ببینید کی در مقابل پیشنهاد غیرمنطقی دوستش، دست رد زده به سینه ی طرف و خیلی قوی و محکم ایستاده و گفته :"نه! شرمنده. نمی تونم."
افتخار کنید بهم. چون خودم در این لحظه با وجود حجم عذاب وجدانی که هجوم اورده سمتم، دارم به خودم افتخار می کنم.
اصلا برایم موردی نبود خیلی راحت برایش تایپ کردم که برایم مقدور نیست عزیز.
منم دیگه اون موجود رودربایستی دار ان سال پیش نیستم که برایم مهم بود احدی از من دلگیر نباشه. خیلی گذشته از اون زمان.
والا کی واسه ما از این کارا می کنه که ما بکنیم، (بهم پیام داده من اومدم شمال، اگه میشه تو یه روزبه جایم برو بیمارستان ( بیمارستان خودم هم نه، یه بیمارستان پرت کشنده ی هزارفرسنگ دورتر) تو کاراموزی ام شرکت کن، حضور غیاب بزن!)
ما که رفیق فابریکای ده ساله مون به راحتی خنجر می زنند (با دوتاشون امسال کات کات تا روز قیامت کردم و محترمانه پرتشون کردم بیرون از زندگی ام. با رفیقای بالای هفت سالم که عوضی بودن و دیگه حالشونو نداشتم. با توجه به حجم وفاداری، تمایل به عدم تغییر و مقدس شمردن گذشته ها در من که احتمالا طی مطالعه ی وبلاگ راحت دستتون امده، می تونی بفهمی به کجام رسوندن این آدما که اینجور کردم باهاشون! )
حالا این دوست جدید که معلوم نیست الان یهو از کجا یاد ما افتاده.
ببخشید ولی من واقعا دیگه اچار فرانسه ی کیوت تون نیستم.
فکر کنم اینقدر من کیوت بازی دراوردم و دست پایین برخورد کردم با همه که روشون می شه چنین خواسته های غیرمنطقی ای داشته باشند!
بابام بهم یاد داد خودم باشم و نه یه موجود رو دربایستی دار. دقیقا وقتی که به نظرش خواسته ی ضمانت وام هنگفت رفیقش غیرمنطقی بود و گفت :"اگه اون رفیقمه باید این حق رو به من بده که منم تصمیم خودم رو بگیرم."
یه زمان قدیم به نظرم خیلی تو سری خور و احمق بودم، از راحتی خودم بدجور می زدم و دنیا رو به کام خودم زهر می کردم که آب تو دل رفیقم تکون نخوره،
همچین ادمی بودم. واقعا کارایی کردم در یه برهه ی زمانی واسه رفیقام، الان از همه اش از بیخ پشیمونم! نچ ارزشش رو نداشتند.
فهمیدم حتی یدونه شون (لیترالی وجود یکدونه شون) ارزش اون قهرمان بازیا و سوپر من بازی های منو نداشت. به خاطرشون تو روی پدر مادرم می ایستادم زمانی حتی!
من زمانی این قدر از نظر حسی وابسته ی دوست و رفیق بودم و البته هنوزم هستم که واقعا هرکاری می کردم واسه رفقام بدون اینکه فکر کنم چرا! بدون اینکه یدونه چرا بگذارم. رفاقتم واقعا سگی بود. همون قدر نفهمانه و کیوت. :)))
یعنی پیمانی که سر رفاقتم می بستم واقعا خالصانه بود، اون قدری از ته وجودم بود که اصلا به مرحله ی پرسش شون نمی رسیدم، وقتی یه نفر را می اوردم تو دایره ی رفقام، دیگه کور و کر می شدم. تو داخل دایره ای بودی؟ حله پس من وجودمو فدا می کردم و پای همه ی خواسته های غیرمنطقی ات حاضر بودم گردنم بزنن.
ولی الان که بزرگ تر شدم دیگه فهمیدم رفاقت همه اش کشکه، آقا بشین بساب!
اون رفاقت های توی داستان و مثل "سرت بره رفیقت نره" دقیقا مال خود داستان و فانتزیه و نه جای دیگه. و اگه هم وجود داشته باشه رو کره ی زمین، حداقل توی تایپ شخصیت همیشه خودخواه و خود مرکز پندار ایرانی ها نمی گنجه عمرا!
ایرانی ها فداکاری بلد نیستن، صداقت رو حتی نمی توانند هجی کنند، و دیتکتور من مقادیرخارج از حد مجازی از ریا و ناخالصی رو داخل وجود تک تکشون سنس می کنه.
خلاصه اره رفیق فداکاری بودم، دیگه نیستم.
زندگی به طرز خوب و سختی یادم داد، برای رسیدن به موفقیت خودخواه باشم، یادم داد که راه موفقیت از خودخواهی می گذره.
فداکارا، نه تو ذهن می مونن، نه زنده.
بزرگ می شیم، یادمون می ره،
و یاد می گیریم.
پ.ن. من باب این اتفاق اینو بگم، سال پیش که اونجوری و تو اون فاز مزخرف بودم، هیشکی نبود. به واقع هیشکی نبود، همه شون حال خرابم رو دیدن و گفتند "اخی الهی گناه داری." و بی صدا از کنارم رد شدند و رفتند. به سان لقد زدنی به سگی جذامی!
بخش جدیدم شروع شده بود، و با حال برزخی می رفتم... دانشگا ابدا مرخصی نمی داد... هپروت بودم.. گیر افتاده بودم... خانواده ام که طبق معمول پشتم نبودن و می گفتند تو حساسی... معنای زندگی برام پوچ شده بود.. هزار تا فکر افتضاح و وحشتناک داشتم.. افسردگی بود... منگی بود... شبا کارم شده بود دیازپام خوردن و بالاخره بعد سومی خواب رفتن... یه هفته تو خفا اینقدر گریه می کردم که جونم در حال در رفتن بود. و بازم هیشکی نبود. یکی از دوستام نکرد بره به جام حضور غیاب بزنه اقلا اون مدت بتونم تو حال خودم باشم و دوره اش طی بشه .. البته منم تقاضایی نکردم هیچ وقت.
