حس گربه ای رو دارم که ساعت ها روی فرش پاییز غلت زده و نم کشیده و حالا صاحابش یک کاسه شیر گرم گذاشته جلوش و پشت گردنش را نوازش می کنه.
جدی چی می شه که دیدگاهم به زندگی اینه که گاهی انقدر منزجر گاهی این قدر عاشق. نمی فهمم.
این هم برام جالبه... که چرا پاییز فصل افسردگیه. تماما برگ های با رنگ تند داریم همه جا. مگر می شه قرمز و زرد و نارنجی افسردگی بده. والا دقت که می کنم... تابستان از همه ی فصل ها افسردگی آور تره. تو پاییز دپ باشی پا میشی دقیقا دو تا کله ملق می زنی رو برگ ها حالت جا می اد مست می شی. تو تابستون همچین حرکتی بزنی نه تنها افسردگی ات بهتر نمی شه، که تبخیر می شی در اون گرما!
یک قمی برایم تعریف می کرد می گفت من تا حالا پاییز ندیده بودم. چون فقط درخت کاج و صنوبر داشتیم اونجا. و گفت امسال شهرداری امده درخت های دیگر کاشته تو شهرشون و تازه درک می کرد پاییز پاییزی که ما می گیم چیه!
خلاصه فعلا که... من مستم و نترسم از چوب شهشهانش.
حتی اینش هم قشنگه. تاریکی عصرگاهی خونه. سرمای زیر پوستی. شوفاژ. پاچه های خیس شلوار.
من از همراهی این المان ها با هم خیلی لذت می برم.
فقط داشتم فکر می کردم که نامردیه این همه انتظار بکشی برای نهایتا دو هفته برگ ریزان درخت ها. کاش حداقل کف خیابون ها تا دو سه ماهی این شکلی بود لذت ببریم.
تازه امروز داشتند برگ های درخت را میچیدند تو بلوار. یعنی شاخه ها و هرس بار قبل کافی نبود، امروز دقیقا داشتند لخت می کردند بی شرافتا. :دی
چرای این یکی را واقعا نفهمستم. دیگه هرس کردید دیگه چرا به زور برگ درخت می ریزونید. یعنی نگاه می کردی تا یک نقطه درخت ها برگ نداشت یهو از یک جا به بعد همه پر از برگ های نارنجی و قرمز.
پ.ن. تخیل. فرض کن رنگ برگ های درخت آبی و بنفش بود کیلگ. وااای.
آقا من مسیول ثبت نام یک گروه بودم داخل دانشگاه
بعد این سایت مربوط به ثبت نام ظاهرا خراب بود یا چی.
من هم دیگه اینقدر فرم پر کرده بودم به ستوه آمده بودم.
بعد بار آخر وقتی خواستم اسم گروه را براشون انتخاب کنم
اعصابم خورد بود یک اصطلاح پزشکی چرتی نوشتم گفتم حالا این بار هم که نمی ره و باز باید از اول پر کنم بگذار بعدا با یک اسم خوب جایگزینش می کنم اگر قرار بر ارسال شدن بود
خاک بر سرم
همان یک بار ارسال شد :|
اینکه چه جوری قراره توجیهشان کنم
که عزیزانم من نام شما را این جور برگزیدم، خودش داستانی خواهد بود
نازنین دیگه به نظرم کم کم وقتشه
بیا منو بخور.
این وجود نحس من چیه
وقتی هیشکی جدیم نمی گیره، دارم خودم را می کوبونم در و دیوار که عح چرا جدی نمی گیرند من هم آدمم!!
وقتی جدی می گیرند، دارم خودم را ریز ریز می کنم که خاک بر سرم چرا جدی گرفتند تا این حد، من این همه نیستم!!
ولی فکر کنم جدی نگرفتن از نظر روحی برام تحملش خیلی راحت تره.
