Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

غذا

وای خودم باورم نمی شه.  داشتم محاسبه می کردم دیدم از دیشب  ک شام خوردم، تا الآن که شیش عصره به غیر از  یک دونه سیب و مقادیری آب چیز دیگه ای نخوردم.

حالا اگه ماه رمضون بود و می خواستم روزه بگیرم، دقیقا جیک ثانیه بعد سحری اینقد گشنه م می شد که دلم می خواست کل یخچالو با محتویات بچپونم تو شیکمم. 

مامانم هر وقت این وضعو می بینه خیلی فحش کش م می کنه. بعد می ره به هر کی دم دستش میاد هم می گه که از اونم فحش بخورم. مثلا می ره می گه: "بیا ببین این احمقو! از صبح تا حالا هیچی نخورده. باورت می شه همچین ابله نفهمی هم تو دنیا داشته باشیم؟ بیچاره ی فلک زده یه روز یاد این حرفای من بیفت..." و خلاصه  تا یک ساعت سخن رانی های پروداکتیو خواهیم داشت. 


یه بار برگشت بهم گفت تو آخر مشکلات گوارشی پیدا می کنی، می میری.

ولی راستش خودم حس می کنم اوّلین عضوی م که بالاخره یه روز رد می ده، ریه هامه. یه حسّی ه از بچگی های خیلی خیلی دورم باهام بوده. اصلا هم نمی دونم چرا، ولی هی هست. حس می کنم از ناحیه ی ریه گل می خورم و بالاخره می بازم.


اون روزی که بشر اون قدر پیشرفت کنه که بتونه این نیاز غذا خوردن رو حذف کنه قطعا عیده. فرض کن همه مون سوپر من می شیم. یه لشکر سوپر من غیر قابل شکست.

دیگه هیشکی عکس غذا های رنگی رنگی نمی ذاره تو اینستا، 

مردم سر پول خیلی کمتر با هم رقابت می کنن چون نصف پول ها الآن هزینه ی خورد و خوراک می شه،

رستورانا نابود می شن،

دیگه علاقه ی خط یک جوون ها رستوران گردی و کافه گردی نمی شه،

خلاصه موجود عمیق تری می شیم کلا.


وای یه سری از نیاز هامون واقعا وجودش اضافه س. این غذا خوردن ک واقعا دیگه خیلی زورکیه وجودش. بعد مثلا توجیه هم نمی شه کرد که اگه خدا آفرید این نقصان رو، چرا و به چه علّت آفرید؟ که چی شه؟ تو دینی دبیرستانم یه چیزایی می گفتن، ما ک فقط حفظ کردیم تو کتمون نرفت.مثلا که چی که بعدا بتونه باهاش وعده ی بهشت و میوه های بهشتی و نهر های شیرموز دار و شیرکاکائو دار بده؟ طرف حال می کرد کم و کاستی بیافرینه؟ چی بود دغدغه ش؟ اصلا مهندس تو خودت آپشن داشته باشی ماشین خورشیدی بسازی می ری سراغ ماشین بنزینی؟ چ م دانم والا. راستش اینم قبول ندارم که مثلا می گن آره اینجوری کرد که تو با غذا خوردن لذّت ببری. که چی واقعا؟ 


خب اصلا چرا ما ربات هایی با کلّه های مکعبی نیستیم

.

.

.

؟

جدال پایان ناپذیر ریاضی ها با تجربی جات

سرم دهشت ناک میدردد!

از این اوضاعی که اوضاع نیست.... کابوس هم نیست. همه را رد کرده.

گویی زنده زنده در گوری تاریک و نم ناک خاکت کنند.

نه دوستی برایت بماند، نه درسی، نه اشتیاقی و نه خانواده ای.

همان قبر است صد در صد... ور نه چه چیز دیگری می تواند باشد؟!

تمام دلخوشی هایم خلاصه می شود در آن یک minute آهنگی که ساعت 6 صبح به طور مخفیانه در سرویس گوش می کنم.

یا در سرچیدن نت به بهانه ی ارسلان قاسمی بازیگر نوجوان سریال هفت سنگ.

یا در سفره های افطاری که فقط خود من پای آن هستم و بس.

و یا در نصفه شب هایی که در خلوت و تنهایی هایم به دعای سحر گوش میکنم.

به راستی که من دعای سحر شبکه ی سه ی سیما را عاشقم. ناجور و ویارطور.

و وقتی امروز خاطره های دوسال پیشت در کنار دریا را دوباره برایت تداعی کنند و تو این بار {از روی بغض} قهقهه بزنی و بگویی: "به درک که رفت!"

و سر حال و سرمست برگردی به قبری که برایت تدارک دیده اند.

و وقتی همین یک شب قدر را به اندازه ی یک سال برای خودت بزرگ می دانی! و به اندازه ی کل عمرت مقدسش می شماری...