دیگه صمیمی ترین رفیقم گفت :"اگه تو نیایی یک ماه من تنها می شم."
که باز هم ازین جمله اش خودخواهی چکه می کرد... من داشتم می مردم و اون فکر تنهایی خودش بود!
تهش دم استادم گرم، وقتی ازم علت رو جویا شد و براش که تعریف می کردم، ته خالی شده ی چشمامو که دید، به نزدیک ترین حالتی که رابطه ی استاد شاگردی مون اجازه می داد تحویلم گرفت و گفت بیا این دو هفته من هستم، مرخصی نمی دم چون عقب می افتی حیفه، تو پیش خودم باش، عمل ها رو یادت می دهم می بینی و فکرت هم کمتر مشغول می شه. بازم دم استادم گرم.
خواستم بگم اون وضع پارسال من بود و ترومای وحشتناکی که خورده بودم، و اون رفتار رو دیدم. اصلا باورت بشه هیشکی نفهمید پارسال چی به من گذشت. خودم خودمو خوب کردم. و این درسیه که گرفتم. تهش خودتی. و خودت. و خودت...
حالا این یارو که صرفا تنبل و گشاده مورد حاد تری نداره!
ولی ارامش و منش مادرم در القای احساسات خوب و وایب مثبت پراکندن به خودم را خیلی می ستایم.
دیشب نصفه شبی داشتم یه مقاله می خواندم،
گفته بود یکی از تظاهرات زودرس که در بیماری الزایمر شاهدش هستیم خواب بیش از حده،
چون اون هسته ای از مغز که مسئول خواب و بیداریه،
بیشتر از همه ی بخش ها به تخریب حساسه،
و وقتی سلول های مغزی در روند الزایمر شروع می کنند به از بین رفتن، این بخش زود تر از همه این تغییر را نمایان می کنه،
برای همین ادمیزادی که تو پروسه های اولیه ی الزایمر قرار داره، به شدت خواب الود میشه و نسبت به یک ادم نرمال بیش از حد می خوابه.
منو می گی؟ دوازده ساعته این مقاله رو مثل یک چاقو فرو کردم تو قلبم و به کسی نگفتم و ول ول می چرخم در حالی که چیکه چیکه خون داره فوران می زنه رو پیرهنم و با دستم چاقو رو نگه داشتم انگاری زخمش هیچی نیست (!)،
و دیشب هم کلی خواب چرت اندر چرت ساختم با خودم حول این موضوع،
الان بالاخره طی صحبتی یک دقیقه ای که فرصتش بالاخره دست داد با مادرمان صحبت کنیم،
داشتم ابراز هراس
وحشت
بدبختی
ترس
نا امنی می کردم خدمتشون،
هول محور این موضوع که
من می دونم مای تایم دیگه واقعا هز کام!
شتر خوابیده،
من واقعا الزایمر گرفتم،
دارم بدبخ می شم،
من خنگ شدم،
بیا ببین که زرنگ ترین ادم زود تر از همه داره پیر میشه و مغزش تلاشی پیدا می کنه،
به نظرت چه خاکی بر سر بریزم حالا؟
من کودن و نفهم و ابله شدم،
حافظه ام کمتر یه فلاپی دیسک شده،
حتی از ایزوفاگوس هم خنگ تر شدم (اینو تو دلم گفتم چون می زنند منو وقتی این عقاید بنده را می بینند)
کلا فراموش زده شدم،
مطمینم دیگه الزایمر جوانانه!،
دیگه هیچ کوفتی یادم نیست،
پسوردامم یادم نمی مونه،
فردا پس فردا قیافه ی تو رو هم یادم می ره،
پس برای همینه کل روز خوابم،
و غیره
و غیره.
درجا بهم ارامش داد که "هیچ مرگیت نکرده بگیر بخواب مقاله هم نخون!"
و تق. اتمام تماس.
پ.ن. یعنی از بچگی من اینجور بزرگ شدم، که اگه داشتم می مردم هم خیالم صد هزار درصد راحت باشه مادرم عمرا باورش نمی شه در حال مرگم و نیم دقیقه هم به جیک زدنم گوش نخواهد داد و صرفا تکرار می کنه :" باشه فقط هر کار می کنی یکم اروم تر بمیر کیلگ من خیلی درگیرم."
اقا من واقعا نمی خوام الزایمر بگیرم. تمایلی ندارم. هایپوکندریا باشه! هایپوکنریا باشه این حس! خدایاااا این احساس فقط یه هایپوکندریای احمقانه باشه. من دق می کنم اگه الزایمر بگیرم. نهایتا اگه هم می خواهی حافظه مو بگیری درجا همه شو با هم بگیر که هیچ وقت نفهمم همه چیز یادم رفته و زندگی ای داشتم با خاطراتی ارزشمند. یهو همه اش با هم صاف بشه. نه ذره ذره که زجر بکشم و بفهمم داره این اتفاق می افته.
پ.ن. می دونستید همه ی ما به طور میانگین ۱۰۰،۰۰۰ عدد مو داریم روی کله مبارک مون؟ اینم دیشب فهمیدم. عدد زیادیه ها! صد هزار تا از یک چیز. روی همین یه وجب کله مون. عجب. خودم باورم نمی شه. خیلی گنده است. خود هزار برای من یه عدد بزرگه. صد هزار؟ هووووف.
یک همکلاسی هم داریم،
هر وقت حرف می زنه من یاد راهبه ها می افتم!
هیکلش هم شبیه راهب هاست. فقط یک زنجیر کم داره دور گردنش. (مسخره اش نمی کنم هرچند توی ذهنم واقعا احمقانه است همه چیش ولی محترمش می شمارم تا وقتی وجودش رو شیاف نمی کنه به باقی بچه های گروه)
این موجود وقتی صدا می فرسته یا مجبورم به حرف هایش گوش بدم، حس می کنم توی کلیسا نشسته ام پشت یک نیمکت چوبی، و داره برام از عیسی مسیح موعظه می کنه! مکث هاش، صداش، لحنش، منبری بودنش.
یعنی هر وقت این موجود رو از دور دیدم که داره می آد، با سرعت نوترینو مسیرم رو تغییر دادم به هر گوری که یک درصد باهاش تلاقی نکنم.
