ما از تبارِ جنگل ها بودیم.
کف دست هامان بذرِ نارون پاشیده بود،
سبزی در وجودمان رسوخ کرده بود...
پُر جوانه بود... سر انگشت هامان،
لانه ی بی کس کلاغِ پَر سیاهِ جنگل سرو ... امن بود: پشتِ شاخ و برگِ چشم هامان،
بانگ قطره... بوی خاک گرم و خیس از نمّ باران... بند بند نفس هامان...
و پدرانمان سال هاست برای کارخانه ی مبل سازی،
درخت اره می کنند.
زود آمدی جنگلبان. خیلی خیلی زود...
..." روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد،
مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت،"
و احتمالا از کفپوش های کف هر کارخانه ی مبل سازی،
بیدی مجنون خواهد رویید!
و من آن روز را انتظار می کشم،
حتی روزی.
که دیگر.
نباشم.
روزی تمام کارخانه های مبل سازی،
جنگلی خواهد بود،
سبز،
به وسعت پنجره ی چشمانِ جنگلبانان.
روزی تبر پدر،
در قلب جنگل،
غنچه خواهد داد.
و من آن روز را انتظار می کشم،
حتی روزی.
که دیگر.
نباشم.
حتی روزی.
که دیگر.
نباشم.
حتی روزی.
.
.
حتی روزی.
.
.
دیر آمدی جنگلبان. خیلی خیلی دیر...
با صدای خسرو شکیبایی!