Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هرس

امروز توی دو تا از اتوبان هایی که مسیرم بود، مامور های شهرداری رفته بودند بالای درخت ها و داشتند قیچی می کردند می ریختند پایین.

حتی یک جاهایی لاین سرعت رو بسته بودند که درخت های وسط بلوار رو قیچی کنند.

می دونم که این کار واسه خوبی خودشونه و داره بهشون لطف می شه و اگر نچینیمشون زیر برف له می شن. ولی دلم گرفت. نا خوداگاه با خودم می گفتم: "گیرم که می کشید، با رویش نا گزیر جوانه چه می کنید.......؟"


فرض کن اون همه تاج طلایی و آتشین رو قیچی می کردند می ریختند پایین تو کیسه زباله. حس کردم درخت ها ناراحتند. بیزارند که کی براشون تصمیم بگیره. شاید یک درخت بود که از عمد اون قدری محکم ریشه زده بود و شاخه هاش رو جوری رشد داده بود، که هیچ برفی نتونه خمش کنه. به چه حقی باید بیان برگ های دلبرش رو بچینند؟  شاید هم دردشان بیاد. فرض کن یک عمر منتظر برگ های طلایی باشی، بعد بیاند بچینند بگند نه تو نمی فهمی ما خوبتو می خواهیم ما می دونیم چی برات خوبه.  ن م دانم.

لولوخورخوره ی کاسه به دست

از رویارویی با انسان ها واهمه داشتم. این در زندگی من، یک اصل ثابت بود و تغییر نمی کرد. پس به اجبار به عنوان یک ضعف پذیرفته بودمش. 

که قرار نیست وقتی آدم جدیدی می بینم راحت برخورد کنم.

همیشه سعی می کردم در لاک خودم باشم و این از لاک در آمدن آن قدری طول می کشید که هر که منتظر بود هم، بفهمد مالی نیست و برود سراغ کارش.

این بار اما زنگ خانه را زدند. می دانستم هر که باشد از اهل خانه نیست.

بی سر و صدا بدون اینکه صدای قدم برداشتنم شنیده شود، به در نزدیک شدم. کفش هایم پشت درب جا مانده بود و این یعنی هر که پشت درب بود می فهمید یک نفر در این خانه هست.

یواشکی از چشمی نگاه کردم. کودک هفت هشت ساله با دندان های موش خورده ای بود و انتظار می کشید. با خودم یکی به دو کردم. مثل همیشه نتوانستم. مثل همیشه دلم نمی خواست درب را باز کنم و با انسان جدیدی که نمی شناسم ارتباط برقرار کنم. در جایم خزیدم... با خیال اینکه دوست ایزوفاگوس است و وقتی جواب نگیرد کم کم خواهد رفت.

جمله ای روانم را به هم ریخت: "بزدل تو حتی از یک بچه ی هشت ساله هم می ترسی"

بهایش ندادم و به تلویزیون نگاه کردنم مشغول شدم.

یک بار دیگر صدای زنگ درب آمد. صدای تلویزیون را بلند تر کردم. مغزم نهیب زد که استاد...! صدایش از درب می گذرد می فهمد خانه ای قصدی درب را باز نمی کنی ها!

جوابش را این طور دادم که بچه ی کوچک به این چیز ها دقت نمی کند.

سه دقیقه ای گذشت. با خودم گفتم لابد رفته، که دوباره صدای زنگ درب آمد.

یک خاک بر سرت کره خر نفهم نثار خودم کردم و با آخرین ذره ای که در وجودم بود، لشم را کشیدم و رفتم که با هیولا کوچولوی پشت درب رو در رو شوم. 

درب را باز کردم. گل آفتابگردان خندید و گفت:"بفرمایید"

یک سینی سنگین دو برابر جثه ی خودش در دست داشت و تعجب کردم چگونه با در دست داشتن همچون چیزی توانسته زنگ درب را بزند.

کاسه ی آش رشته را از او گرفتم و گفتم: "مرسی."


درب را بستم. یک ربع به تزئینات روی آش با پیاز داغ و نعنا و سیر های حلقه شده نگاه کردم و گریستم.

پنج دقیقه یک گل آفتابگردان موش خرما را پشت درب نگه داشتم، آن هم با آن وضعیتش، و او باز هم نرفت.


در این دنیا هیولایی نیست.

مگر من.




مستقیم، به هیچ

هی کیلگ. می تونی اون حجم از بی پناهیی رو متصور بشی، وقتی پشت فرمونی و افتادی داخل یک خیابون یک طرفه ی شلوغ...