مقدار زیادی شبیه خانم مدیر ترسناک های داخل داستان هاست.
تازه من خانم جلسه ای ها رو از نزدیک ندیدم، ولی با توجه به جوک هایی که تو نت خواندم، احتمال زیادی می دهم در اینده تبدیل به خانم جلسه ای ای چیزی بشه.
مقادیری هم یاد خانم همسایه ی رو به رومون می افتم که پیوند مقدسی با بسیج و سپاه بسته و هر وقت نزدیکم می شه فکر می کنم دهنش جاروبرقی شده و قراره بیاد سر تا پای وجود منو ذره ذره ببلعه.
این قدر استرس می گیرم!
کاش یه روز بیاد منم همه ی عقایدم رو فرو کنم به پر و پاچه ی این عزیزان راهب مقدس یکم اشنا بشند با پشت پرده. :)))
این حجم از تحمل ستودنی ست. ملولم.
اگه روی مود"شاعرانگی و زندگی زیباستِ" خودم بودم،
به مناسبت سالمرگ صمد بهرنگی
می رفتم از کتابخونه ام،
کتاب قصه های بهرنگم که رسما فسیل زنده ای ست واسه خودش (مال سال هشتاد و چهار اولین چاپ) رو باز می کردم،
یکی از صفحه هایی که باهاش عشق بازی می کنم رو عکس می گرفتم و می فرستادم براتون،
تا بدونید چه گریه ها که نکردم با الدوز و اون بچه ماهی تخمی لعنتی... :))))
و اینکه صمد چه لعبت روشن فکر دست از جان شسته ای بود که کشتنش! (اقا بابام با من بحث و اصرار می کنه می گه نکشتنش و دروغه- ندانم. ولی من از بچگی باورم اینه که کشتنش.)
ولی کلا رو مود شعر بازی و حال و هوای زندگی نیستم الان. حالم یه جوری تو قوطی و گرفته است، و یک فاز غریبی دارم که خودم هم حال خودمو ندارم. اون قدر حالم گرفته که زمانم رو فقط بدون کنترل دارم از دست می دم.
نمی دونم از بیخ تعطیل کنم همه چیو، دو سه روز بشینم فقط هری پاتر بخونم یا دکتر هو رو دوباره ببینم شاید حالم درست شد؟ نمی دونم.
دارم با خودم برای بار هزارم، فکر می کنم که انصافا شاعر و نویسنده هایی که به دنبال مجازات و یا حالا حذف جریان های مخالف گرا کشته شدند،
برای من همیشه خیلی مقدس اند. خیلی.
در اون حد که اگه بفهمم کسی از هم سن و سال هام اینا رو از قبل می شناسه و اثارشون رو خوانده، محاله برق و شوق تو چشمامو نبینی.
اون قدری به وجد می آیم گویی یک همبند قدیمی از زندان را دوباره پیدا کردم. می روم مخشو می جوعم رسما. :دی
یعنی کاملا مخم رو می خواهی بزنی، بیا دو سه تا گلسرخی و سعید سلطان پور و چندتایی هم دیالوگ از الدوز کلاغ ها و ماهی سیا بغل گوشم زمزمه کن، مخ من تا ابد خورده ست واست!
اینجور خلاصه.
ولی من هیچ وقت نفهمیدم توده دقیقا چی بود فداییان دقیقا چی بود و اخه چی کردند داخل حزب هاشون که این قدررررر استعداد پرورش دادند! که از هر شاخه یه یل دارند برای خودشون... یعنی شعرهاشون رو ببین.. متن هاشون. فک منو می ندازه.
در عوض جمهوری اسلامی مبارک... می زنه می کشه همه چی رو می سوزونه! که فقط همه ی خنگ و خلا بمونند. اونقدری که حتی خود طرف دار هاش هم عاجزند از دفاع و طرفداری.
کاش می شد من یه نظر اینا رو می دیدم فقط. اقا فقط یه نظر خسرو گل سرخی رو بغل می کردم! :)))) جدی می گم. یه لحظه می گذاشتند من با صمد بهرنگی دست می دادم فقط. بتی ساختم ازشون در ذهنم که هیچ قابل وصف نیست...
ایشالا وقتی من افتادم مردم ده تا کفن پوسوندم، دوستای الانم تازه می ایند تو فاز دوست داشتن شاعر هایی که الان دوستشون دارم. اینو همیشه تجربه اش می کنم. به واقع هیشکی نیست که با هم حرف بزنیم درباره ی شعر های مورد علاقه. تو راهنمایی من خودمو پاره می کردم با شاملو سهراب و فروغ و مخلفات، بازم هیشکی نبود. مسخره کردناشون بود بیشتر. حالا الان که همه طرف دار شاملو و فروغ شدن، حالا الان که همه اومدن تو فاز ادب عاشقانه، من دیگه به چشمم کمترین رنگی نداره!
حال ندارم دیگه کیلگ می دونی. الان تو این برهه ی کارزار از زندگیم، بیشتر دنبال چند تا ادم می گردم تو بچگی با الدوز گریه کرده باشن، و حرف همو بفهمیم. می فهمی کیلگ؟ نچ عمرا نمی فهمی کیلگ.
# یه روزم، همه ی اینایی که الان حکم اعدام دوبار دوبار می خورند، می شن قهرمان یه بچه ی دیگه.
"فهمیدم دنبال یه گردن واسه طنابشون می گردند."
اره. منم خیلی وقته فهمیدم نوید.
کاش می شد من یک تنه برای غربت این زندانی های سیاسی بمیرم.
ای در وطن خویش غریب ها...
فریاد به کجا بریم که جایی نمانده است،
و سرزمین مادری دیگر مترادفی ست تمام عیار، برای واژه ی به خون تشنگان!
شما خون اشام های بی شرف،
سیری نمی پذیرید.
و نیش هاتان تا روز اخر در گوشت و پوست و استخوان ماست.
زهرتان شود.
این خون ها...
قطره قطره،
زهرتان شود.
به حق این شب های عزیز، براتون آرزو می کنم (ابراز امید می کنم!)
