داشتم رها می کردم،
که پدرم آمد خانه.
من دیگر هیچ نگفتم.
ولی مادرم (احتمالا در اثر فضای ذهنی ای که من با جنگ روانی های خودساخته ام برایش ساخته بودم) خودجوش شروع کرد به تعریف کردن قضایا.
پدرم کامل گوش کرد،
و تهش صد درصد که هیچ،
هزار درصد مسیر ذهنی این حقیر رو داشت.
بابا گفت مهم نیست، چه درست بشود چه نشود باید پولش را بدهیم. گفت خودش می دهد که مادر هم یک وقت حس نکند در دعوا به کسی باخته!
بابا به مامان گفت، خانم شما فرض کن شارلاتان بازی ست، کسی که برای چنین شارلاتان بازی ای می کوبد شب چله سه بار می آید تا خانه ی ما و می رود، و دو ساعت هم می ماند، یعنی به این پول نیاز دارد و ما هم به او می دهیم. این آدم کارش دلی بوده، کاسب کاری نبوده.
خواسته کمک کند و همین که می گوید "احتمال دارد مودمی که بعد از یک روز تعمیرات آوردم، درست نباشد" ناشی از سادگی، یک دستی و صداقت بیش از حدش هست. وگرنه مگر صد تومان چیست دیگر در این دوره زمانه؟ ما هم که بدبخت نیستیم. اگر هم زور است بگذار باشد مهم نیست.
الآن دارد با لطفی صحبت می کند که شماره حساب بگیرد.
مادرم دیگر هیچ نگفت. فقط آورد شماره ی لطفی را داد به پدرم.
یک چنین وقت هایی می توانم چشم هایم را به روی گند اخلاقی ها و کوتاهی های پدرم ببندم و دوست داشته باشم که بغلش بزنم و بر احساساتش (که شانس خوب یا بدمان به من ارث داده) سجده کنم.
جالب اینجاست که خودش اول می خواست پیامک بدهد، ولی مادرم بند کرده بود می گفت نه، همین امشب تماس بگیر. دیدید گفتم نمی تواند شب سرش را روی بالشت بگذارد؟
این است کاریزما.
هدیه ها بر سر جای خویش باقی می مانند.
الآن صحبتشان تمام شد، لطفی پیامی فرستاد حاوی شماره حساب، و تهش نوشت: " اگر مودمتان خراب شد، رایگان تعمیرش می کنم دوباره."
می بینید دنیا این شکلی اش قشنگ تر است. خودمان انتخاب می کنیم کدام وری بچرخد. همه اش خودمانیم.
چه قدر خوش حالم.
این بار هم اشکم در آمد. اشک شادی ولی. یعنی باز هم دست خودم نبود. :دی مثلا در این حد که باورم نمی شد موضوعی که دو ساعت پیش این قدر به خاطرش قمه زنی کرده ام بدون کمترین کشتار و خون ریزی ای حل و فصل شود. و همه ی این ها به خاطر این است که مادر این حقیر زورش می آید جوجه ی نافرمانش را برای یک ثانیه هم شده جدی بگیرد. وگرنه من هم دقیقا حرف های پدر را زده بودم و جواب گرفته بودم :"تو ارزش پول را نمی فهمی، بچه ای!" به بابای خانه که نمی شود ازین حرف ها زد.
این بار خیلی خوش حالم. خیلی خیلی خیلی.
قهرمان این داستان منم، یا پدرم؟ :دی
اول زمستان زیبایی بود.
حالا از ته دل می تونی بگی آخیشششش
آخییییییییییییییییییییییییییی
یییییییییییییییییی
ییییییییییییی
ییییییی
ییییی
ییی
یی
ی
ش!
ببین بد داری لو میدیا....اول سعید..بعد لطفی..پس فردا یه خواننده خفن با ربط دادن همین اسما و خرابی مودم و عکس های اون عکس پارکتون که گذاشتی میاد کشفت میکنه و یه روز تو آسانسور جلوت می گیره میگه بازی تموم شده آقای کیلگارا..خودتون هویتتون اعتراف کنید :/
ها حالا از کجا می دونی اینایی که نوشته اسم مستعار نیستن؟
ولم کن شیانِ بابا.
کسی که اینقد پیگیر باشه قطعا کم از شرلوک هلمز نداره و بیاد با آغوش باز خودم به پاس این همه فسفری که سوزونده یه لازانیا مهمونش می کنم.
من خودم همیشه دارم تو کوچه های اشتباه می پیچم و نمی دونم حتی خونه ی خودم درست حسابی کجاست. شانسی شانسی اینقدر می چرخم تا به یه جای آشنا برسم. عمق فاجعه م در این حده. حالا سر راه همچین آدمی که اکثرا خودش گمه، سبز بشی خودش یه هنره واقعا و سزاوار لازانیا!
آخی...چه جالب!
من هیچ وقت تو شهر خودمون دنبال خونه مون نگشته بودم...البته اینم بی تاثیر نیست که فقط یه خیابون اصلی داره و مام تو همونیم!
حالا بی خیال این ها را. اون بالای وبلاگت زیر اوری ثینگ چی ندشتی که معلوم نیست؟
البته هم ناشی از بزرگی شهره و هم ناشی از اون تیکه ی فضاسازی و مکان شناسی مغز من (فکر کنم جایروس سینگولیت بهش می گفتیم) که مطمئنم صد درصد مثل مهران مدیری و رادش تخریبه.
بی خیال که بشیم، از همون اول که وبلاگو باز کردم نوشته بودم. جدید نیست. ولی تو گوشی و تبلت درست دیده نمی شه و به منم مربوط نیست که چرا! چون از وقتی فهمیدم، خیلی سعی کردم درستش کنم و نشد.
نوشتم: "خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه."
کی بود گفت لازانیا؟!
بوی لازانیا میاد!
با گوشت گربه جود، با گوشت گربه.
من گناه دارم، اذیتم نکنید.
یا جود...
تو را به ریش شیخمان (حالا شیخمان کیه؟..خودمم نمیدونم..بیخیال) فتنه بخوابان :="
خودم فتنه را خاموش بکردم داداش.
شی آن؟!
والا من خوابگاهمو به زور بلد شدم کجاست و چه شکلیه،چه برسه به کوچه محلهی خونهی مردم!
فقط داشتم رد میشدم دیدم بوی لازانیا میاد گفتم بپرسم ببینم چجوریاس!یعنی تو محلهی کیلگ اینا لازانیا نذری میدن؟!:-
(دو شبه دارم خواب لازانیا میبینم،گویا روح گارفیلد در من رسوخ کرده)
پ.ن:با یک آنفلوزانیایی مهربانتر باشید!
عخی جود، آنفولانزا خیلی خره. البته من نمی دونم تا حالا گرفتمش یا نه، ولی با آرزوی بهبودی هر چه سریع تر برای شما دوست گرامی لازانیا دوست.
حتی حس می کنم که آنفولانزا رو با لازانیا قاطی کردی موقع نوشتن. یعنی ارادتت به لازانیا ستودنیه. :)))
نذری که نمی دن، نه.
ولی گفتم شاید بشه حرکت هایی زد واسه اون فرد به خصوص.
گربه زیاد هست.