می بینی همه ی ماشین های اطراف می دونند که درست پیچیدند داخل خیابون و مسیرشونه... با صبر ترافیک رو تحمل می کنند.  ولی تو تمام مسیر... فاکینگ تمام مسیر.... داری به این فکر می کنی که نه تنها مسیر تو نیست و داری هر لحظه از مقصدت دور و دور تر می شی، بلکه دیگه دور هم نمی تونی بزنی چون یک طرفه ست و محکومی به تحمل ترافیکی که تهش یه هیچی بزرگه!


پ.ن. هر لحظه دوست داری بکوبونی به شیشه های ماشین... جلب توجه کنی. آهای! کمک! من اشتباه پیچیدم... و هیشکی نمی ره عقب تا از خیابون یک طرفه خارج بشی.

نفهمیدی؟ اونا تو مسیر دلخواهشون هستند.و همینه که مهمه.



 

T peak

شما هم وقتی دوستاتون یک جنس مخالف می بینند، خنده هاشون گوش عالم رو کر می کنه؟

خب نکبت بیست و چهار ساعته کنارتم مثل بخت النصر نشستی، تا یکی غیر خودمون رد شد گل از گلت می شکفه می شی الهه ی هر هر کر کر یونان باستان؟

ای تف به اون عقلت. 

یک سری رفتار ها خیلی برام بی معنیه. درک نمی کنم. نه که درک نکنم. دقیقا می دونم چه مرگشونه. ولی حالم به هم می خوره. یعنی خودشون نمی بینند چه حال به هم زنند؟

حسش... نمی کنند؟ چه ترسناک.

وقتی اتوپایلوته

هفته ی پیش کم بود، الآن باز فردا می ریم رو هوا. راند دو. 

کسخلی چیزی هستن رهبری اینا؟

خوب عقل کل یک هفته ست داری سعی می کنی به مردم حناق اجباری بدی خفه شون کنی، حالا مرگت کرده واسه فردا فراخوان راهپیمایی می دی؟

به نظرم به جای اینکه انرژی بفرستم انقلاب بشه، واسه شفا یافتن این یارو یوگا مدیتیشن کنم، سریع تر به نتیجه برسیم.


پ.ن. ایشالا با این وضع برای بار دوم این امتحان لغو میشه. الهی آمین. 

کذب محض، راست ماست

و بعله لینک هم پیدا کردیم.

شایعات حقیقت دارند. من فکر نمی کردم واقعا تا این حد پست و حقیر باشند،

ولی گفت جنازه رو تحویلمون ندادند و گفتند حق ندارید عزاداری کنید. 

گفتند شاید بعد ها که جو خوابید،  اگر پول بدید بهتون بدیم جنازه رو. (حق تیر!!!)

البته چه بهتر. مگه ما مرده پرستیم. مال خودشون جنازه. به چه درد می خوره وقتی زدی کشتیش.  دیگه واسه خانواده ش که بر نمی گرده.  اینقدر جسد و جنازه نگه دارند که داخل گند و تعفن جنازه ها خفه بشند.


یکی از مریض ها هم گفته لباس شخصی ها امروز ریختند خونه شون، داداشش رو گرفتند بردند گفتند شما تو دوربین بودی.

همسرش هم میوه فروش میادین اصلی شهر بوده، یک هفته ست از ترس بازداشت تو خونه قایم شده.

سلامم را تو پاسخ گوی

وقتی اشک امانت نمی دهد

سلاااام عزیز دلم! سلام... سلااام.!





اینترنت آزاد شد.

ممّد، نبودی ببینی...


پ.ن. غیر بلاگ اسکایی ها، خدافس! مرسی خوش گذشت این مدت. دور هم بودیم. به تل و واتس و شکوفه و باران برسانید سلام ما را. ما هم اینور یادتون را سبز می داریم. دیدارمون ایشالا تا انقلاب بعدی. 

پ.ن. تا وقتی اینترنت همراه وصل نشده، من هم صداش رو در نمی آرم که دسترسی دارم. گوگل واسم مهم بود که برگشت. :{


Apnea

نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن.

علم اندوزان مجازی

از فردا شاهد هجوم بی سابقه ی دانشجویان تهرانی به دانشگاه هستیم.

تاریخ، این روز پر از علم و دانش را از یاد نخواهد برد.


.:. بعد من می گم معتاد شدید قبول نمی کنید. :)))

یعنی مورد می شناسم وسیله جمع کرده از فردا بیاد کلا تو دانشگاه زیست کنه.

ولی آره حتی منم دیگه کم کم نبود گوگل داره اذیتم می کنه. 