یا کلا دلتون نخواهد و نیازی نداشته باشید اسم کارلوس کیروشو برای کسی تایپ کنید،
یا اگه هم مجبور شدید و تایپ کردید، هیچ وقت واو فامیلی اش رو جا نندازید موقع تایپ،
اون هم موقع تایپ برای کسایی که با هم راحت نیستید!
خودم بار هزارمه این فول رو مرتکب می شم،
و هنوز به اندازه ی روز اول دلم می خواهد درجا گور بکنم صاف برم توی هسته ی خمیری زمین با آهن و نیکل اون تو ذوب بشم.
چی بهش می گن. چی دست؟ همان. سندرم دست قهوه ای. سندروم دست بی قرار.
لعنت به کیبورد ها.
فرض کن می خواهی به یکی بگی من کیروشو دوست دارم /دوست داشتم.. کیروش خیلی خوب بود! چشمای کیروش خوشگل بود! کیروش به تیم امید می داد! کیروش تنها امید بود!
خودت تا تهشو بخون دیگه. بسی هم عالی.
این فتوحات بر من مبارک باد.
والا من فکر می کنم مغز لعنتی ام می دونه من از این اشتباه خیلی فوبیا دارم، از قصد هر بار این اشتباه رو مرتکب می شه که به چشم تلخ نشه و بهم ثابت کنه :"هه دیدی چیزی نبود؟!!"
الان رفتم توی بالکن، مدتی جولان دادم داخل همون فضای کوچکش،
اسمون سیاه بود،
ماه نبود،
چراغای برج رو به رو تک و توک روشن و طلایی بودن،
دیگه گرمای هوا حس نمی شد،
یک خنکی عجیبی بود از ماه آخر تابستون که صاف می خورد تو صورتت،
تنهایی عجیبی بود که نمی شد وصفش رو کنی،
چشمات هم حتی درست نمی دید،
یه طور که فقط دوست داشتی توی تاریکی ای که چشمات سوسو می زنه تنها باشی،
و خودت رو بغل کنی
و فکر کنی،
فکر.
خیلی فکر.
یه اعترافی کنم؟
دلم کتاب خواست،
سیگار خواست،
ایست زمان خواست (که در شب تا مدتی نامعلوم ادامه داشته باشم)،
لاحاف رخت خواب توی بالکن خواست (با وجودی که هیچ وقت تجربه شو نداشتم)،
پوزیشن جفت دست زیر سر (این نهایت رهایی من رو توی یه محیط می رسونه)،
کله ی بی مو و سبک،
و یکم اشک.
دل بی صاحاب بنده ترکیب همه ی اینا رو با هم خواست که شاید زیاد هم سخت نباشه اجرا کردنش،
ولی همون قدر در لحظه برام دست نیافتنی بود.
انگاری دلم بخواد ولی حالشو نداشته باشم حتی حال دل خودمو خوب کنم.
می فهمی چی می گم کیلگ؟ شک دارم بفهمی.
پرت شدم به یکی از مسافرت های قدیمی شمال، احتمالا شونزده هفده سالم بود،
دوازده شب بود و روی تخت یک کلبه دراز کشیده بودم و دستام زیر سرم بود، هوا عجیب سرد بود و لحاف دو لایه هم جواب نمی داد،
طبق معمول که جای خوابم عوض می شه حس می کردم الانه که کلی ساس از دست و پام بالا برند و تهش هم گالی چیزی بگیرم،
با گوشی قدیمی ترم، یه لحظه انتن وصل شد، یه آهنگ از رضا صادقی ساعت یک نصفه شب از رادیو پخش شد،
و بعدش سکوت بود و صدای جیرجیرک جنگلی.
اون شبو یادمه خیلی بیش از حد با خودم خلوت کردم،
حقیقت زندگی مثل یه ترکه ی لخت به صورتم می خورد و عجیب درد داشت،
تا صبح گریه کردم. چهار پنج اینا...
کلی هم آدم کنارم دراز به دراز افتاده بودند،
نگاهشون می کردم و از سختی زندگی گریه می کردم.
حس می کردم در توانم نیست...
گرمی اشکام روی گونه هام و بعدش اون حس گرفتگی بینی و چشم درد بعدش که مست و پاتیلت می کنه رو حس می کردم،
از طرفی نا امنی جنگل و طبیعتش خیلی جو داده بود،
از اینکه کسی گریه ام رو نمی دید و در عین حال ازاد بودم هم زمان با زوزه ی سگ و جیرجیر جیرجیرک منم به روش خودم وا بدم و بشکنم
عجیب راضی بودم.
اون شب خیلی دلخور بودم،
خیلی پر بودم،
زندگی همون موقعش هم از نظر من چیز خیلی سختی بود که واقعا مونده بودم چی کارش باید کنم.
بچه تر بودم، ولی اون زمانم فشارای خودشو داشت، فکر قبولی المپیاد بود، فکر اذیتهای مدرسه بود، بچه هایی که با حرفاشون رو مخم بودن صبح تا شب، معلم ها، و استرس تموم کردن دبیرستان، و حتی مسائل بسی والاتر!
چه قدر شب مزخرفی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونمه.
الان که توی بالکن بودم و بوی شهریور بازم به مشامم خورد،
احساس کردم باید برای دوباره سرپا وایستادن، خودمو به اون فاز فرو کنم
تا دوباره قوی تر و انرژی بخش تر بتونم برگردم به عرصه ی زندگی الآنم.
اخوان می گه:
# نی نغمه ی نی خواهم و نی طرف چمن
نه یار جوان نه باده ی صاف کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من...
و تو این لحظه، خیلی مورد علاقه مه.
فکر می کنم دوباره وارد اون فاز های "هیشکی نیاد جلو خودم خوب می شم" خودم شدم.
هر وقت بتونم این بعد از شخصیتم رو حداقل برای خودم رمزگشایی کنم، اون روز عید منه.
روزی که بفهمم، این تمایل ناگهانی به سکوت کردن و یهو کنده شدن از دنیا، از کجا ریشه می زنه و یعنی باید به چی توجه کنم که احتمالا نمی کنم.
