هیچی از هیشکی نخواستم. قرن هاست(؟).
اون قدر گذشته، که یادم رفته نه شنیدن چه حسی می تونه داشته باشه.
تمام این مدت ها من اون قدر از نه شنیدن تنفر داشتم که صورت مساله رو برای خودم پاک کرده بودم. یه تخته پاک کن، اون قدر حرفه ای که سال ها تونستم پشتش سنگر بگیرم و فکر می کردم نه شنیدن چیه مگه. ولی امروز یادم افتاد که آره سخته، چون توش یه چیزایی هست چروک دهنده. طبیعتا وقتی از هیشکی هیچ درخواستی نکنی، نه هم نمی شنوی هیچ گاه. ورودی صفر، خروجی صفر.
البته اینم کم تاثیر نداشت که طرف مقابلم خیلی هارش و پرخاشی گفت نه. انگار که به چه حقی جرئت کردم کلا مطرح کنم. اینم از نظر روان شناسی غلطه. ولی غلط ترش که فعلا منم.
والا این شکلی بودم که: "مطمئنی گفت نه؟" و به زبون آوردم که:" باشه پس... مرسی به هر حال." و مغزم بهم می گفت: "باورت می شه؟ گفت نه. بهت گفت نه! بی لیاقت. بی انصاف. نا رفیق. بی معرفت. دارم برات. خیلی قدر نشناسی. حیف من! حیف من که این همه در حق تو لطف کردم."
فکر کنم اینقدر قیافه م تو هم رفت که طرف مقابلم افتاد به معذرت خواهی کردن. و من همین طور که داشتم با سر و دست و پا پس می زدم که"مگه خلم که ناراحت شم. برو آقا. خوب گفتی نه دیگه! نمی تونستی دیگه. مگه چی شده حالا. زور که نیست." و گشاد ترین لبخندی که بلد بودم رو فیک می کردم (که گویا کارگر نبود وهی از طرفین وا می داد لب هام فلذا معذرت خواهی ها شدید تر می شد)، داخل خودم حس می کردم که چه قدر گذشته از آخرین باری که درب این شیشه ی ترشی رو باز نکردم. فکر می کردم به اینکه دبه ی ترشی چه قدر بو گرفته تو این مدت.
حالا بگذریم،،، شما واقعا نه شنیدن رو بلد نیستید؟ خجالت بکشید خب.
چون من ازین به بعد صرفا نه شنیدن و متنفر نشدن رو بلد نیستم.
نه شنیدن خالی رو بلدم.
# بهم بگو: نه!!
معما را حل بفرمایید:
بالاخره کامبیز یا سمیه؟
جواب.
گزینه ی "هیچ کدام، رعنا" صحیح می باشد.
یا حتی، "هیچ کدام، بیژن".
سوژه را از بزرگواری دزدیدم که آمده بود برای آش رشته ی آخر هفته شان، کشک فراهم کند و گذاشته بود روی سرش. که بالاخره کامبیز یا سمیه!
و حتی راهنمایی تون هم کردم.
این چیه از سر شب دارن می کنن تو پاچه ی ما پاشید بریم اعتراض پاشید بریم اعتراض.
والا اینقدری مطمئنم عملی نیست و شر و وره که هیچ.
از طرفی این آپشن هم مطرح هست که کلا قراره انقلاب شه پس برامون مهم نیست آخرش چی به چه نحوی. یعنی دقت کردم ها، جدیدا همه کلا افتادیم روی یک دور باطل بدین صورت که هر اتفاقی که می افته بر می گردیم به خودمون می گیم بیخ بابا این که قراره انقلاب شه. مهم نیست. حداقل تو دور و بری های خودم زیاد این حالت رو دیدم.
حالا اگه عم خصوصی شد بازم بیخ بابا عیب نداره، مدرسه ها رو که کردن، سمپادو که کردن، مهندسا رو که کردن، هنرمندا رو هم که کردن. خب بیان مال ما رم بکنن.
اینجوری خوب می شه دیگه.