من دیگه خیلی بیش از حد گوگل باز بودم. به نظرم روزی صد تا سرچ رو داشتم.(که البته بیستاش کلمه ی سلام بود همیشه!)

منتها می دونی چیش بهم می چسبه. با وجودی که گنده، ولی یه مدت می شه اجباری نفس کشید!

دارم فکر می کنم که شاید چه قدر تحت فشار بودم از سمت و سو های مختلف، که الان چنین حسی دارم.

حس می کنم واقعا کم آورده بودم زیر بار انتظاراتی که ازم می رفت و الان می تونم همه ی همه شان رو قایم کنم پشت نقاب‌ "اینترنت قطعه باشه بعدن".

این اتفاق ها یک درس تو مسیر شخصی زندگی به من می ده. که من هم بر خلاف ذهنیتم، مثل بقیه درگیر یک سری بند ها و زنجیر ها هستم. که آزادی رو زندگی نمی کردم. که برده ی روتین و روزمرگی شده بودم در صورتی که جهان بینی ام این بود که موجود آزاد و رهایی باشم.



.:. دانشگا بودیم، یکی از بچه ها با هیجان وصف ناپذیری  اومد گفت اینترنت آزاد شد!

یک لحظه حس نوستالژیک تیتر"خرمشهر آزاد شد" رو داشتم و زیر لب گفتم:"ممد نبودی ببینی.."


پ.ن. ولی مدیونیم گوگل برگرده باز بهش بگیم خنگ! می بینی؟ خنگی گوگل سگش شرف داره به... 

من کیلگارا، در نیمه ی شب سومین ماه از پاییز سال نود و هشت، سوگند یاد می کنم که با نثار خون خود از دفاع از هم رزم قدیمی ام گوگل فروگزار نکنم و دیگر هرگز در طی زندگانی ام واژه ی خنگ را به آن یکتا ریونکلایی دوران نسبت ندهم چرا که لایق تر از گوگل هست و ما نمی توانیم وقتی به آن ها می گوییم خنگ به این هم بگوییم خنگ!

خدا رو شکککککر کلش رو ترک کردم. وگرنه فرض کن الآن پدر پدر بابام زده بود بیرون از استرس.






نفس

می آیید با هم بخونیم؟

دستمو بگیرید. من می خواهم بخونمش. اینجا.

دانلودش کنید و پلی کنید و بعد ادامه بدید.

اره. شمام حسش می کنید؟ حس اینکه دور یک مشعل گرم تو تالار عمومی گریفندور ایستادیم و دستامون  رو حلقه کردیم و با هم می چرخیم و یک صدا می خونیمش؟

من تو حلقه خیلی ها رو می بینم... چهره ها موقع چرخش در ذهنم روشن خاموش می شند. 

گاهی بر می گردم و به کسی که دست راستم تو دستشه نگاه می کنم. شبیه خسروئه. خسرو گل سرخی.

ظاهرا اون قدری تو چهار پنج سالگی آهنگ نوستالژیک شنیدم و در ضمیر ناخودآگاهم سیو کردم که برای  کل دوران عمرم، در هر برهه ی حساس یک آهنگ خیلی ارزشمند واپاشی دهنده داشته باشم، فکر کنم چیزی یادم نیست هیچکی نیستم، بعد از شنیدن پرت بشم به تالار عمومی گریفندور، هجوم احساس زندگی قبلی ام.


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن


چو شقایق از دل سنگ بر آر رایت خون

به جنون، صلابت صخره ی کوهسار بشکن

تو که ترجُمان صبحی به ترنُم و ترانه

لبِ زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن


شب غارت تَتاران همه سو فکنده سایه

تو به آذرخشی این سا /یه ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید، جویباری تو این جا

تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشتِ این دیار بشکن


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن...


نفسم گرفت ازین شهر، در این حصار بشکن

در این حصار جادوییِ روزگار بشکن...



چه جور می تونید به من بگید ننویسم. چه جور. می تونید.

چه جور دلتون اومد اینو بگید وقتی این حجم از تفاوت رو تو روند اینجا می بینید؟

وقتی این حجم از تفاوت رو تو من می بینید.


یک روز پر از سیاست

آه خیلی خسته ام.

کیلی کیلی کیلی کیلی کسته ام.

از شش صبح تا خود الآن سر پام.

جدی خبرنگاری هم شغل شریف و هیجان انگیز ناکی ست. باید باشه یعنی. _من دیگه جو گیر شدم البته، خودم کاملا خبر دارم_

به این همه رفت و آمد و جنب و جوش و پاره شدن و هر دقیقه یکجا بودنش می ارزه ولی، نیست؟

من که علی الحساب لذت می برم از وضعم. همین مهمه.