پ.ن. من هر سال یک بار فرصت دیدن اون لامصب های نورانی رو داشتم، و الان می ره که بشه دو سال. یعنی خواستم بگم، امسال به خاطر کرونا حتی از چیزی که حس می کنم تو های ترین وضعیت روانی قرارم می ده و ارگاسمم می کنه هم رسما هم خودداری کردم! اگه بود، امشب دوربین گوشی ام تا خرخره از عکس شمع بود و تا صبح ادیتشون می کردم. من واقعا عاشق نورم، نور توی تاریکی. اکسپکتوپاترونوم وار. نور شمع های شام غریبان که ملت روشن می کنند. و امسال ندیدمش. ناراحت نیستم البته. از کندن از روتین ها که امسال به مناسبت کرونا رفت به پاچه ام بسی خرسندم حتی. حس انسان بودن بهم می ده. این جنگی که با خودم می کنم لذت بخشه. که حتی ماشینو روشن نکردم برم شمع ها رو ببینم از نزدیک با وجودی که می دونستم فرصتم اگه بره تا دو سال رفته. همین که نور ها رو ولش کردم بره... بی نهایت بود.
شعت،
اینو یادم رفت بهتون بگما!
کرک و پر ریزنده ترین خبری بود که این روز ها شنیدم و یادم رفت بازتابش بدم اینور.
خواهر دوستم رو ریختن گرفتن بردن اوین!!! سه سال اجرای حکم. به جرم شعار ضد نظام در تجمع.
جا داره رو نمایی کنم از ترکیب رویایی سه واژه ی زیر:
نازنیییییین؟
+
اسیییییید؟
+
ملولم.
گفت دارن سعی می کنن خونه ای که توش زندگی می کنند رو بفروشند خرج وکیل کنند که بتونه مدت حبس رو کمتر کنه اقلا.
من از همین تریبون بگم ها، اگه یه درصد منو کسی بیاد بگیره ببره زندان، درجا خودمو خلاص می کنم. تعلقات معلقات هم ندارم، هدف زندگی هم تا اینجا یافت نشد، برای همین خیلی راحت و رله و روال.
و از همین تریبون هم بگم، با تک تک سلول هام می تونم تنفر ساطع کنم به فرق سرشان.
ای خدا ای خدا شکرت هرچی نکردی همین یه ارزوی فانتزی مو براورده کردی! :))))
اینجا واقعا دنیای هری پاتره،
ما واقعنی گیر کردیم تو حکومت دار و دسته ی مرگ خوارا.
فضا همونه واقعا! دارک و گزنده و ترسناک. به همون تباهی و سیاهی و با همان درجه از نا امیدی.
شنوندگان عزییییز
صدای منو می شنوید از
کالیفرنیا آمریکا،
سلامتی فابریکا،
سلامتی این رلا،
مخلص همه سینگلا.
هفتادیا شصتیا،
سلامتی مشتیا.
سلامتی فیمسا،
عاااااشقتونم افتضا،
سلامتی اونا که بالان
سلامتی چش قرمزاااا.................
اینو بگم!
اقا دیدید پروفسور شوارتز امروز مرد؟
حالا که خودش تبدیل به روح شده، دیگه از امروز رسما از قلبم خبر داره که من یه تار موی لارنس رو بهش نمی دم و دست خودم هم نیست.
من احترام اینا حالیم نی، می خواست یکم خنگولانه تر بنویسه کتاب جهان گشایش رو. [⊙-⊙]
الان یک حس خوب بخواهم باهاتون به اشتراک بگذارم:
"پیدا کردن کاغذ خلاصه ها و مریض های دانشجوی قبلی ای که کتاب را امانت گرفته، لا به لای کتاب جدیدی که از کتابخانه امانت گرفتی!"
با وجودی که هیچ سودی برای شخص بنده نداره، ولی پر از حس زندگیست.
گاهی با خودم فکر می کنم، کدام دست ناشناسی این ها را نوشته؟
او وقتی سطور این کتاب را می خوانده به چه فکر می کرده؟
اصلا این کتاب توسط چند نفر ورق زده شده؟
هر کدامشان چه قدرش را خواندند؟
صفحه هایش چه چشم ها و ابروهایی را به خود دیده اند؟
توسط کدام دست ها لمس شدند؟
کاش کتاب به سخن می امد و از خاطراتش می گفت.
گاهی فکر می کنم کاش کتاب صاحب مجلس بود و همه ی کسانی که مطالعه اش کردند رو به بزمی دعوت می کرد ببینم اون هایی که سلیقه شان مثل من بوده و این کتاب را امانت گرفتند، کی اند؟ چی اند؟ چه شکلی اند؟ تفکراتشان چیه؟
متاسفانه، این طور که می بینم فرهنگ امانت گرفتن کتاب داره منقرض می شه. اکثرا یا هزینه می کنند و می خرند و یا نمی خوانند. من که کسی را نمی بینم اقلا که برای امانت بیاید کتابخانه. همیشه خودم تنها تنها مشتری پر و پا قرص کتاب خانه هام و هر کتابی که اختیار کنم دم دسته! عالیییی.
این که یک کتاب دست به دست بچرخه را عاشقم. حتی با وجودی که از دست بردن و نوشتن در کتاب متنفرم، می توانم رای مثبت بدم به اینکه هرکس کتاب را خواند حاشیه نویسی اش کنه قبل پس دادن.
وجود این کاغذ ها بهم ثابت می کنه حداقل وجود فیزیکی دارند اینچنین آدم ها. :)))
لامصبا، شمایی که مثل من تکست می خوانید، بیایید همو پیدا کنیم خب. تو زندگی واقعی کدوم گوری هستید دقیقا؟ من دارم باورم رو از دست می دهم، بیایید دوست بشیم شاهزاده های دورگه! :)))
پ.ن. من مهر ماه سال ششمم شروع می شه، و تو این شش سال، به غیر از بیوشیمی هارپر ترم اول، و بافت سلیمانی راد ترم دوم (که هر دوی این ها را اساتید کردند در پاچه مان)، و سیب سبز های علوم پایه (که اجباراباید قبول می شدم)، تا به حال پشیزی برای کتاب درسی هزینه نکردم. و می بالم به این ویژگی خودم حقیقتش وقتی می بینم همه شون کوله باری از کتاب های نصفه خوانده یا نخوانده یا فراموش شده دارند.