حداقل اینقدر زیاد می شن تو پزشکی که دیگه نه لازمه نگران کشیک پر کردن باشی، نه دیگه هیچ کسی زورکی می ره همچین رشته ای بخونه، و نه حتی دیگه وقتی کسی می شنوه پزشکی، چشماش برق می زنه.
از طرفی کادر درمان راحت می شن. مریض ها کم کم یاد می گیرن زبونشون رو کوتاه کنن. خدمت به سلامت می شه یه چیزی به سادگی مکانیکی. وظیفه ای نیست.
و ازون جا به بعد احتمالا ایرانی ها یاد می گیرند که برق چشم برای هر فرد، در یک ولتاژ و جریان یکتا کار می کنه.
و بعد ترش... روزی که من هزاران کفن پوسوندم، ایرانی به وجود می آد، که توش می تونستم تو ابنس باشم و آب شاه توت بخورم. یا حتی وسط هزاروجهی هنر های زیبا. یا حتی اصلا تو ایستگاه تاکسی. یا تو پیست رالی ماشین های فلان. یا روی یخ پاتیناژ. یا بالای بیلبیلک شیرجه های گروهی. کنار ژاوی ای کاسیاسی چیزی می رفتم. یا کنار دز. یا کنار باغبان های شهرداری. یا روی نردبان ماشین آتش نشانی. داخل باغ وحش. یا اصلا بوتیک می زدم بابا. رستوران می زدم. رولینگ دوم می شدم. کانال تلویزیونی کودکان راه می نداختم و همه چیشو، صفر تا صدشو خودم انیمیت می کردم. مزرعه ی کامکوات باز می کردم. کارخانه ی حمایت از جان و مال جوجه های رنگی باز می کردم. پنگوعن! می زدم تو کار پرورش پنگوعن. می زدم تو کار پرورش میمبلوس میمبله تونیا اصلا! سفالگر می شدم. گیوه دوز می شدم. میوه فروش می شدم. تستر تفنگ بادی می شدم. نقاش ساختمان می شدم. و برق چشمامو با خودم همه جا می بردم. ولم کن دیگه عح. صبح شد.
یه کمپین بزنم زیرش بنویسم:
بنده موافقم. خصوصی کنید.
"به امید آن که هیچ دانش جوی با انگیزه و سخت کوشی به دلیل زورچپان خانواده و جو روانی حاکم بر جامعه ی روپوش سفید ندیده ها، از پیشرفت در رشته ی مورد علاقه اش باز نماند."
تازه می شیم مثل بچه های عمران. :))) گل به خودی هم ابدا نمی زنم. این زمین از اولش اصلا دروازه نداشت داداش.
پ.ن. دوست دارم برم در گوششون بگم:
"می دونید چرا همه تون اینقدر گرخیدید و حسین الوداع گرفتین؟ چون می ترسید دیگه خاص و مخصوص و تو چشم نباشید. می ترسید که بعد این، بیو های اینستاتون رو باید با چی پر کنید. می ترسید که بخواین با اسم خودتون صدا بشید نه با لفظ خانم و آقای دکتر. می ترسید که مبادا سجده تون نکنن. همه ش از ترسه. یه ترس خیلی چاق. چله. تپل. فربه. و گنده."
پ.ن. حتی می خواهید ربطش بدم به خندوانه؟ نه جون من رشته ش رو حال کردید؟ متخصص حرکات صورت و چهره. محسن عبداللهیان. والا من واقعا حال می کنم وقتی آدمی رو این شکلی می بینم. یه رشته ی کاملا تخصصی که فقط خودش می فهمه توش داره چی کار می کنه. روشنم می دارد. رونقم می بخشد...
و توش درباره ی یک موضوع جالبی قلم فرسایی بشه،
منتها نویسنده ش هر چه قدر زور زد،
یادش نیومد که دو دقیقه پیش قرار بود در مورد چه موضوعی بنویسه توش.
ولی این دلیل نمی شه حق وجود داشتن رو ازش سلب کنیم.
پس این شکلی میشه:
این پست وجود داره.
فقط وجود داره.
و این وجود داشتن دلیل لازم و کافی موجود بودنشه.
ای پست فراموش شده ی من،
To my beloved obliviated sky post!
