#بازدید کننده های مهربان تر از جانم. این پست کمی تو مایه های بالا آوردنه. ولی واقعا بهش نیاز داشتم که نوشته بشه تا خالی بشم. حالم یکم خرابه و خب مسلما چیزی که کیلگارای حال خراب می نویسه به دل خیلی ها نخواهد نشست. می تونید نخونید {به آن امید که شخصیت قدیس وار من خراب نشه تو ذهنتون.}
گاهی وقتا خیلی راحته که دهنت رو باز کنی و اولین چیزی که به ذهنت می رسه رو به زبون بیاری! ولی همون وقتا شاید اگه فکر کنی به این نتیجه برسی که خیلی بهتر بود اگه اون دهن لعنتی ت رو بسته نگه می داشتی و یه مشت آدم رو از شنیدن اراجیفت راحت می کردی.
چرا باید حالت درونی آشفته و پریشان حالت رو با حرفات انتقال بدی به بقیه؟! مگه بقیه چه گناهی کردن؟! گناهشون از این بزرگ تره که باید به جبر توی دنیای مسخره ای که تو توش زندگی می کنی، زندگی کنن؟!
میشه گفت دیشب حدودا چهار ساعت خوابیدم فقط. و امروز از صبح بکوب مدرسه بودم و آزمون دادم تاظهر. به محض اومدن از مدرسه فقط درس خوندم تا ساعت نه شب. شاید وسطش یه نیم ساعت فقط در حد غذا خوردن! و ساعت نه از شدت خستگی پلکام رو رو هم گذاشتم تا شب بیشتر بتونم بیدار بمونم!
و فکر می کنید از کسی که میاد پتو بندازه رو سرم چی میشنوم؟ :"بخواب! خواب واسه تو میشه کنکور... همون لیاقتت همینه که سرت بخوره به سنگ."
و می دونی کیلگ؟! این داغونم می کنه که تا حالا اینقدری که الان دارم تلاش می کنم تو کل زندگی لعنتیم تلاش نکردم و الان انگار همه کور شدن. انگار فقط اینجام تا انتظارات یه مشت احمق رو که هیچ چی نمی فهمن برآورده کنم. یه مشت آدم نفهم که نمی دونم زندگی رو تو چی می بینن!
امروز با این حرف خیلی نزدیک بود رد بدم. خیلی نزدیک بود که این دو هفته ی باقی مونده رو بزنم زیر همه چی و کلا بی خیال شم ببینم اگه رتبه ی به اصطلاح 400 من بشه 20000 بازم دیدگاهاتون همینه؟! لعنتیا. دیگه نمی کشم. و از همه بیشتر شماهایی که به اصطلاح عزیز ترین کسان منید، دارید همه چی رو خراب می کنین. به قول به آر دارید می رینین!
بز هم باشه می فهمه که حد اقل دو هفته مونده به کنکور باید دهن لعنتیش رو بسته نگه داره به هر قیمتی تا فقط تموم شه! و اون وقت شما چی کار می کنید؟ مثل دیوانه ساز های هری پاتر امید و روحیه ی خوبی رو که خدا به طور کاملا شگفت آوری بهم داده تو این دو هفته ی آخر می مکید. ازتون متنفرم. حتی اگه اسم پدر یا مادر رو یدک بکشید. تا ابد نمی بخشمتون.
شما دیدین وقتی قلب یکی پس می زنه چه جوری احیاش می کنن؟! من اون قدری زیست خوندم و درباره ش فیلم دیدم که بفهمم اگه دستگاه شوک نباشه باید یکی دستش رو مشت کنه و با تمام وجودش بکوبونه رو قفسه ی سینه ی طرف. درست همون جایی که قلبشه... این کار دنده های طرف رو خورد می کنه ولی قلبش رو وادار می کنه که بتپه. به هر زوری که شده بتپه. به زور قدرت اون مشت بتپه. الان در مرحله ای از زندگی م قرار دارم که در به در دنبال اون دسته می گردم. همونی که با قدرتی بی مانند بکوبونه رو قلبم و بگه: "باید بتپی... بِتَپ لعنتی! هنوز زوده که رد بدی..."
خیلی بزدلی اگه واسه یه قضاوت اشتباه که پیش زمینه های زیادی میتونه داشته باشه...
این 9 روز مونده رو جا بزنی!
آقا ده روز مونده!
آره. خودم هم خیلی بهش فکر کردم. به بزدل بودنم!
