با لیسیدن یک دابل چاکلت، وقتی که زیر پتو خزیده بودم.
و دنبال کردن مسیر وانتی که برگ بید مجنون می بُرد؛
در حالی که بالا پایین رفتن هر برگ سبز هرس شده که به زودی زرد می شد،
ضربانی برای قلبم بود.
و با دستم چراغی را کُشتم،
کاوری را کشیدم،
و قفلی را بستم.
و کپه ای کاغذِ بهمن هشتاد و هفت رو بوییدم،
و از پاره کردن انار های خائن امتناع کردم،
و از توی جوق آبی که نزدیک جدول بود،
حلزونی برداشتم،
دستم لجنی بود،
و حلزون از دستم رها شد،
و با جریان آب رفت:
به ناکجا آباد.