به جاش همه ش رو کتاب فانتزی خریدم! عشقم این بوده همیشه که برای کتاب های علمی پول ندهم که مجموعه رمان هام رو کامل کنم! شفای عاجل.
علم رو ایشالا تو مخم نگاه خواهم داشت، نه روی طاقچه و قفسه. و نه با خون بهایی که باید به مجتبی کرمی بدم. :))))
الان دارم با ایزوفاگوس بیست سوالی بازی می کنم،
با این مضمون که "حدس بزن دیشب کدوم یکی از اونجرز واقعنی مُرده؟"
مثل برق گرفته ها بلند شده دونه دونه نام می بره که :"هالک؟" "اسپایدر من که خیلی جوون بود؟" "مرد مورچه ای؟"
من همیشه گاهی در وقت های آزادم با خودم فکر می کردم کدوم یکی از نقش اصلی ها اول بمیره تو دنیای واقعی. همون طور که توی هری پاتر همیشه فکرشو می کردم و آلن ریکمن هیچ وقت هیچ وقت به عنوان اولین نفر به ذهنم نمی رسید. می دونی حس مرگ اولین نفر از یک گروه خیلی عجیبه. اولین نفر از ورودی یک دانشگاه... اولین نفر از بچه های دبیرستان... اولین نفر از یک خانواده... اولین نفر از هری پاتر... اولین نفر از مارول...
اولین نفر کسیه که با مرگش، گروه رو ناقص می کنه، برای همیشه.
همونیه که داره داغ عنصر تمامیت رو به دل تک تک اعضای مجموعه می گذاره تا ابد. تو خانواده ی ما، یا حداقل از دید من، این یه آدم عموم بود. تا قبل اون مرگ فامیل نزدیک ندیده بودم.
مثل وقتیه که یک مهره ی شطرنج گم می شه. مهره حتی اگر سرباز باشه، یه سرباز که ارزش زیادی نداره و سرنوشتش معمولا فضا پر کردنه، بازم فرقی نداره. حسش بازم همون حسه. منتها خوشبختانه بعضی شطرنج ها چند تا سرباز اضافه تر هم دارند تو بسته شون که اگر گم شد جایگزین کنی.
مثل دکمه های لباس. خیلی لباس ها رو وقتی می خری یکی دو تا دکمه یدک هم دارند.
مثل وقتیه که پازل رو می سازی و قطعه ی آخرش، اون چیزی که به کل تصویر تمامیت می بخشه، هیچ وقت پیدا نمی شه.
خلاصه در مورد مارول هم تو هیچ کدوم از فکر هایم تصور نمی کردم بلک پنتر باشه. اصلا به بلک پنتر فکر نمی کردم راستش.
و واقعا امیدوارم آر دی جی نمیره هیچ وقت هیچ وقت که من دق می کنم.
بشنویم از فتانه:
" شهر من آخر منو رها کرد،
بازم غم اومد منو صدا کرد.
بذارید برم من،
بذارید برم من،
بذارید به رم من." :دی
آر ای پی بلک پنتر. حیف که تنها رنگین پوست نقش اول فیلم ها بود، و الان دوباره همه سفید پوست شدند.
امروز داشتم با خودم فکر می کردم که عجیب نیست؟
تخلصت رو بگذاری "امید"،
ولی نهییلیستی و پوچ گرایانه ترین شعر نو های ادبیات زبان رو، بزنی به اسم خودت.
همیشه دوست داشتم یکی ازم بپرسه از بین این همه شاعر، چرا دیگه هیچ وقت اخوان رو نخواندی؟
و اون قدر نزدیک باشیم که دلم بخواد بهش بگم چرا و نپیچونمش.
نمی دانم! مطالعه هم زیاد کردم و روال مشخص نداره.
ولی باید هر غلطی باید بکنیم به غیر بی خیالی طی کردن.
جالبش اینجاست ظاهرا من خیلی شخصیت مناسبی دارم جهت اعلام افکار سوییسایدال آشنایان، دوستان و اطرافیانم.
و لعنتی زیادن کسایی که چنین تمایلی دارند. به چند نفرشون برسم آخه.
گاهی حس می کنم خیلی بار سنگینی است بر دوشم و بیش از این نمی کشم. اگر ببینم از دستم بر می آید کاری و استدلالی داشته باشم، باید حتما برای طرفم انجام بدم کلی امید تزریق کنم انرژی مثبت بپراکنم دریچه چشمش رو به زور عوض کنم و یادشون بیارم زوم اوت کنند و کل قاب رو ببینند نه بخشی اش رو وگرنه حس می کنم مدیون خودم می شوم و تا اخر دنیا و خودم رو می خورم که وقتی شانسش رو داشتم جان یک انسان را نجات بدم، گند زدم!
این شده باشه نقطه ضعف شاید. چون خیلی بیش از حد جدی می گیرم.
امشب در دانشگاه جریانی پیش امده بود که خیلی ناراحت کننده بود(می دونید که ناراحتی بچه های علوم پزشکی بیشتر در درس و نمره خلاصه می شه)،
با وجودی که اتفاق خودم رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و حال خودم هم رسما خیلی خراب بود،
یک ساعت داشتم پشت تلفن با یک بچه ی دانشگاه حرف می زدم چون سوییسایدال بود و ابراز هم کرده بود به من.
رسما تهش داشتم جفنگ می گفتم دیگه فقط می خواستم حواسش پرت بشه!! خودم از خودم حالم به هم می خورد که اینقدر دارم حرف می زنم.
من با رفیق فابریک خودم هم یک ساعت حرف نمی زنم با تلفن اینقدر که خجالتی و فراری از روابط انسانی هستم.
بعد در مورد این عزیز که اصلا زیاد نمی شناسم و چند باری دیدمش صرفا، رویین تنانه پریدم وسط و ده شب (! فاکینگ ده شب که خط قرمزه و به نظرم خیلی مزاحمت انگیزه برای ملت) تماس گرفتم باهاش، داشتم سه ساعت خاطره تعریف می کردم برایش از بیمارستان و بخش ها و در و دیوار(جفنگ می گفتم به نوعی!) و فلان، فقط چون می ترسیدم یک درصد پیامی که نوشته می خواهم خودم رو بکشم جدی باشه.
از بچه های خوابگا بود. (یعنی خاک بر سر اون دوستاشون کنند چه غلطی می کنند تو خوابگا که این بنده خدا باید اینقدر حس ایزولیشن داشته باشه؟) خلاصه حرف زد و منم هی نمک ریختم و بهتر شد به نظرم. تمام مدت به خودم می گفتم فرض کن اشنا نیست از بچه های وبلاگه مثلا. این حس بهتری بهم می داد در صحبت کردن که خودم هول نباشم و بتوانم کمکش کنم اقلا. یکم هم اعصابم از این خط خطیه که شخصیت کاریزماتیکم تحت تاثیر اون نمک ریزی ها و جوک ها پیش این همکلاسی ام دود شد رفت هوا. فهمید من خوش اخلاق و بگو بخند می تونم باشم، که خب متاسفانه خودم دوست نمی دارم اینجور به نظر بیابم جلوی بچه های دانشگا به غیر از دو سه تا دوستم. دوست دارم همون روانی و ترسناک و اعصاب خورد کن و عصا قورت داده باشم بیشتر. خودم راحت ترم.
حالا سر این جریان که چندین و چند باره هست که داره اتفاق می افته برای من، فکرش رو می کنم رشته ی روان پزشکی برای من واقعا خوبه،
ظاهرا جذبه و استعدادش اش را دارم،
(نمی دونم روتینه یا نه ولی تعدادآدم هایی که به من اعلام کردند دوست دارند خود کشی کنند کم نبوده با وجودی که دوست زیادی هم ندارم، منتها انگار یک نیرویی جذبشون کرده بیایند به من اعلام کنند.)
والا خودم هم نمی فهمم این انرژی رو از کجا می ارم. تقریبا یک نیروی درونیه.
فقط الان که تموم شد و دوستمان را خواباندیم، حال خودم یکم خراب تر از خرابه! :))))
خوبه بهشون بگم های شماهایی که حالتون خرابه می آیید پیش من، حالا من الان حال خرابم و آب روغن به هم ریخته ام را پیش چه کسی ببرم؟
هستند، آدم هایی که می دونم می توانم روشون حساب کنم، ولی دلم نمی خواد. خودم راحت نیستم غم و حال خرابم رو اعتراف کنم بهش حتی! و ببخشید که اینجا می ایم چرت و پرت می بافم. شما ها هم خیلز گناه دارید.
من الان یکم میل شدید به گریه، قتل و کشتار حس می کنم درون خودم. چون انرژی منفی اش را جذب کردم به خودم اون راحت شد، حالا که تنها شدم یکی مخمو بجوعه، حال خودم خوش نیست!
این مدت خیلی فشار روم بود. شب ها که سه چهار شبه روتین کابوس ناجور می بینم. وضع حافظه ام هنوز همونه (اگه بدتر نشده باشه)،درس ها پروژه ها فشار می ارند و مسائل خانوادگی هم همیشه هست.
دلم می خواد سرمو بذارم، یه مدت یه دل سیر یا بخوابم یا زار بزنم. چشمام داره می ترکه.
زار زدن... زار زدن اخ که خوب چیزیه واقعا برای تنهایی ها.
ولی می دونید تهش بهم چی گفت؟ باحال بود حرفاش.
گفت این لحن کتابی ات رو هیچ وقت نگذار کنار خیلی باحاله.
گفتم والا همه بهم می گن مثل باباها هستی که مسخره می کنند، گفت اره هستی ولی باحاله.
و تهش هم دو سه تا برچسب به به تو عجب آدم خوبی هستی و چه دوست ماهی هستی و من فکر نمی کردم این قدر آدم باحالی باشی تحویلم داد.
و تمام. این تعریف ها واقعی یا غیرواقعی به من انرژی داد.
به این فکر کردم گاهی ادمیزاد هایی که برای هم غریبه اند، می توانند یکهو دو ساعت پشت تلفن با هم فک بزنن. و برایم عجیب بود.
کاش حالش خوب بمونه دوست جدیدم!
حداقل اگه هم خودشو کشت من دیگه تمام تلاشم رو کردم پیش وجدانم شرمنده نیستم. ولی سرشو گرم کردم با چند تا کار که بهش سپردم، می دونم که نمی کنه فعلا همچین کاری.
به مادرم می گم من به شدت نگران یکی از هم کلاسی هام هستم، می گه تو ساده ای فرزندم، اینا فیلمه. گرفته ات.
حالا والا من ترجیح می دم یکی گرفته باشه ما رو تا اینکه واقعی باشه تمایلش!
از یک سال به خودت می ایی و می بینی قضیه یهو جدی می شه،
که جدی جدی، داری می ری قاطی پزشکا،
که جدی جدی واقعا کم کم ازت انتظار می ره در حالی که خودت با خودت فکر می کنی، من خر کی بیدم؟ :))))
روز پزشک می تونه قرینه ترین و راضی کننده ترین باشه وقتی یک شهریورت بیفته روی شنبه و اول هفته،
می تونه تعطیل باشه و همین یه روز که حس و حالش خریدار داره تو بیمارستان خودت نباشی، مثل امروز،
می تونه قشنگ باشه مثل حس خوب داخل پیام های شن های ساحل که چه بیام اینجا چه نیام مطمئنم داخل اینباکسم هست و انتظارم رو می کشه...
می تونه استرس انگیز باشه مثل پیام گرفتن از دوست های رشته های دیگه که شاخ فرضت می کنند و چپ و راست پشت اسمت دکتر می گذارند،
می تونه غیر منتظره وقلب چروک دهنده باشه، مثل تماس خاله مادرت که می گه :"حالا که امسال مادرجون نیست، من به جاش زنگ می زنم !"
می تونه کم و خالی باشه، مثل نبودن صدای لرزون مادر جون،
می تونه بهانه باشه، واسه شنیدن صدای پاره های وجودت، پدر بزرگ و مادر بزرگت که رسما سه فصله ندیدی شون،
می تونه پر از احترام باشه مثل پیام مهندس پروژه که شش صبح خروس خون فقط حواسش هست به عنوان اولین کاری که از خواب پا میشه برات پیام بفرسته،
می تونه حسادت انگیز باشه حتی، وقتی می بینی انگاری یه سری ها با همین یه روز خونشون رفته تو شیشه و به زور جهت خالی نبودن عریضه وجودشون رو شیاف می کنند،
می تونه پر از عشق باشه مثل گلی که قراره دوشنبه برای یکی از استادام ببرم و از الان ذوقشو دارم،
می تونه پر از خاطره باشه، که بشینی تو کوچه پس کوچه های این چند سال با خودت خلوت کنی،
می تونه انرژی بخش باشه، مثل "اره بابا استاژر ها هم حسابند." پزشک های فامیل،
می تونه پر از شگفتی و هیجان باشه، مثل جواب پیام "ممنون عزیزمِ" خدای سی و نه ساله ای که یک سال و نیمه منتظرش بودی و بالاخره می بینی بعد یک و سال اندی بهت پا داده!!،
می تونه پر از امید و آرزو و شوق باشه، واسه کنکور تجربی هایی که بدون دید الان با خودشون دلشون رو صابون می زنند ایشالا سال بعد روز ماست،
می تونه دل انگیز و گرم باشه، مثل گل افتابگردون استاد زنان،
می تونه پر از دلتنگی باشه، مثل اون یکی استاد زنان که گفت برای همه مون دلش تنگ شده،
می تونه پر از تقلب با دوست صمیمی شاخت باشه، که یک ساعت وقت می گذاره و پشت تلفن وقتی پوکر فیس هستی، گل می گیره به سر تو با امتحان ان لاینت تا فقط نیفتی و با پانزده و نیم واحدت پاس بشه و واقعنی یه روز پزشک بشی،
می تونه پر از خستگی باشه، مثل بیهوشی مطلق بعد یک شب زنده داری برای امتحانی که خیالت راحت شد پاس شدی،
و حتی می تونه پر از درد باشه، مثل از دست رفتن همه ی اون پزشکایی که قبل کرونا بودن و الان نیستند.
اینو می دونم که کم کم چه بخوام چه نخوام،
ناخوداگاه یه روز رفته تو تقویمم،
که حس توش برام مثل روز اول عید
روز اول مهر
روز معلم
روز سمپاد
روز دانشجو
روز جهانی کودک
یا چهارشنبه سوریه.
این روز روز خالصیه. نه می گم مخصوص و نه قشنگ. خالص.
و بخش قشنگش برای من حساب کردن خودم جزو این جامعه نیست، بیشتر اونجاست که می تونم محبتم رو به همه ی استادهای باحالی که دیدم این مدت تو بیمارستان و کلی ازشون یاد گرفتم و زندگی سازم بودند، از عمق وجودم ابراز کنم،
من بی تملق استادایی دیدم که جونم واسشون در می ره، نمی دونم شخصیت خودمه یا این ها واقعا اینقدرر ماه و خوبند،
استاد قلبی دارم که وقتی آنژیو می کنه کم می مونه از ذوق گریه ام بگیره با لباس سربی!
من مثل باقی دانشجو ها نیستم که بگم ها دانشجوی پزشکی بدبخته و امیدی نیست،
اینجور نیستم که قدر دان دانشگاهم و استادام نباشم،
من عاشق این فضا شدم،
من رفتم با چشم های خودم دیدم که اون تو چه خبره، فهمیدم که این قشر واقعا زحمت کشند، و اگر کل سال هم بخواهند به اسم این افراد نام گذاری کنند، حق دارند چون کمشونه.
اره خب من افتادم جراحیو به خاطر فاز مزخرف پارسالم که برداشته بودم، (و هنوز نه باورم شده و نه بچه ها اگه بفهمند باورشون میشه. تاریخ سازی نابی بود و برای همین هنوز تو ذهنم خودم رو افتاده حساب نمی کنم! صرفا با خودم می گم شرایط بر وفق مرادم نبود و روز روز من نبود پارسال و رکورد نیفتادگی ام و معدل خفنم هنوز پا برجاست :)))) و امیدوارم با شرایط خاصی که وقتی برای استادم تعریف کردم برام در نظر گرفت بتونم خاطره ی بهمن و دی ها رو کامل پاک کنم از ذهنم).
بلد نبودم آن لاین امتحان بدم و درسش هم نخوندم و واسه پاس شدن عفونی ام خیلی التماس کردم و هنوز نمی دونم دو هفته بعد که جوابا بیاد بالاخره اسمم جزو افتاده ها میشه یا نه،
من گاهی خیلی لجباز می شم و فکر می کنم دوستام خیلی خرخون و تک بعدی اند،
و با خودم می گم طبق صحبت های نوجوونی مون پزشک شدن همون هارد اکسترنال شدنه نه بیشتر،
و خیلی وقت ها برای دانش های حفظی ارزش قایل نیستم،
اره خب خیلی وقتا هم حوصله ندارم و نصف نخوانده می رم سر امتحان،
اون وقتایی هم که حوصله دارم به زور جزوه نمره می ارم نه به خاطر دانشم،
خیلی وقتا هم اصلا نمی فهمم باباجان و حس می کنم اب در هاون کوبیدنه،
ولی بازم با همه ی اینا که منو در تیررس یک پزشک خوب نشدن قرار می ده از این جو لذت برده و معتقدم این راه باحاله.
خدایا، بزرگوار
منو از دانشگاهم جدا نکن،
من دق می کنم.
کاش من تا اخر عمرم استاژر بمونم.
خدایا منو تا اخر عمر استاژر نگه دار که گل دوران تحصیلمه.
که همین جور لب خط باشم و روی مرز دستامو باز کنم و آزادانه راه برم و لذت ببرم و پرواز کنم. نه واقعا پزشک باشم و نه جدا باشم از این فضا.
پ.ن. به مرحله ای رسیدم (مثل یک نهال چنار جوان) که کاملا رگ و ریشه دوانده، و هل یس، دوباره اگه جدا بشم از این فضا، مطمینم مثل سال اول دانشگاه می شم دوباره به خاطر تغییر محیط. شلوغی دورم رو الآن کاملا می پسندم.