دویست هزار تومان به من مقروضند،
و من فردا باید زنگ بزنم بعد از یک ماه دست به سر شدن، جدی پیگیری کنم که چرا پول من رو پس نمی دی لامصب.
هیچی دیگه،
خیلی ازین جور کار ها بدم می آد.
خیلی نامردی هست که آدمیزاد رو مجبور به همچین واکنش هایی می کنند.
والا دارم کهیر می زنم. وضعیت خراااب ها خراب.
از همین الآن مطمئنم فردا که زنگ زدم، دویست تومان رو که نگرفته هیچ، با کلی عذر خواهی و "فداتون بشم تاج سرید اختیار دارید" دویست تومان دیگر هم براش می فرستم روال شه قضیه ش.
بار روانی عملیاتی که قراره انجام بدم، به قدری برام زیاد هست که ترجیح می دم برگردم بگم آقا بیا مال خودت. کادو تولدت. نخواستم.
چی هست اصلا این روابط اجتماعی.
در جزوه ش درباره ی یک دارویی گفته:
"تا کنون در انسان عارضه ی خاصی گزارش نشده است،
اما در موش ها باید در بارداری با احتیاط استفاده شود چون می تواند به جنین آسیب برساند."
برم نظرش رو درباره ی گیاه خواری و وگان و لیبرالیسم و این جور مقوله ها بپرسم، یا هنوز زوده؟
استاد حیوان دوستِ من. قلب. حتی اگه هیشکی دوستت نداشته باشه و کلاست خالی بمونه همیشه.
بیایید یه جوک دیگه بگم!
ما سه نفریم،
از رو هم تقلب زدیم.
کپی = پیست.
یکی رو داده ۱۸،
منو داده ۱۲،
اون یکی رو انداخته. :))))
ماده ی مصرفی مورد علاقه ی استاد ما را پیدا کنید.
یه پست جدی درباره ش نوشته بودم، پاکش کردم. گفتم تو قالب جوک بخونید هیجانش بیشتره. ولی قبول کنید استاده خیلی خُله.
بیایید جوک بگم براتون شاد شید.
امتحان تاریخ داره،
برگشته می گه :
"مگه معاویه پسر عمر و عاص نبود؟"
جدی این سوتی ضایع تریه یا اینکه من فکر می کردم اسم رهبرمون اصغره؟
می خواستم بش بگم، آره. تازه خبر نداری... ابوموسی اشعری هم بابابزرگشون بود. :)))
ولی به جاش سر کارش گذاشتم. الآن ایزوفاگوس کاملا متقاعد شده که عمر و عاص یه کشوره! :)))))
پ.ن. خب جهت جذابیت بیشتر، سناریو رو عوض کردم. ایزوفاگوس الآن فکر می کنه عمر و عاص دو نفر بودن. "عمر" و "عاص". رفیق شیشای معاویه.
یه بار یکی از دوستام زد رو شونه م، بهم گفت :" چرا مثل بابا ها پیام می دی کیلگ؟" :))))
حرفش واسم دل نشین بود. چون دوست عزیزم بود. جمله ش هم ناب بود. لحن کتابی نوشتن من رو، به پیامک های بابا ها تشبیه کرده بود. حتی یادمه می خواستم پستش کنم و عنوانش رو بنویسم: "بابا نبودیم ولی بابایانه پیام می دادیم." :))))) یا حتی "بابا بودیم، وقتی بابا بودن مد نبود!"
در کل جوابم بهش تا حد زیادی این بود که، عامیانه نویسی رو هنوز درست بلد نیستم و از طرفی دلم هم نمی خواد کسی از حرفام ناراحت شه. کلمه ها در لحن عامیانه شون، واقعا زننده تر می شن و خیابونی تر و برداشت ها کاملا متفاوت می شه.
از امروز ولی، یکی از انترن ها رفته رو مخم و داره ادای من رو در می آره.
خاک بر سر بی شعور دلقک میمون.
لحن پیام دادن من رو هم ملت باید انتخاب کنند؟
ناراحت شدم. و عصبی. و دل چرکین.