این ساعت تنها روز تعطیلم تو هفته از خواب بیدار شدم که کمتر از مرگ نیست،
و اولین احساسم این بود که باید به عنوان یک آدامس برم تو دستگاه آبنبات کشی ویلی ونکا.
یعنی فرض کن از خواب بیدار شی...
اولین فکری که می آد توی ذهنت همین باشه.
-دستگاه آبنبات کشی
-دستگاه آبنبات کشی
-دستگاه آبنبات کشی
جالبه که خودم هم نمی دونم چی هستش. فقط فکرش ..
و جانی دپ رو هم می خوام، لطفا.
اصلا هر وقت دلم می گیره به صورت عجیب غریبی به جانی دپ فکر می کنم و اینکه دوست دارم جانی دپ بیاد با هم گپ بزنیم به انضمام چای یا هات چاکلت. یا اصلا گپ هم نزنیم. یه مدت هم دیگر را نگاه نگاه کنیم فقط در سکوت. نمی دونم چرا از بین هشت بیلیون آدم فکر می کنم این یک خل مشنگ شاید بفهمه. می فهمه به نظرم.
دو حالته.
در همین وقت شب،
یا می آیید با اسموت کریمینال مایکل جکسونی برقصیم..
یا می آیید باش گریه کنیم.
آه. زندگی گاهی واقعا پوچ تر از باقی اوقاته.
یکی از دوستان دوستان دوستان
پسر هجده ساله
تیرخورد سر این جریانا
بردند بیمارستان یک بار عمل شده
خانواده ش گفتند که بعد عمل اول نیاز به عمل دوم بوده بهشان اعلام کردند که بیش از این عمل نمی کنیم
گفتند پس می بریمش جایی که عمل کنند
رییس بیمارستان گفته متاسفانه دستور رسیده که اعزام هم نکنیم بیمار این شکلی رو!!!
وای اگر این واقعی باشه
همین جا با هم باید اتش بگیریم قمه بزنیم به سرمان
چون خبر رسید طرف امروز پریتونیت (التهاب این پرده های شکم) کرد و مرد
این که دیگه رسما خلاف قسم پزشکیه!
یعنی چی اعزام نمی کنیم درمان هم نمی کنیم؟
توی اخلاق پزشکی چیز دیگری به ما اموختند
این چه مملکتیه از بالا دستی امر می کنند پزشک باید بکشه یا زنده نگه داره
نمی فهمم
خیلی نمی فهمم
تف به شرف نداشته شون
البته زیاد می بافند این روز ها ولی من باورش کردم چشماش واقعی بود
جوان ۱۸ ساله را کشتند. به همین راحتی.
و راستی اره تصور خوب آدم نسبت به یک نفر گاهی با یک بشکن عوض می شه
مثل تصور من نسبت به مهران مدیری که برگشته گفته:"اگر اقای خامنه ای بفرمایند خودم وارد صحنه خواهم شد."
خیلی کثیف و بدبخت و بیچاره ست
یادش به خیر چه قدر دوسش داشتم و فن ش بودم
یه زمانی آرزوم بود باهاش عکس داشته باشم
الان فقط بره گم بشه تو افق با این حرف هاش و جهان بینی
دست مریزاد ای هنرمند مردم! دست مریزاد!
خون مردمت کف خیابون رو فرش کرده، می خواهی به امر خامنه ای وارد صحنه بشی؟
دستت درد نکنه.
فکر کنم تمام اون خنده هایی که نشانده بودی به دل مردم به همین یک جمله دود شد رف هوا
وااااای یه چیز باحال
آقا ما امروز خانه بودیم، از خواب برخاستیم برویم سر جلسه.
قبل حرکت یک قدم رفتیم تا بالکن، افتضاح وضعیت افتضاح
بوی اسهال. واقعا بوی اسهال می امد.
یعنی یک مریض تیپیک اسهالی رو بگیر... بوی همان.
و من سوسول و این ها نیستم واقعا تحملم نسبت به چیز های نا مطبوع بالاست خیلی بالاست در واقع
ولی این بو به قدری شدید بود که نا خوداگاه بدون اینکه اراده کنم رفلکس های من تحریک می شد حالت تهوع افتضاحی گرفتم
نهایتا ده دور بالکن رو گشتم هیچ خبری نبود
مثلا شکم برد که بوی گربه ی مرده باشه
چه می دونم گیاهی چیزی کپک زده باشه خخخ فرض کن تو سرما!
که نبود
آقا بیخیال برگشتم خانه شال و کلاه کردم درامدم بیرون
رفتم تا حیاط
افتضاح یه چیز می گم یک چیز می شنوید
افتضاااااح
و خب من وسواس اینکه بوی گند بدم و فلان و این ها داشتم از عنفوان نوجوانی
دوباره برگشتم خانه یک دور لباس هایم رو عوض کردم انداختم داخل رخت چرک
شیشه ی عطر رو رسما روی خودم خالی کردم
و دوباره رفتم بیرون
چند قدم با اعتماد به نفس برداشتم که اصلا دیگه به عق زدن افتادم
و وقتی اعتماد به نفس کم باشه ببینید چه قدر افتضاحه عواقبش بیخ ریش ادمه
هی به خودم می گفتم لامصب خاک بر سر چه کار کردی با خودت این چه بوییه گرفتی!
هی لباس هایم رو بررسی می کردم ببینم کفتر روش پارتی برگزار نکرده باشه
یا مثلا داخل کلاهم را گشتم چیزی نیفتاده باشه
خلاصه آقا عق می زدم راه می رفتم و فوبیا داشتم الان که برسم چه قدر افتضاح خواهد بود با این بوی گند در جمع چه طور سرم را بالا بگیرم اصلا!
بعد کم کم وارد فاز فلسفی شدم
که گه رو هر چی شیشه ی عطر روش خالی کنی باز هم گه هست ماهیتش عوض نمی شه
به خودم می گفتم این وجود نحس توئه کیلگ! بپذیرش وجود متعفن خودته از خودت که نمی تونی فرار کنی
راه می رفتم با خودم تکرار می کردم که بقیه چه گناهی کردند که تحملت کنند وقتی خودت هم توان تحمل خودت را نداری
و شدیدا دپرس شده بودم خلاصه
وارد اون فاز های خجالت زدگی و شرم زدگی و نه وجود منحوس من به هیچ دردی نمی خوره و من فقط دارم اکسیژن هدر می دم و بوی اسهال می دم و جامعه را اسهالی کردم و همه حالشان از من به هم می خوره و برای همینه هیچی دوست به درد بخور ندارم و برای همینه با هیشکی کنار نمی ام مثل ادمیزاد و این ها شده بودم و نمی تونستم خودم رو جمع کنم
دیگه اینقدر به خودم از این افکار نشخوار کردم داشتم در عین استفراغ دچار پنیک اتک می شدم و اصلا دیگه حاضر نبودم برم سر جلسه
در کمال افسردگی کم کم تصمیم گرفتم برگردم و زنگ زدم به مادرم
با خجالت و بدبختی و این ها
پرسیدم سلام تو چند دقیقه پیش داشتی می رفتی احساس نکردی بوی اسهال می آد تو کل حیاط و خیابون؟
مسیرم رو پرسید. مسیر هامون مشابه بود.
ولی گفت هیچ بویی احساس نکرده.
بعد شروع کرد
که آره مسواک زدی؟ حمام رفتی؟ لباس هایت تمیزه؟ مرغ بغلت گرفتی؟ غذا چی خوردی؟ کیفت چیزی توش نیست؟ دهنت بو نمی ده؟
و وقتی مطمینش کردم همه چیز رو خودم ده دور چک کردم و دارم دیوانه می شم
گفت بیخیال دیگه برو سر جلسه نهایتا مسخره ات می کنند اگه این فاکتور ها رو چک کردی اکیه
باز یکم آرام تر شدم و دوباره دور زدم برم سر کلاس
و بعدش وارد فاز روانی شدم
به خودم گفتم که یادمه تو فلان کتاب نوشته بود ادم ها تحت استرس و افسردگی، ادراکشان از محیط فرق می کنه و متوهم هم امکان داره بشند
پس من که اخیرا خیلی حالم خرابه احتمالا زده به مغزم و قشر ادراکی بویایی مغزم دچار مشکل شده و خل شدم به کل
و داشتم فکر می کردم آخه من چه قددددددر بد بختم که مغزم هم وقتی قاطی می کنه باید بوی اسهال احساس کنم...
مثلا چی می شد بوی چوب سوخته حس می کردم... یا بوی چسب... یا بوی گل یاس... چرا از این همه باید مغزم روی بوی اسهال قفل کنه؟
و جواب خودم رو می دادم که بس که تو یک لوزر بی همه چیز بدبخت هستی کیلگ و این لیاقت بدبخت هایی مثل توعه!
بعد دیگه به این فکر کردم باز خوبه قشر بویایی ام قاطی کرده و قشر بینایی ام قاطی نکرده و مثلا اگر مجبورم می کردند تصویر خامنه ای ای کسی همه ش جلوی چشمم باشه
یا چه می دونم صحنه ی قتل و تیکه پاره شدن عزیزانم رو ببینم مدام خیلی سخت تر می شد
و نهایتا به بوی اسهال خودم رو راضی کردم و امروز گذشت
اولین بار بود که به معنای کلمه احساس گه بودن می کردم و ذره ذره که به مقصدم نزدیک تر می شدم حاام خراب تر می شد
حالا آلان رسیدم خونه بببینید چی نوشته:
"انتشار بوی نامطبوع در پایتخت تایید شد! سازمان محیط زیست به دنبال منشا آلودگی است."
و هیشکی نیومد تا ازش حرف بزنیم. شاید اگه بقیه حرف می زدند خیلی زود تر راحت می شدیم.
نتیجه گرفتم واقعا اعتماد به نفسم زیر خط فقره
امروز واقعا بابت این بوی اسهالی تهران به دردسر افتادم و یک درصد فکر نکردم که منشا بو وجود من نباشه و محیط اطراف باشه
احتمالا نارسیستیک هم هستم وگرنه کدوم خری فکر می کنه سر منشا همه چیز خودشه حتی بوی اسهال
یعنی می شه گفت داستان درست کردم قشنگ واسه خودم
یعنی حتی می خوام بگم پتانسیل گریه هم داشتم تا حدودی!
خلاصه اینجور.
خوش حالم که بوی اسهال نمیدم و این تهرانه که بوی اسهال گرفته!!
"انسان خسته نیست، به ستوه آمده است. نگویید غمگین، بگویید..."
بشکنی زد و به یکی از پسر ها اشاره کرد:
"دلتنگ."
سر. کانال. توییت. فارسی. آندرلاین. هایپر. چه. بلایی.اومده؟
یالا.
یکی. به. من. کانال. جدیدشون.را. معرفی. کنه.
وگرنه. الان. سنکوپ. می کنم.
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست،
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد...
بر من حرام باد زین پس شراب و عشق...
بر من حرام باد، طپش های قلب شاد.
خیلی وقت بود براتان از افکار خل گرانه ام ننوشته بودم گفتم نکنه فکر کرده باشید مغزم به امید خدا درست شده.
آقا پرینتر کاغذ کم داشت (دو برگ مانده بود فقط) و با یک بغل اچار امد پرش کنه. داشت کاغذ ها را می گذاشت داخل که گفتم نه نع نعععع!
