Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آه بلاگ همه چی ولی هیچچی من!

یک سال پیش در این روز بنده هوس نمودم آهنگی را بر روی پیکوفایل آپلود نمایم، پیکو فایل زورمان کرد که الّا و بالله باید حساب کاربری داشته باشی و بعدش هم خودش به صورت خود جوش این بلاگ را برایمان ایجاد نمود تا همراه روزهای سخت و شیرین و تلخ و ترش کنکورمان باشد.

ولی جدا اعتراف می کنم که زور کردن خوبی بود. خیلی با بلاگ شخصی نوشتن حال کردم تو این یک سال. باعث شد بعضا خاطرات گندی که از بلاگ گروهی های گذشته م داشتم یادم بره :|

خلاصه این که بلاگ جان ما شما را می دوستیم. با تچکر که همیشه مثل کیسه ی تهوع هواپیما بودی واسم! :)) 

تولدتان مبارک باد. (البته اگر حسی در وجودتان نهفته است!)


+جدا نا مردیه! ما زمان کنکور خوندنمون به یک سال هم نرسید حتی! پارسال این موقع نهایی ها حتی تموم نشده بود!!! جواب المپیاد هم که نیامده بود! کلاس کنکورا هم که یک نیم  ماه بعدش شروع شد تازه! و امسال این موقع نه هنوز کنکور دادیم و نه جواب نهایی ها اومده.

یکی از بچه ها تو سایت قلم چی نوشته بود:


"جدا ما نسل سوخته هستیم.

المپیادمون یه هفته جلو افتاد،

به خاطر نمی دونم چی نهایی هامون رو از اردیبهشت شروع کردن،

از این ور کنکور رو دو هفته جلو کشیدن به خاطر ماه رمضان،

برنامه ی قلم چی ریدمان شد بهش،

بین امتحان نهایی و کنکورمون کم تر از دو هفته وقت بود،

آخرین سنجش و قلم چی افتادن رو هم و دقیقا یه هفته قبل کنکور،

الانم که می گن شاید آزمون کنکور هم بخواد نیم ساعت زودتر شروع شه :| "


+اعتراف می کنم دیروز یک نفر (که هنوز هم هویتش نا معلوم است از ترسش) ریدمان کرده ست به عینک من. و عینک من اکنون شامل دو قسمت می شود : یک دسته اینور، بقیه ی فریم و شیشه ها و دسته ی دیگر آن ور! و من جهنّم را برایشان در خانه تداعی کردم و به عبارتی آسمان خانه را به سقف خانه مان دوختم بس که هوار زدم سر بیچاره ها. پدر جان که به سوی حیاط شتافت از ترسش. برادر گرام هم با سرعتی مثل نور به پای کامپیوتر شتافت تا شاهد هوار های من نباشد. ماند مادر بی نوا و من! بعدش هم برای التیام من خانوادگی با چسب دوقلو به جان عینک افتادند و حاصلش شده عینکی که وقتی به چشمانم می زنمش گویی قیافه ام کج و معوج است و ابرو هایم  قناس است! خدا را شاکرم که لازم نیست سر جلسه ی کنکور چنین چیز مزخرفی را به چشمانم بزنم!!!


+پارسال این موقع نمی دونستم که یکسال بعد این موقع سه روز مونده به کنکور تجربیم! رشته ای که اصلا فکرش هم نمی کردم تو این یک سال بخوام بخونمش!

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 10:18

ما نسل ته دیگ سوخته ایم...تولد وبتان نیز مبارک باشد...خدا نکنه بخوان نیم ساعت زودتر شروع بشه.‏(اینو دیگه میخان بیارن جلوتر؟‏)‏

:|
کلا عجله دارن تو گرفتن کنکور.
البته گویا شایعه بوده...