ولی نه. جدا تلاشم رو می کنم صرف نظر از هر گونه قضاوت های بقیه که بعدا حسرت این یک و نیم هفته ی باقی مونده رو نخورم...
این تایم باقی مونده رو هم خوب بخون..چیز زیادی دیگه نمونده..
من که دارم خوب می خونم اگه کسی نزنه تو برجکم.
به قول پدربزرگم!
شنونده باید عاقل باشه...
آره راس میگی 10 روز
هعی زندگانی....
برو ببین باشاخ غول کنکور چه میکنی....
شاخش شکسته.
خیالت تخت.
;)
ما فرقمون با غربیا اینه که اونا خودکنترلن ولی ما همیشه منتظر یه منجی یا یه مشت می مونیم و اکثرا هم نمیان یا وقتی میان هم بد میان
گرچه من معتقدم کل تاریخ بشر امروزی بیش از 500 سال عمر نداره ولی تو یکی از کتابها که منطق الطیر عطاره و منسوب به قدیمتر از اینها کرده اند یه عده زیادی پرنده داشتن امتحان کنکور می دادن که ببینن کدومشون سیمرغ میشن
یکیشون شوهر کرد و راهشو جدا کرد یکیش هم زن گرفت و جدا شد یکیش مریض شد و جا ماند یکی هم مادرش مرد یکی دیگه مشغول کاروکاسبی شد چندتای دیگه به خارج رفتن و عده ای هم جذب پارک و جنگل و ساحل و عده ای هم معتاد شدن و یه عده ای هم مشغول وبنویسی شدن و ...
خلاصه از بین یک ملیون پرنده داوطلب کنکور فقط 30 نفر تونستند نه قهر کنن نه بخوابن نه خارج برن و نه عصبانی بشن و نه به کاسبی و بازار کار بچسبن و نه ...
و همین 30 نفر که عین گاو جلو می رفتن تنها کسانی بودن که در کنکور قبول شدن و یک اتحادین و باهم همکار شدن و از هر عملی که در بیمارستان آونا انجام می شد50 ملیون می گرفتن تا آن سختی هایشون جبران شه که البته بیشتر بیماراشون همون همسفرهاشون بودن که نتونسته بودن سفرو تموم کنن.
برات آرزوی موفقیت دارم
ممنونم.
خیلی...
تاثیر خوبی داشت روم.
هرچند تهش احساس کردم که شاید من کمی شبیه اون پرنده آخریا باشم که مشغول وب نویسی شدن!
اکثر وقت ها این خودکنترلی رو تو خودم پیدا کردم.
ولی بعضی وقت ها مثل این پست واقعا لازمه بریزمشون بیرون که فقط ذهنم درگیر نباشه.
شاید اصلا ایده ی نوشتن اون پست اشتباه بود.
شاید اصن نباید منتشر می شد.
نمی دونم.
بازم تشکر بابت انگیزه!
+یه روزی که سرم خلوت شد میام و می پرسم که چرا جامعه ی بشری 500 سال بیشتر عمر نداره در حالی که تو وبلاگ خودتون این همه درباره ی زمانی قبل از اون 500 سال کلی مطلب یافت می شه!
کیلگارا...
این شخصیت های قدیس و بی ادب تو همه وجود داره بابتش ناراحت نباش... فقط همه ب ملاحظات اجتماعی فقط قدیسشونو رو میکنن!
فقط چیزی ک من نمیفهمم اینه ک چطوریه که ما خودمون اجتماعو تشکیل دادیم ولی خودمون توی اجتماع از ترس اجتماع خودساخته ، خودمون نیستیم! اگه متوجه منظورم نشدی حق داری :| بیخیال!
زیاد دلداری نمیدم چون تو ب اندازه ی کافی قوی هستی...
فقط چیزی ک هست ما به خاطر خودمون داریم درس میخونیم دیگه... انگیزه های خارجی اعتباری بهشون نیست... یا تو خالی از آب در میان یا تموم میشن یا چیزای دیگه...
اتفاقا من هم خیلی به این موضوع فکر کردم.
مثلا به اینکه کلا آدما دوست دارن به سمت بی نظمی برن از نظر طبیعی مثل کل جهان هستی... ولی خودشون رو مجبور می کنن مرتب باشن همیشه. احمقانه ست نه؟!
من جدا انگیزه نخواستم.
فقط سنگ نندازن جلوی پام بسه! ;)