گفت چیه مشکلت؟
توضیح دادم که کاغذ ها را باید بذاره زیر کاغذ قبلی ها (همان دو برگ).
پرسید چه فرقی می کنه؟
گفتم می دونی این دو برگ کاغذ چه قدر انتظار کشیدند تا نوبتشون بشه و برند داخل پرینتر؟ و حالا ما کاغذ جدید ها رو بگذاریم روی این دو تا؟ عدالت کجا رفته!
زیاد از حد عدالت خواهم. می دونم.
ولی بازم بین این همه، بیانیه میرحسین موسوی یه دمش گرم نداره؟
بیانیه ش دلم رو خنک کرد تا حدی، بین اون همه ترسو. خاتمی که واقعا بره تو اتاق در رو هم پشت سرش ببنده به بیانیه ش فکر کنه.
دو ساعت گذشته فقط دربست فک زدم و داشتم اوضاع سیاست مملکت رو با اسکاج، آباد می کردم.
ساکن جنوب تهران هست. داشت از احوال در و همسایه شان می گفت.
سرم درد گرفته انقدر آرواره ام حرکت کرده.
می گفت واقعیه پول می گیرند واسه جنازه ها. گفت به خانواده شان می گند این ها ضد اسلام بودند و باید پول بدید چون ضد اسلام بودند.
بحثمان کشید به اهدای خون. حاضر نبود بره خون اهدا کنه چون می گفت ج.ا زده کشته من برم خون بدم گند کارشون در نیاد؟ می گفت فکر کردی واسه چی بحران خون اومده. و دیدم منطقه ای صحبت می کنه و احتمالا از اثر های همین کشتار باشه.
خیلی شاکی بود واسه هم شهری هاش.
می گفت تو همسایگی شان یکی بوده، کشته شده. خانواده اش رفتند جنازه اش را بگیرند، دیدند که ارگان های اصلی بدنش را بدون اجازه تخلیه کرده بودند! من عمرا باورم نشد! خیلیههههه! جنایته یا پیغمبر! بهشان گفتند همین که جنازه دادیم خدا را شکر کنید و ببرید سریع خاک کنید صداش رو در نیارید. نظرش این بود که این مملکت وقتی بی قانون باشه هر غلط ضد بشری که دلشان بخواهد انجام می دند و سازمان حقوق بشر خاک بر سر فقط نشسته و نگاه می کنه و زرت زرت می کشه رو عدد کشته ها که اونم عمرا به تعداد اصلی نخواهد رسید.
منم نخ دستش دادم گفتم ببین پویا. برو دنبال پرونده و مستند پویا باستانی. بنده خدا الآن می ره دیگه نمی شه کشیدش بیرون چون تعجبم برد خبر نداشت..
بچه چاقال خوبیه. (فحش نیست تعریفه و ابدا چاق هم نیست) یعنی خب اممممم واقعیتش بین این همه بچه درسخون، یه معدل چهارده ای پیدا کردم که یکم میشه باهاش حرف زد. نه اینکه لزوما هم نظر باشیم. همین تفاوت دیدگاه ها هم خوش می گذره خودش. ولی خیلیه که می تونه نظر بده رو موضوعی که بقیه اصلا دغدغه شان نیست. سر همین جریان شلوغی ها با هم دمخور شدیم.
خلاصه اره... معرفی می کنم..
اسکاج، بچه ها!
بچه ها، اسکاج!
اصلا هم مهم نیست سنش. که چی. سن مهم نیست. چون الان باز می زنید تو سر من. نمی گم سن دوست جدیدم رو.
فیلم ها هم همین ایشون چند تا آورده بود برام. چند تا هم منابع دیگر.
خلاصه آره. آلودگی هوا دوستت داریم. تو مایه ی تحکیم روابط، عمیق شدن خط اتو، و کپک نزدن/پدیکولوس هومنوس کورپوریس نگرفتن مایی.
حالا باز بیایید بزنیم تو سرمان. که کی فردا می ره سر کار. آه.