Bluish سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 21:52 http://bluish.blogsky.com

این همه چی ولی هیچی خیلی وبلاگ و دوست خوبی بوده! دمش گم! ایشالله زین پس هم خوب بمونه...
یادش بخیر از وقتی پستِ "ثبتنام کنکور"تو گذاشتی با اینجا آشنا شدم...
+این اسمش نسل سوخته نیست، اسمش شانسِ دود شده است!
++توی این هوا، این هفته دوروز روزه قضا گرفتم و با روزه درس خوندم! یعنی بدبختی بدتر از فراموشیِ گرفتنِ روزه قضاها توی زمستون و گرفتنشون دمِ کنکور و توی این هوا نیس...
+++ اینقد بیخیال شدم که بجای دغدغه ی کنکور، دغدغه ی "چی بپوشم" توی مراسمِ عقدِ دوست صمیمیِ دوران راهنمائیمو که دوشنبه ی بعد کنکوره، گرفتم!!!!

آه. تچکر :> به خودمون هم خوش گذشت کلی.
بلو!
جدا به نظر من نباید روزه می گرفتی!!!
الان وقتش نبود... این هفته ی آخری کلا تغییر و تحول مخربه.
البته بستگی به آدمش داره. اگه جدا حسّت این بود که باید روزه بگیری خب نگرفتنش هم خودش می تونه یه جوری صدمه بزنه به اعصابت!
منم بی خیال شدم! اصن نمی تونم خلاصه هام رو بخونم!!! ول ول دور خودم می چرخم صرفا این هفته ی آخر! :|

مهسا سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 22:20

آسمان خانه را به سقفش دوختی؟
خب سوالی که پیش میاد اینه که عایا شما تو خونتون آسمون اختصاصی دارید؟
اگه دارید آسمون خونتون کدوم قسمتش میشهعایا؟
بعد سقف خونتون کدوم قسمت میشه که بخوای آسمونو به اون وصل کنی(عایا)؟
عایا منظور شما این بود که کف خونه رو به سقفش متصل کردی؟
و صد هزار عایای دیگه!



امشب ساعت 22:30 از شبکه دو!
(خدا این نمکارو از وجود من نگیر)

:))))))))))
جدا نگیر!
+البته ما کلا یه آسمون و جنگل وبیابون اختصاصی داریم تو خونه مون. نگفتم ریا نشه!
حالا که پست رو نگاه کردم منظورم همون زمین رو به آسمون دوختن بود. نمی دونم فکرم درگیر بوده به جاش نوشتم آسمان را به سقف :)))
البته میتونه اینطوری برداشت شه که خونه به اسمون ها برده شده.
به هر حال برداشتت با خودت!

مهسا سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 22:33

آهان!
تولد کیسه ی تهوعت رو بهت تبریک میگم!
انشالله که صد سال دیگه چرخش برات بچرخه!
در مورد عینکت!!!
واقعا و از صمیم قلب بهت تسلیت میگم
باشد که یه بهتر و خوشکلترشو پیدا کنی!
و خاطره سازتر بشه برات!
وقتشه که منتقلش کنی به گونیِ خاطراتت!

آه. می گشایم گونی پر خاطره ام را...
حالا مراسم ترحیمش مونده!
کلا از عینک خوشم نمی آد. ولی باز احساس می کردم عینکه یه سری ویژگی های کیلگارا_طور داشت که دلم قطعا تنگ می شه واسشون.

Bluish پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 12:04 http://bluish.blogsky.com

دو روزشو گرفتم! پارسال نگرفتم، بعد کنکورم وقت نشد بگیرم! امسال احساس کردم روزه هام میزنه به کمرِ کنکورم! گفتم ریسک نکنم! د:
(یک عدد بلو هستم، درحال آماده شدن برای کنکورِ دوست داشتنیِ هنر...)
راستی دعا کن خوب بدم هنرو... اگر عکاسیِ دانشگاهِ خوب بقبولم میرم......

ما که دعاهامون رو خیلی وقت بدرقه ی راه کنکوریا کردیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد