یعنی می خوام بگم، بابای من به واسطه ی خوب بودن انشا و متن نویسی ش (که اتّفاقا همیشه هم معتقد بوده ژن های خالص نویسندگی خودشه که توی وجود من در این زمینه می درخشه.) یک سری متن دکلمه طور برای مناسبت های مختلف داره که در برهه ای از زمان،( حدود سی و اندی سال پیش فکر کنم!) خودش سر صف مدرسه ی دبیرستان شون خونده، در نقطه ی زمانی دیگری (حدود ده سال پیش!) به من داده و من بردم سر صف مدرسه ی ابتدایی مون خوندم، و امشب هم ایزوفاگوس داره یکی شون رو تمرین می کنه که فردا ببره سر صف راهنمایی ها بخوندش.
همین الآن تصمیم گرفتم اگه روزی بچّه ای داشتم به زور متن ها رو بکنم تو پاچه ش ببره سر صف مدرسه بخونه و بعد هم توی وصیت نامه م بنویسم که این رسم رو در خاندان حفظ کنیم. ارثیه ی باحالی می شه. بعد مثلا نواده ی خانوادگی مون یه روزی از روزای دنیا می ره سر صف مدرسه شون می گه: از پدر پدر پدر پدر پدرپدر پدر پدر پدربزرگم نقل است که... عین همین حکایت های کتاب های کهن پارسی.
اگه هم که بچّه نداشتم می رم سراغ بچّه های ایزوفاگوس. اگه دیگه بر فرض محال اینم بچّه نداشت می رم به خاطر بنا نهادن همین رسم، یه بچه از پرورشگاه به فرزندی قبول می کنم.
دیگه هیچ کدوم ازینا هم که نشد، موقع مرگم این وظیفه رو بر گردن نزدیک ترین دوستی که تا اون زمان موفق شده م پیدا کنم می گذارم.
یکم دیگه هم ازین میراث خود نویسنده پنداری تو خانواده مون بخوام براتون لو بدم، مصداقش می شه اینکه یه شب با حسرت داشتم یکی از ویدیو کلیپ هایی که فوق العاده خلاقانه ساخته شدن توی برنامه ی خندوانه رو می دیدم. (اگه دقّت کرده باشید یه سری ویدیو هایی دارن که وسط برنامه پخشش می کنن به عنوان یه حالت زنگ تفریح طور وسط بریم بیاییم هاشون، و این ویدیو ها فوق العاده خلاقیت داره توش و مثال خارجی هم نداره و کپی نیست به هیچ وجه. یا حداقل من یکی تا حالا کپی ایده شون رو ندیدم جایی.)
خلاصه آره اون شب من یه ویدیویی دیدم که فوق العاده بهم چسبید و داشتم تحسین می کردم و به وجد آمده بودم همچین. داشتم تو ذهنم با خودم فکر می کردم یعنی می شه منم یه روزی اون قدر تو فنّ تدوین ویدیویی وارد بشم که بتونم همچین ویدیوهایی با ایده های جدید بسازم؟ می شه؟ منتها حواسم نبود و این ایده م رو بلند اعلام کردم و یه طوری هم اعلام کردم که قشنگ همه فهمیدن در اون لحظه داشتم به ترک رشته ی کنونی و مشغول به کار شدن توی همچین رشته ای فکر می کنم.
بابام برگشت یهو بهم گفت: " ببین بابا جان، تو توی زندگیت، اگه به غیر از همین رشته ی پزشکی بتونی پیشرفت کنی، فقط توی نویسندگیه. تو بقیه ی کار ها فقط وقتت رو تلف می کنی ، این قدر از این شاخه به اون شاخه نپّر!"
منو می گی نمی دونستم بخندم؛
که با یقین تمام مطمئن بود من استعداد نویسندگی خدادادی دارم،
یا گریه کنم؛
که استعداد دیگه م رو توی رشته ی پزشکی می دید و مطمئن بود غیر این دو تا قطعا از عرضه کار دیگه ای بر نمی آم!
آره دیگه خلاصه که بابام، تنها راه پیشرفت منو بعد پزشک شدن، نویسندگی می دونه و رسما اون شب اعلام کرد که از نظرش تو بقیه ی زمینه ها هیچ پُخی نمی شم.