آدم حس می کنه یک غلطی کرده اقلا.

این همه هفته های عمرم رو دادم پای چیز های مختلف، این یه هفته رو هم از بیخ می دم پای سیاست! نیازه واقعا.


چهار تا مرگ با هد شات. 


:)))) باورت میشه؟

کجای دنیا اینو بگی باور می کنند؟

فقط چهار تا مرگ با گلوله تو مخ. تو یک مرکز فقط.

می دونی چرا این قدر جو می دم؟ چون تا نبینی احساست درست نمی شه و درک نمی کنی.

خالی کردند تو مخشون. چکوندن به عبارتی. به همین راحتی!

ببین بررسی کردیم با چند نفری. 

به نتیجه رسیدیم نه تنها حق آتش داده شده بهشون، حق کشتار هم دادند‌.

شما نگاه کنی، گلوله ها رو یا طرف چپ زدند یا تو مغز!

مثلا اومدند بزنند تو قلب خورده به بازوی چپ! 

به قصد کشت می زنند بی شرفا.

یعنی من ندیدم هیچ کدام طرف راست بدن باشه. ای تف تو شرف نداشته شون.


و دیگه اینقدر با افراد مختلف تحلیل کردم رسما تحلیل از دماغ و دهنم داره می زنه بیرون.

وقت بیرون کشیدنه ولی بیرون کشیدنم نمی آد حقیقتش.

نمی دونم چرا عین آدمیزاد زندگیم رو نمی کنم.

مثل بقیه! از تعطیلات یک در میانم لذت نمی برم. 

امروز خیلی حرف زدم با افراد مختلفی که به کارم می اومد... خیلی حرف زدیم... خیلی اطلاعات دادیم گرفتیم.

تا حدی یاد گرفتم افراد هم رای و هم دغدغه پیدا کنم.

تازه دیشب فیلم هام هم از شهرستان های تهران رسید دستم. سپرده بودم فیلم بگیرند برام.

خبررررر نداری! همه اش واقعیه.

واقعیه. دیگه خسته بودم اعلام نکردم.

دارم تصمیم می گیرم اون ها رو آپلود کنم یا نه.

و با ما باشید تا فردا! 

خبری دیگر از لوکیشنی دیگر...

از قتل عامی دیگر..

از فاجعه ی اسلاتری دیگر..


دوست دارم بخوابم، صبح که بیدار می شم یک درخواست کنار بالشتم باشه و از طرف یک خبرگزاری خففففن ازم خواسته باشند یک گزارش شانزده صفحه ای از چیزهایی که با چشم هام دیدم بنویسم. از حرف هایی که شنیدم. از نوشته هایی که خواندم. از شایعات. از حقایق.

سیاست نه قشنگه، نه کلاس و شخصیت می اره، نه هیچی!

ولی توش بیفتی سخته بیرون کشیده شدن. مغزت نمی گذاره.

دیشب هم کلا نخوابیدم. همه ش پای این شبکه ها بودم، می پریدم گوش می دادم، دوباره خوابم می برد.

این قدر خواب اعصاب خورد کن دیدم تو همان یکی دو دقیقه ها. 


یعنی واقعا شاید هرچی بنویسی کمش باشه. هرچی بگی کم لطفی باشه. دو دقیقه باید دقیق تو خلوت تنهایی هات روش فکر کنی تا ببینی اصلش چیه و چی شده! تا ببینی از چی دارم حرف می زنم وقتی می گم دلم نازک شده و باید اشک ریخت.

لعنتی این مرگه. خود خودشه!


حس می کنم عضو محفل ققنوسم. خیلی کمیم.

مسئولم، و دارم خانه های امن رو طلسم می کنم مرگ خوار ها نیایند تو.


کامنت هاتون رو جواب می دم. این بحثیه که کامنت جواب دادنش ردخور نداره و خیلی خواهد چسبید به خودم. من کامنت دوست. من بحث دوست. یکم وقت می خواهم فقط. قول.


پ.ن. می گفتیم خود خمینی اگر بود، خیلی فرق می کرد. اونم بی شرف بود ها، ولی اقلا مرد بود. یه سری چیز ها رو به گردن می گرفت.


Gunshot



#وضعیت.

کلی تیرخورده آوردند بیمارستان. 

اون برگه ی انترن رو می بینید؟ همه نیو کیس ها گان شات!

تو یک سری گزارش ها مدل تفنگ رو هم نوشته بود.

یعنی باورم نمی شد تا به چشمم نمی دیدم.

چه مملکتی! می زنند می کشند نگاه می کنیم. انگار که فیلم توی سینماست!