من نمی دونم خیلی جذابه به هم دیگه کلید کنیم؟ خود همین انترن چشم هاش شبیه بربرین کینگ توی کلشه! سنش به اندازه ی چهل ساله ها می زنه این قدر که پیر و کچل و چروک خورده و کرک و پر ریخته ست. خوبه من کلید کنم به ایناش؟
آقا من اصلا حس خوبی ندارم وقتی غیر کتابی می نویسم. نصف فعل ها و فاعل و مفعول هام به هم گوریده می شه و گره می خورم اگه بخوام سعی کنم با ضمیر "تو" و لحن عامیانه جلو برم.
هنگام حرف زدن این طور نیستم. ولی موقع نوشتن بد جور گیج می شم.
تنها جایی هم که فعلا راحتم عامیانه بنویسم، یکی وبلاگمه که اونم باز خیلی وقت ها راحت نیستم و بعد این همه، بازم مدام لحن کتابی عامیانه قاطی می شه و نمی فهمم باید چی کارش کنم. یکی هم با دو سه تا دوست ده ساله ی مثلا خیرات سرم خیلی خیلی نزدیک، که در این مورد نزدیک بودن بیش از حدشون، اون تغییر لحن رو می طلبه و برعکسش بی احترامیه.
ایشالا بهت کشیک اضافه بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم بدن انترن بیشعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم قلب یا زنان بدن انترن بی شعور.
ایشالا بهت سه تا کشیک اضافه ی پشت هم قلب یا زنان با چیف رزیدنت سگ بدن انترن بی شعور.
هیچ چی بهش نگفتم.
می خوام ببینم دوستان بهتر از آب روانم، تا کجا... تا چند... می خواهند تو وقاحت هاشون جلو برند.
می دونی کلا بحث این یه مورد نیست. خیلی وسیع تره هدفم.
بحثم اینه که... این آب از سر چشمه که هیچی. انگار از خود ابر، گل آلود هست تو ایران عزیز ما.
آشغال. خیلی آشغال. برو رکتال توشتو بگیر بابا. لیاقت پیام های منو نداشتی و نداری.
مثلا خوشحال بودیم یه کلاس داریم که روشش نوینه، دانشجو محوره، امتحان کاغذی نداره!
ما سه نفر بودیم که با هم سوال ها رو جواب دادیم.
رفتم چک کردم،
استاده نفر اول رو داده ۱۸،
دومی رو داده ۱۲،
سومی رو زده انداخته.
برگه ها کپی پیست بود، می فهمی؟ :)))
من با دستای خودم کپی زدم.
بوده یه سری سوال ها رو با دست خودم تو هر سه تا برگه وارد کردم چون اون دوتای دیگه پیچونده بودن . :)))
نه با نمره ی دوازده چیزیم می شه، نه با افتادن.
یه بغل دوازده و سیزده و چهارده جمع کردم واسه خودم طی چند ترم اخیر.
ولی این فرق می کنه،
حالم ازش به هم می خوره. ریده، آبشم بد جور قطعه. از آدمی که یه جور زر می زنه، یه جور دیگه رفتار می کنه مغزشم این وسط کلا گذاشته رو اتوپایلوتِ کرم ابریشم، چندشم شد.
دلم واسه استاد خرمون می سوزه.
خیلی حالش خرابه، خیلی.
از صبح تا حالا، هر کدوم از اعضای بدنشو، یه جور، به یه نحوی...
حس می کنم دو روز از عمرم تلف شده. اون دو روزی که گذاشتم رو تحقیق مفنگی ش.
یعنی تا حالا کسی تحقیق یا گزارش کارمنو با این شدت پس نزده بود.
مثل این می مونه به شنای پروانه ی صد متر فلپس نمره بدن دوازده از بیست.
نمی فهمم چه شکلی جرئت کرده واقعا؟ :))) منو؟ واقعا منو استاد؟ ای خاک به سر من و خودت با هم با این شاهکاری که زدی.