پ.ن. خبر برف پاک کن لیزری را دیدم. باحاله نه؟ حس می کنم دنیای سایبر من و اینجور چیزا می شه. با لیزر پاک شه شیشه ی پراید. فرض کن.
-بفرما
-آقا بفرما
-جا نمونی بدو بدو
-دو تا بردار شیرینیه!
-نترس چاق نمی شی
-چایی بدم بزنی تنگش؟
-شیرینی تعطیلی فرداست
-مخلص همه تونم از دمممم
-کامتون شیرین
ولی تا تایید رسمی بشه این تعطیلی ما،
منم رسما فهمیدم چرا انقلاب نمی شه.
مشکل دقیقا بچه های نسل ما هستند.
دهه هفتاد به بعد.
هفتاد و پنج به بعد بیشتر!
بعله شصتی ها رو خوب خبر دارم و واقعا عشقن حرفی توشون نیست.
من خوشحال و خندان و فارغ از غم دنیاها رو می گم... هفتادیا. هشتادیا. نودیا.
همین ترسو بزدل هایی که دل سرپیچی از قوانین رو ندارند و اینقدر خیال راحت خودشون براشون مهمه که از غم هیچ کس به تنگ نیایند.
و وقتی از اول قانون گذار زور گفته، اینا از همون اولین روز مستقیم گفتند به چشم قربان. اطاعت می کنیم.
برای همینه انقلاب نشد و پا نگرفت.
تقصیر خودشونم نیست...
تربیت شون جوری بوده که روح گودریک گریفندور رو مستقیم تو وجودشون سلاخی کرده.
فردیت براشون مهمه. خودشون. وجود مقدس خودشون. منم منم کردنشون. و نه کس دیگری.
ازاتحاد... از هم دلی... از هیچ چیز بویی نبردند.
اگه بدونید تو همین چهل و پنج دقیقه چه جوک بازاری بود! چه مسخره بازاری بود! چه خودخواه بازیایی که نشد!
آدم هنگ می کنه.
بعد به خودشون می گند آدم بزرگ!
من تعجبم می بره، بچه شهرستانیا از تهرانیا سوسول تر! تهرنیا از اونا فوفول تر!
من از نسل آینده ی ایران می ترسم. واقعا می ترسم.
دل گنده شون من و جکیم. خنده داره. ببین دیگه چه جمعی بشه که دل گنده ش من خاک بر سر باشم.
ولی دممممممم جک گرم. عاشقشم یعنی. دمش گرم.
به شخصه یه پاکت تهوع گرفته بودم تو دستم،
پیام های رد و بدل شده را می خواندم،
عق می زدم.
البته من که تصمیمم رو گرفته بودم نرم، و سر لج بازی و اینکه هیچ کس حق ندارد حق دانشجو را بخورد هم عمرا نمی رفتم. ولی بچه هامون... شاهکارند. دقیقا فقط به درد تاکسیدرمی شدن و رفتن تو موزه ی لوور و هرمیتاژ می خورند.
دلم می خواد دفعه بعد هر کدومشون ادا آدم گنده گوزهای فهیم رو در اوردند با قلم پر امبریج تو صورتشون حرفای امروزشون بازنویسی شه.
تهش اتند با اون همه ابهتش خودش اومد تعطیلمون کرد.
بلیو می؟ یعنی خاک هفت عالم بر سر نماینده و نوچه هاش.
من بودم قبر نمایندگی مو می کندم توش با خیال راحت می خوابیدم. اینم همین جامعه ی شارلاطان بازار ماست.
با مقیاس کوچیک.
که ایشالا در چند سال آینده همینا می رند جای امروزی ها.
پ.ن. اگه بدونی با هر روز رفتن به بیمارستان و سر و کله زدن با ادمای خل و چل اون تو چند تا از جونام کم می شه حق می دادین بهم که اینقدر به صورت هیستریک خوشحال بشم. من واقعا به تعطیلات نیاز دارم. هرچه بیشتر بهتر.
بقیه رو نمی دونم ولی من واقعا حالم خوب نیست و تحمل ندارم بیش از این از نظر روحی.
از همه بیشتر هم بچه هامون. حوصله ی دیدن ریخت هیچ کدومشونو ندارم. از بیخ.
تازه یه کتاب شروع کردم هلوووو. کی همچین شاهکاری رو ول می کنه می ره بیمارستان.
کاغذ هامو مرتب می کنم... اتو پارتی برگزار می کنم و یک خطی بندازم روی روپوش و لباس ها که بیا و ببین اصلا!
کفشامو واکس می زنم.
لعنت بهش آقا حموم می رم.
چایی بدون قند می خورم...
خیلی عالییی. تعطیلات همیشه عالیه.
بخدا من کیلگ نیستم اگه فردا به خاطر کسخل بازیای این بچه هامون پاشم برم بیمارستان.
خب استااااد! فنی! شاگرد اول کلاس! مغز متفکر! تو که باید قوه ی تحلیلت از همه قوی تر باشه.
چه جوری موضوع به این بدیهیت رو نمی تونی تو مغز متفکرت بالا پایین کنی بچرخونی؟
از نظر واژگانی...
می فهمی تعطیل یعنی چی؟
می فهمی آلودگی هوا یعنی چی؟
می فهمی دانشجو یعنی چی؟
یا بیام حالیت کنم.
این اسکل بازیا چیه در می آرند الله علم.
"وای ما هم تعطیلیم یا نه؟"
خب چلغوز معلومه که تعطیلیم این سواله می پرسی؟
وای خدا واقعا به ستوه امدم.
یه روز می تونیم نریم گند و گه بیمارستان فرو نره تو پاچه مون،
بعد این انیشتین ها فرضیه سازی می کنند.
خب تو که درس و مرض و کوفت دوست داری بشین خونه اینقد خرتو بزن که چشات از حدقه بزنه بیرون دیگه. اه.
اعصاب مصاب نذاشتن واسه ما.
بعد خیلی ترسو اند. یعنی الان یکی شایعه کنه غیبت می زنند عینهو کبک (باز فحش حیوانی دادم با وجودی که قرار گذاشته بودم این عادت حذف بشه) پا می شن می رن بیمارستان.
خداااااایاااااااا
شفاااااااا بده
خواهش می کنم
استدعا می کنم
التماس می کنم
شفااااااااا بده
شفا نمی دی منو سریع تر بزن بکش راحت کن.
تو فرض کن سوریه ای یا فلسطینی، با بدن خونین می روی اورژانس بیمارستان.
می بینی یکی ساق و سالم نشسته روی صندلی. او ایران است...
چهره ی خونین ات را می بیند، دلش می سوزد. می گوید : امیدوارم زود خوب شوی.
و تو از او می پرسی: شما که سالمی، چرا اینجایی؟
و ایران به تو می گوید: "سرطان دارم!"
_علی رضا روشن_
پ.ن. ساق در زبان ترکی یعنی سلامت. من بار اول که خواندمش فکر کردم اصل عبارت صاف و سالم بوده و تایپیست اشتباه کرده (چون ف و قاف روی کیبورد مجاورند). بعد فهمیدم نه، معنا داره.
پ.ن.۲. داشتیم فکر می کردیم به جای سرطان، یه طوری تمام بشه که این مفهوم رو برسونه که ایران می گه:"من مریض نیستم، اشتباه آوردنم تو بیمارستان" ولی وای همینش هم خیلی شاهکار بود. حظ بردم.
مستند و فیلم های داخل گوشی پویا بختیاری رو دیدم.
چقد غم بار بود.
به جز حسرت و افسوس واسه آدم چیزی مونده؟ نمونده.