بالای دویست نفر مردند تو ایران.

نمی گذارند ما بریم بالا سرشان.

نمی گذارند پرونده شان رو بخوانیم.

بالا سرشان مامور می کارند تا مستقیم ببرند زندان.

یک سر و گوشی آب دادم.

یک استاد هم داشتیم خونش به جوش امده بود، اصلا براش مهم نبود و خیلی خسته شده بود از اوضاع.

گفت من خودم مستقیم بعد این کلاس می روم اوین ولی این ها را به شما می گم.


جنوب تهران اوضاع ارام تره. ولی هنوز حکومت نظامی طوره. 

خیلی حیفه که با یک قطع کردن اینترنت اینقدر راحت موج به این قشنگی خاموش می شه.


جنایت کردند. جنایت.

کثافت ها.

اون کسانی که تفنگ می گیرند دستشان! واقعا نمی فهمم. انسان اند؟ ایرانی اند؟ چه موجودی اند اون ها؟

اولین باریه که دوست دارم انترن بودم، تا اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار می دادند.

و اولین باریه که فردا داوطلبانه با عشق و علاقه زودتر می رم بیمارستان.


دیشب به بابام گفتم :"به نظرت انقلاب میشه؟"

یک جواب خیلی قشنگی داد که کیف کردم.

گفت:"همینا انقلابه دیگه!"


پ.ن. واسه ها تعریف می کنم. می گه شععععت. چه ترسناک. شبیه قصه های انقلاب شده! :)))

ما قصه های انقلابیم. 


پ.ن. بعد. هان صدای جیغ و داد و هوار و تشنج هم که نگم براتون... زیاد. 

استاد می گفت شما ها فرض کنید بخیه ست بدون مورفین لیدوکایین.

مورنینگ

پشیمون نیستم از بیمارستان رفتن وقتی همه دانشگاه ها تعطیل اند

نظرم عوض شد

خبرهایی بود که هیچ جوره دستم نمی رسید مگر از همین راه

اعصابم خورده 

جنایت کردند

خیلی جنایت کردند

نامردای. نامرد.


الان فقط می خوام بخوابم. حالم خوش نیست. چیزایی دیدم... چیزایی شنیدم...

خسته ام.

از صد تا تظاهرات شرکت کردن بیشتر فاز داد.

بیدار بشم بهتون خبر می دم وقتی اینترنت قطعه، پشت پرده چه خبره.

وقتی درجه تب ها شرق و غرب اند

صادقانه بگم،

دوست ندارم برم بیمارستان یه امروز رو

جو بچه های پزشکی خیلی متفاوته

حوصله زر زر هاشون رو ندارم

آدم گاهی با خودش فکر می کنه اینا اهل کجا هستن؟

ایرانی اند؟ فضایی اند؟

از درب بیمارستان که می ری تو، اصلا هیچی به هیچی.

بچه هایی که تو کل زندگی شون فقط درس خوندن و خوندن و خوندن و خوندن و این قدر خودخواه اند که بزرگ ترین دغدغه شون تو این روز ها اینه که اساتید یک وقت کلاس رو کنسل نکنند تا صدمی از نمره ی امتحانشان کم بشه.

شایدم من نمی تونم پیدا کنم کسی رو که می خواهم 

ولی کسی نیست 

هم صدایی نیست

خیلی بی سر و صدا می آن می رن

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه

خستم ازین جو

دانشجو های کبکی

فکر کنم همین که لازم نیست برم باهاشان از فصایل رهبر شریف انقلاب بگم باید خوشحال باشم و انتظار بیشتری نداشته باشم

 نصف بیشتر بچه ها اون وری اند

و هر وقت بحث می شه (یک بار در طی یک هزاره!) من فقط دارم لبخند می زنم

نه بیشتر



آیت الله بیبیس

ولی آقا دقت کردم بیبیس دقیقا از زمانی که اغتشاش شروع شد، وصل شد.

وزیر ارتباطات

آذری جهرمی گفت:

"من خودم هم اجازه ی استفاده از اینترنت را ندارم!"


به نظرتون موش نخورتش؟ دوست دارم برم لپش رو بکشم.

مثل بچه ای که مامانش از خوردن شکلات های رو طاقچه منعش کرده.

بیشتر کن

من چند بار دیگه مرغ سحر بخونم همه چی تموم می شه؟


این شرایطی که پیش آمده می دونی مثل  چی هست؟

دکمه ی ریست فکتوری رو می خواهیم فشار بدیم زورمون نمی رسه. یا پیداش نمی کنیم.

که یعنی غلط کردیم.فقط  برگرده به همونی که چهل سال پیش بود.