این تحقیق هر کسی نبودا! تحقیق من بود. راستی می دونستی من وسواس هم دارم تو یه سری مسائل؟ مثلا تو نوشتن؟ یا دقیق تر بگم، مثلا تو مقاله نوشتن؟ ها. موش نخورتت استاد. جیگرتو. :* چه قدر نمک پاشیدی به امروزمون.
آقا ما یک عروسی دعوت بودیم بعد مدت ها، و خانواده تصمیم گرفتن که نریم.
از اینش که بگذریم،
الآن جلوی من زنگ زدند به عروس که بهش بگن ما نمی آییم،
یکی دیگه گوشی شو برداشت. یه همچین مکالمه ای شنیدم:
- گوشی رو می دین به عروس؟
- شرمنده نیستش.
-وای مبارکه رفته آرایشگاه؟
- نه بابا داره حیاط رو می شوره.
یک آن حس سیندرلا بهم دست داد. چه عروس مظلومی. دلم سوخت بابا.
کاش می شد من می رفتم عروسی ش، این یک دونه عروس رو به شخصه خیلی دوست داشتم ببینم.
همیشه از بچگی لپ من رو می کشید هر وقت منو می دید. :))) چشماشم که سبزه. موهاشم که بوره. وکیلم که هست. یعنی یک همچین عروسی هست و ما تصمیم گرفتیم که نریم. هاه.
کلا خیلی عروس مستقل و همه چی تمومیه، تک و تنها داره واسه خودش عروسی برگزار می کنه. تازه از پشت خیلی اتفاقات داغون دیگه زنده بیرون اومده که جای گفتن نیست. شدیدا قابل ستایش و سجده کردنه.
عخی. احساساتم شدیدا رقیق شد.
خوشحال می شم وقتی می بینم از پشت این همه طوفان، یه نفر با پرچم، زنده بیرون می آد و می گه "عروسیمه!". این حجم از امید و انرژی رو که می بینم، زیر پوستم حس می کنم زندگی یک چیز خیلی مهم و ارزشمندیه.
تو مثل عروس های تهران نیستی،
روز قبل عروسی ت در حال حیاط شُستنی،
و چشم هات دویدنی ترین چمن زار ایرانه.
عروسیت هم من نمی آم، ولی مبارکه.
بدون هر گونه سرچ زدن و آشنایی قبلی،
بیایید حدس بزنید حداد عادل به چی می گه "برگک".
و اگر که سرچ بزنید، از بازی ریمو اند کیکتون می کنم با سیخ چون فان بازی مو خراب می کنید.
تا فردا شب که خودم می آم اعلام می کنم.
پ.ن. جواب چیستان:
در فرهنگستان به چیپس می گویند برگک!
و جواب هاتون رو دیدم، انصافا خیلی خلاقانه بود. دم شما گرم. :)))من خودم به شخصه هیچ چی به ذهنم نرسید. صرفا به praying mantis فکر کردم واسه لحظه ای. آخوندک.
به هر حال یکی تون هست _بی نام_، به خوراکی اشاره هایی زده بود. اون یک نفرتون رو می تونم به یک بسته برگک مهمون کنم به عنوان برنده ی مسابقه ی سری اول چیستان.
و اتفاقا از توی کتاب تفکر و سبک زندگی ایزوفاگوس در آوردم. یعنی خودش اومد شوخی گفت کیلگ برام برگک بخر. و من هر چه قدر فکر کردم تهش نفهمیدم چرا باید دلش یه مانتیس بخواد چون روحیه ی حیوان دوستی هم نداره چندان.
نمی دونم فرهنگستان قبل از تصویب واژه همچین نظرسنجی ای برگزار نمی کنه؟ ما الآن با همین جمع خیلی محدود خودمون چه قدر ایده های نابی زدیم واسه یه برگک: برگه ی آ۵، استیکی نوت، اون چای ما چیشد خانوم! :)))))
خب فرهنگستان هم برگزار کنه، مثلا قبل از تصویب نهایی، یک فرم اولیه بگذارند و با روحیات مردم آشنا بشن. و بعد اگه بالای شصت درصد ذهنیتشون می خورد به کلمه، واژه رو تصویب کنند. البته شایدم این کارو می کنن، ما بی خبریم.